-
شیر سنگی (حمید مصدق)
16 اسفند 1386 01:43
ای شیر، ای نشسته تو غمگین و سوکوار ای سنگ سرد سخت تا کی سوار پیکر تو کودکان کوی یکبار نیز نعره بکش غرشی برآر ●●● تا دیده ام تو را خاموش بوده ای در ذهن همگان بیگانه بوده ای و فراموش بوده ای ●●● در تو چرا صلابت جنگل نمانده است ؟ در تو کنون مهابت از یاد رفته است در تو شکوه و شوکت بر باد رفته است ●●● باور کنم هنوز کز چشم...
-
منتخبی از دوبیتی های فایز دشتی۱
12 اسفند 1386 02:03
پس از مرگم نخواهم های هایی نه فریاد و نه افغان و نوایی بگویید گشته فایز کشته دل ندارد کشته دل خون بهایی ●●● دل از من چشم شهلا دلبر از تو لب خشکیده از من کوثر از تو بنه بر جان فایز منت از لطف سر از من سینه از من خنجر از تو ●●● مرا در پیش راهی پر ز بیم است از این ره در دلم خوفی عظیم است برو فایز میندیش از مهابت که آنجا...
-
ای وای مادرم (شهریار)
11 اسفند 1386 21:58
آهسته باز از بغل پله ها گذشت در فکر آش و سبزی بیمار خویش بود اما گرفته دور و برش هاله ئی سیاه او مرده است و باز پرستار حال ماست در زندگی ما همه جا وول میخورد هر کنج خانه صحنهئی از داستان اوست در ختم خویش هم بسر کار خویش بود بیچاره مادرم هر روز میگذشت از این زیر پله ها آهسته تا بهم نزند خواب ناز من امروز هم گذشت...
-
خیز و جامه نیلی کن (یوسفعلی میرشکاک)
11 اسفند 1386 20:29
خیز و جامه نیلی کن روزگار ماتم شد دور عاشقان آمد نوبت محرم شد ● نبض جاده بیدار از بوی خون خورشید است کوفه رفتن مسلم گوی ی ا مسلّم شد ● ماه خون گواه آمد جوش اشک و آه آمد رایت سیاه آمد ، کربلا مجسم شد ● پای خون دل وا کن دست موج پیدا کن رو به سوی دریا کن ساحلی فراهم شد ● هر که رو به دریا کرد آب روی ساحل شد خنده را زخاطر...
-
من هم می میرم (سلمان هراتی)
11 اسفند 1386 20:25
من هم می میرم اما نه مثل غلامعلی که از درخت به زیر افتاد پس گاوان از گرسنگی ماغ کشیدند و با غیظ ساقه های خشک را جویدند چه کسی برای گاوها علوفه می ریزد؟ ● من هم می میرم اما نه مثل گل بانو که سر زایمان مرد پس صغرا مادر برادر کوچکش شد و مدرسه نرفت چه کسی جاجیم می بافد؟ ● من هم می میرم اما نه مثل حیدر که از کوه پرت شد پس...
-
چشم به راه (هاتف اصفهانی)
11 اسفند 1386 19:56
روز و شب خون جگر می خورم از درد جدایی ناگوار است به من زندگی ای مرگ کجایی؟ ● چون به پایان برسد محنت هجر از شب وصلم کاش نزدیک به پایان رسدم روز جدایی ● چارۀ درد جدایی تویی ای مرگ چه باشد اگر از کار فرو بسته من عقده گشایی ● هر شبم وعده دهی کایم و من در سر راهت تا سحر چشم به ره مانم و دانم که نیایی ● که گذارد که به...
-
خیال بیهوده (سعدی)
7 اسفند 1386 23:11
از هر چه می رود سخن دوست خوشتر است پیغام آشنا نفس روح پروراست ● هرگز وجود حاضر غایب شنیده ای ؟ من در میان جمع و دلم جای دیگر است ● شاهد که در میان نبود شمع گو بمیر چون هست اگر چراغ نباشد منوراست ● ابنای روزگار به صحرا روند و باغ صحرا و باغ زنده دلان کوی دلبراست ● جانا دلم چو عود بر آتش بسوختی وین دم که می زنم ز غمت...
-
تو (فروغی بسطامی)
28 بهمن 1386 19:38
همه شب راه دلم بر خم گیسوی تو بود آه ازین راه که باریکتر از موی تو بود ● رهرو عشق ازین مرحله آگاهی داشت که ره قافلۀ دیر و حرم سوی تو بود ● گر نهادیم قدم بر سر شاهان شاید که سر همت ما بر سر زانوی تو بود ● پیش از آن دم که شود آدم خاکی ایجاد بر سر ما هوس خاک سر کوی تو بود ● پنجۀ چرخ ز سر پنجۀ من عاجز شد که توانانیم از...
-
شمع آرزو (شیخ بهائی)
28 بهمن 1386 19:30
آنان که شمع آرزو ، در بزم عشق افروختند از تلخی جان کندنم ، از عاشقی واسوختند ● دی مفتیان شهر را تعلیم کردم مساله و امروز اهل مکیده رندی ز من آموختد ● چون رشته ایمان من بگسسته دیدند اهل کفر یک رشته از زنار خود بر خرقۀ من دوختند ● یا رب چه فرخ طالعند آنان که در بازار عشق دردی خریدند و غم دنیای دون بفرختند ● در گوش اهل...
-
امروز (سعدی)
28 بهمن 1386 19:28
دوست می دارم من این نالیدن دلسوز را تا به هر نوعی که باشد بگذرانم روز را ● شب همه شب انتظار صبحرویی می رود کان صباحت نیست این صبح جهان افروز را ● وه که گر من باز بینم چهر مهر افزای او تا قیامت شکر گویم طالع پیروز را ● گر من سنگ ملامت روی بر چینم زنم جان سپر کردند مردان ناوک دلدوز را ● کامجویان راز ناکامی چشیدن چاره...
-
خوشبخت (وحشی بافقی)
11 بهمن 1386 12:46
خوشا در پای او مردن خدایا بخت آنم ده نشان این چنین بختی کجا یابم، نشانم ده ● نثاری خواهم ای جان آفرین، شایسته پایش پر از نقد وفا و مهر، یک گنجینه جانم ده ● سخن بسیار و فرصت کم، خدایا وصل چون دادی نمی بخشی اگر طول زمان طی لسانم ده ● سگ خواری کش عشقم به گردن طوق خرسندی اگر خوان امیدی گستری یک استخوانم ده ● من و آزردگی...
-
تجلی(مغربی)
11 بهمن 1386 12:42
ای کرده تجلی رخت از چهره هر خوب ای حسن و جمال همه خوبان به تو منسوب ● بر صحفۀ رخسارۀ هر ماه پریروی حرفی دو سه از دفتر حسنت شده مکتوب ● محبوب ز هر روی بجز روی تو نبود خود نیست به هر وجه بجز روی تو محبوب ● بر عکس رخت چشم زلیخا نگران شد در آینۀ روی خوشش یوسف یعقوب ● در شاهد و مشهود تویی ناظر و منظور در عاشق و معشوق...
-
پنج وارونه (علی بداغی)
9 بهمن 1386 01:40
پنج وارونه چه معنا دارد ؟! خواهر کوچکم از من پرسید من به او خندیدم کمی آزرده و حیرت زده گفت روی دیوار و درختان دیدم باز هم خندیدم گفت دیروز خودم دیدم پسر همسایه پنج وارونه به مینو میداد آنقَدَر خنده برم داشت که طفلک ترسید بغلش کردم و بوسیدم و با خود گفتم بعدها وقتی غم سقف کوتاه دلت را خم کرد بی گمان می فهمی پنج وارونه...
-
خانه هستی (حکیم صفای اصفهانی)
2 بهمن 1386 18:17
امشب سر آن دارم کز خانه برون تازم این خانه هستی را از بیخ براندازم ● تن خانه گور آمد ، جان جیفه گورستان زین جیفه بپرهیزم این خانه بپردازم ● دیوانه ام و داند ، دیوانه به خود خواند او سلسله جنباند من عربده آغازم ● با روح قدس همراه بودیم و بماند از من من بال نیفکندم بی روح قدس تازم ● در ششدر عشقش دل واماند در این بازی گر...
-
مرغ گرفتار (ملک الشعرای بهار)
2 بهمن 1386 18:12
من نگویم که مرا از قفس آزاد کنید قفسم برده به باغی و دلم شاد کنید ● فصل گل می گذرد همنفسان بهر خدا بنشینید به باغی و مرا یاد کنید ● عندلیبان گل سوری به چمن کرد ورود بهر شاباش قدومش همه فریاد کنید ● یاد از این مرغ گرفتار کنید ای مرغان چون تماشای گل و لاله و شمشاد کنید ● هرکه دارد ز شما مرغ اسیری به قفس برده در باغ و به...
-
بهانه (فاضل نظری)
2 بهمن 1386 18:06
از باغ میبرند چراغانیات کنند تا کاج جشنهای زمستانیات کنند ● پوشاندهاند "صبح" تو را "ابرهای تار" تنها به این بهانه که بارانیات کنند ● یوسف به این رها شدن از چاه دل مبند این بار میبرند که زندانیات کنند ● ای گل گمان مبر به شب جشن میروی شاید به خاک مردهای ارزانیات کنند ● یک نقطه بیش فرق "رحیم" و "رجیم" نیست از...
-
هجر (حسن جلایر)
15 دی 1386 00:12
از هجر رخ دوست که انجام ندارد دل در بر من یک نفس آرام ندارد ● دل بستگیم راه به جایی نبرد؛ هیچ ای وای از این عشق که فرجام ندارد ● خون میخورم از جام دل خویش و به عالم کس همچو من این باده گلفام ندارد ● دل بر گل و گلزار نبندم که گلستان زیبایی و شادابی مادام ندارد ● من در پی آن تازه بهارم که گر آید سر سبزی او آخر و انجام...
-
غربت(حسن جلایر)
15 دی 1386 00:09
یک عمر درین گوشهی ویرانه نشستم در غربت این شهر، غریبانه نشستم ● حیران و دلافسرده و از خلق گریزان در بند تو چون مردم دیوانه نشستم ● ما را چه غم ار نیست به کف درهم و دینار سرمایهی ایمان به کف و اهل ولائیم ● این ملک جهان را به پشیزی نستانیم چون رهرو و هم ساکن اقلیم صفائیم ● در کوی وفا معتکف و خاک نشینیم دردی کش...
-
طره (فروغی بسطامی)
12 دی 1386 19:14
دوش به خواب دیده ام روی ندیدۀ ترا وز مژه آب داده ام باغ نچیدۀ ترا ● قطرۀ خون تازه ای از تو رسیده بر دلم به که به دیده جا دهم تازه رسیدۀ ترا ● با دل چون کبوترم انس گرفته چشم تو رام به خود نموده ام باز رمیدۀ ترا ● من که به گوش خویشتن از تو شنیده ام سخن چون شنوم ز دیگران حرف شنیدۀ ترا ● تیر و کمان عشق را هر که ندیده گو...
-
عشق سودایی (سعدی)
12 دی 1386 19:09
هر کس به تماشایی ، رفتند به صحرایی ما را که تو منظوری ، خاطر نرود جایی ● یا چشم نمی بیند ، یا راه نمی داند هر کاو به وجود خود ، دارد ز تو پروایی ● دیوانۀ عشقت را ، جایی نظر افتاده ست کانجا نتواند رفت ، اندیشۀ دانایی ● امید تو بیرون برد ، از دل همه امیدی سودای تو خالی کرد ، از سر همه سودایی ● زیبا ننماید سرو ، اندر نظر...
-
امیر (میرزا حبیب خراسانی)
8 دی 1386 17:59
امروز امیر در میخانه توئی تو فریاد رس این دل دیوانه توئی تو ● مرغ دل ما را ، که به کس رام نگردد آرام توئی دام توئی دانه توئی تو ● آن مهر درخشان که به هر صبح دهد تاب از روزن این خانه به کاشانه توئی تو ● آن ورد که زاهد به همه شام و سحرگاه بشمرد با سبحه صد دانه توئی تو ● آن باده که شاهد به خرابات مغان نیز پیمود به جام و...
-
روی زیبا (مغربی)
30 آذر 1386 10:46
بیا بر چشم عاشق کن تجلی روی زیبا را که جز وامق نداند کس کمال حسن عذرا را ● به صحرای دل عاشق بیا جلوه کنان بگذر به روی عالم آرایت بیارا روی صحرا را ● دمی از خلوت وحدت تماشا را به صحرا شو نظر با ناظران افکن ببین اهل تماشا را ● دماغ جان اهل دل به بوی خود معطر کن ز روی خویش نوری بخش هر دم چشم بینا را ● الا ای یوسف مسکین...
-
پندار(خاقانی شروانی)
30 آذر 1386 10:23
گر تو پنداری که رازم بی تو پیدا نیست، هست یا دلم مشتاق آن رخسار زیبا نیست، هست ● یا زعشق لولو و یاقوت شکر بار تو چشم گوهر بار من هر شب چو دریا نیست، هست ● ور ترا صورت همی بندد که از چشم و دلم آب و آتش تا ثری و تا ثریا نیست، هست ● گر تو پنداری که بی وصل تو جان اندر تنم مستمند و دردمند و ناشکیبا نیست، هست ● ور تو پنداری...
-
تلنگر (رودکی)
26 آذر 1386 01:44
مهتران جهان همه مردند مرگ را سر فرو همی کردند ● زیر خاک اندرون شدند آنان که، همه کوشک ها برآوردند ● از هزاران هزار نعمت و ناز نه به آخر، به جز کفن بردند
-
مژه بر هم زدنی (فریدون مشیری)
24 آذر 1386 18:17
گفتــه بــودی کـه چـرا محـو تماشای منی وان چنان مات که یک دم مژه بر هم نزنی ● مـژه بـر هـم نـزنـم تـا کـه ز دستــم نـرود نــاز چشـم تـو بـه قـدر مـژه بـر هـم زدنی
-
باز باران (گلچین گیلانی)
11 آذر 1386 01:33
باز باران ، با ترانه ، با گهرهای فراوان میخورد بر بام خانه . من به پشت شیشه ، تنها ایستاده در گذرها رودها راه اوفتاده . شاد و خرّم یک دو سه گنجشکِ پرگو باز هر دم میپرند اینسو و آنسو . میخورد بر شیشه و در مشت و سیلی آسمان امروز دیگر نیست نیلی . یادم آرد روز باران گردش یک روز دیرین خوب و شیرین توی جنگلهای گیلان :...
-
جفای فلک (امیری فیروزکوهی)
11 آذر 1386 01:28
آزاده را جفای فلک بیش میرسد اول بلا به عاقبت اندیش میرسد ● از هیچ آفریدهندارم شکایتی بر من هرآنچه میرسد از خویش میرسد ● چون لاله یک پیاله ز خون من است روزیام کان هم مرا ز داغ دل خویش میرسد ● با خار نیز, چون گل بیخار بودهام زان رو به جای نوش, مرا نیش میرسد ● رنج غناست آنچه نصیب توانگر است طبع غنی به مردم...
-
صید (هاتف اصفهانی)
25 آبان 1386 00:54
گفتیم درد تو عشق است و دوا نتوان کرد دردم از تست دوا از تو چرا نتوان کرد ● گر عتاب است و گر ناز کدام است آن کار که به اغیار توان کرد و به ما نتوان کرد ● من گرفتم ز خدا جور تو خواهد همه کس لیک جور این همه با خلق خدا نتوان کرد ● فلکم از تو جدا کرد و گمان می کردم که به شمشیر مرا از تو جدا نتوان کرد ● سر نپیچم ز کمندت به...
-
کوی عشق (شاه نعمت الله ولی)
25 آبان 1386 00:51
ایها العشاق کوی عشق میدان بلاست تا نپنداری که کار عاشقی باد هواست ● کی تواند هر کسی رفتن طریق عشق را زانکه هم در منزل اول فنا اندر فناست ● بی ملامت پای در کوی غمش نتوان نهاد رهروی کاو بی ملامت می رود آیا کجاست ● عشق می ورزد نخست از سر برون کن خواجگی شاه اگر در کوی عشق آید در این صورت گداست ● نعمت الله از سر صدق و صفا...
-
حاصل ما (شیخ بهائی)
25 آبان 1386 00:48
عهد جوانی گذشت ، در غم بود و نبود نوبت پیری رسید ، صد غم دیگر فزود ● کارکنان سپهر بر سر دعوی شدند آنچه بدادند دیر ، بازگرفتند زود ● حاصل ما از جهان نیست به جز درد و غم هیچ ندانم چراست این همه رشک حسود ● نیست عجب گر شدیم شهره به زرق و ریا پردۀ تزویر ما ، سد سکندر نبود ● نام جنون را به خود ، داد بهائی قرار نیست به جز...