●آستان حضرت دوست●

سر ارادت ما و آستان حضرت دوست ● که هرچه بر سر ما میرود ارادت اوست

●آستان حضرت دوست●

سر ارادت ما و آستان حضرت دوست ● که هرچه بر سر ما میرود ارادت اوست

روی دیوار (نصرت رحمانی)

اوراق شعر ما را
         بگذار تا بسوزند
 لب های باز ما را 
          بگذار تا بدوزند 
بگذار دستها را 
          بر دستها ببندند
 بگذار تا بگوییم 
          بگذار تا بخندند
بگذار هر چه خواهند 
          نجوکنان بگویند
 بگذار رنگ خون را 
          با اشکها بشویند
 بگذار تا خدایان 
          دیوار شب بسازند
 بگذار اسب ظلمت 
          بر لاشه ها بتازند
بگذار تا ببارند 
          خونها ز سینه ی ما 
                   شاید شکفته گردد 
                            گلهای کینه ی ما

بوی پیراهن (ه.الف.سایه)

باز شوق یوسفم دامن گرفت
پیر ما را بوی پیراهن گرفت

ای دریغا نازک آرای تنش
بوی خون می‌آید از پیراهنش

ای برادرها! خبر چون می‌برید؟
این سفر آن گرگ یوسف را درید!

یوسف من! پس چه شد پیراهنت؟
بر چه خاکی ریخت خون روشنت

بر زمین سرد، خون گرم تو
ریخت آن گرگ و نبودش شرم تو

تا نپنداری ز یادت غافلم
گریه می‌جوشد شب و روز از دلم

داغ ماتم‌هاست بر جانم بسی
در دلم پیوسته می‌گرید کسی

ای دریغا پاره دل جفت جان
بی جوانی مانده جاویدان جوان

در بهار عمر ای سرو جوان
ریختی چون برگ‌ریز ارغوان

ارغوانم! ارغوانم! لاله‌ام!
در غم‌ات خون می‌چکد از ناله‌ام

آن شقایق رسته در دامان دشت
گوش کن تا با تو گوید سرگذشت

نغمه‌ی ناخوانده را دادم به رود
تا بخواند با جوانان این سرود

چشمه‌ای در کوه می‌جوشد من‌ام
کز درون سنگ بیرون می‌زنم

از نگاه آب تابیدم به گل
وز رخ خود رنگ بخشیدم به گل

پر زدم از گل به خوناب شفق
ناله گشتم در گلوی مرغ حق

آذرخش از سینه‌ی من روشن است
تندر توفنده فریاد من است

هر کجا مشتی گره شد، مشت من
زخمی هر تازیانه پشت من

هرکجا فریاد آزادی منم
من در این فریادها دم می‌زنم

پاییز (فریدون توللی)

دوش ، از دل ِ شوریده سراغی نگرفتی

بر سینه ، غمی هشتی و داغی نگرفتی

ای چشم و چراغ ِ شب ِ تاریک ِ فریدون

افتادم و دستم به چراغی نگرفتی

پاییز ِ دل انگیز ِ سبکسایه ، گذر کرد

بر کام ِ دلم ، گوشه ی باغی نگرفتی

روزان و شبانت ، همه در مشغله بگذشت

لختی ننشستی و فراغی نگرفتی

در حسرت ِ آغوش ِ تو خون شد دل و یکروز

در بازوی ِ من ، دامن ِ راغی نگرفتی

بر گو چه شد ای بلبل ِ خوش نغمه ، که از لطف

دیگر خبر از لانه ی زاغی نگرفتی

گلزار ِ فریدونی و این طرفه که یک عمر

بوییدت و او را به دماغی نگرفتی

گنجشک های خونه (اردلان سرفراز)

 ای چراغ هر بهانه

            از تو روشن

از تو روشن

ای که حرفای قشنگت منو آشتی داده با من

من و گنجشکای خونه

دیدنت عادتمونه

به هوای دیدن تو پر می گیریم از تو لونه

باز میایم که مثل هر روز

برامون دونه بپاشی

من و گنجشکا می میریم تو اگه خونه نباشی

همیشه اسم تو بوده اول و آخر حرفام

بس که اسم تو رو خوندم بوی تو داره نفس هام

عطر حرفای قشنگت عطر یک صحرا شقایق

تو همون شرمی که از اون

سرخ گونه های عاشق

شعر من رنگ چشاته

رنگ پک بی ریایی

بهترین رنگی که دیدم

رنگ زرد کهربایی

من و گنجشکای خونه

دیدنت عادتمونه

به هوای دیدن تو پر می گیریم از تو لونه

خبر مرگ من (حمید مصدق)

گاه می اندیشم

خبر مرگ مرا با تو چه کس می گوید؟

آن زمان که خبر مرگ مرا

از کسی میشنوی، روی تو را

کاشکی میدیدم.

شانه بالازدنت را،

- بی قید –

و تکان دادن دستت که،

- مهم نیست زیاد –

و تکان دادن سر را که

-عجیب! عاقبت مرد؟

- افسوس!

کاشکی میدیدم.

من با خود می گویم

چه کسی باور کرد

جنگل جان مرا

آتش عشق تو خاکستر کرد ؟؟؟

خورشید (حسین منزوی)

شب می‏رسد از راه و شفق سرخ‏ترین است
و آن ابر چنان لکه خونش به جبین است 


تا خون که نوشد؟ چه کسی را بفروشد؟
این بار یهودا که شب بازپسین است 


پا در ره صبح‏اند شهیدان و در این راه
دژخیم به کین است و کمانش به کمین است 


جانبازی و عشق آندو حریفان قدیم‏اند
تا بوده چنین بوده و تا هست، چنین است 


ای عاشق خورشید! که در عشق بزرگت
پیراهن خونین تو برهان مبین است 


هر چند هنوز آن سوی این ظلمت ظالم
خورشید درخشنده تو، پرده‏نشین است 


اما دمد آن صبح به زودی که ببینیم
عالم همه خورشید تو را، زیر نگین است

ابلیس (سعدی)

ندانـــم کجــا دیــده‌ام در کـتـاب
که ابلیس را دید شخصی به‌ خواب

به قامت صنوبر به طلعت چو ماه
بــرازنده ی بــزم و ایــوان و گـاه

نظر کـرد و گفت: ای نظـیر قـمر
نــدارند خلـق از جمـالت خــبر

تـو را سهمگین روی پنداشتند
به گـرمابه در زشت بنـگاشتند

بخندید و گفت آن نه شکل من است
ولـیکـن قلـم در کـف دشمـن است

بازیچه (فاضل نظری)

مرا بازیچه‌ خود ساخت چون موسا که دریا را
فراموش‌اش نخواهم کرد چون دریا که موسا را

خیانت قصه‌ی تلخی است اما از که می‌نالم؟
خودم پرورده بودم در حواریون یهودا را

نسیم وصل٬ وقتی بوی گل می‌داد حس کردم
که این دیوانه پرپر می‌کند یک روز گل‌ها را

خیانت غیرت عشق است وقتی وصل ممکن نیست
نباید بی‌وفایی دید نیرنگ زلیخا را

کسی را تاب دیدار سرِ زلف پریشان نیست
چرا آشفته می‌خواهی خدایا خاطر ما را

نمی‌دانم چه افسونی گریبان‌گیر مجنون است
که وحشی می‌کند چشمان‌اش آهوهای صحرا را

چه خواهد کرد با ما عشق؟ پرسیدیم و خندیدی
فقط با پاسخت پیچیده‌تر کردی معما را