برج های طویل سیمانی
محو کردند خانه هامان را
کوچه های عریض طولانی
دور کردند شانه ها مان را
●
خانه هایی که برکت نان داشت
گرچه بی رنگ بود و خشتی بود
خانه هایی پر از ترنج و انار
میوه هایش همه بهشتی بود
●
شانه هایی که تا به پا می خاست
دست هایش به آسمان می خورد
شانه هایی که در غم و شادی
موج می شد تکان تکان می خورد
●
خانه هایی که بوی مطبخ داشت
بوی نان هم سحرگهان گاهی
شانه هایی صبور و نا آرام
کوه های بلند و کوتاهی
●
وسط کوچه مانده ام تنها
با من انگار خانه ها قهرند
آی بن بست های تو در تو
دوستانم کجای این شهرند؟
اگر چه نزد شما تشنه ی سخن بودم
کسی حرف دلش را نگفت من بودم
●
دلم برای خودم تنگ می شود آری
همیشه بی خبر از حال خویشتن بودم
●
نشد جواب بگیرم سلام هایم را
هر آنچه شیفته تر از پی شدن بودم
●
چگونه شرح دهم عمق خستگی ها را
اشاره ای کنم ، انگار کوه کن بودم
●
من آن زلال پرستم در آب گند زمان
که فکر صافی آبی چنین لجن بودم
●
غریب بودم ، گشتم غریب تر اما
دلم خوش است که در غربتِ وطن بودم
ای فرصت همیشه پُر از ابهام! ای یأس ناگزیر زمستانی!
من میروم به سوی بهاری نو، در انتهای یک شب بارانی
در برگریز آن شب پُرتشویش، در فصل دردناک فراموشی
من دیدم آن شکوه تناور را از پشت چشمهای تو، پنهانی
چون شعر ناسرودهی یک شاعر، من مانده در اسارت یک تردید
او با تمام حنجرهاش فریاد، او با تمامِ یک دل توفانی،
میگفت: جای ماندن و مُردن نیست، باید به سمت سرخترین گُل رفت
باید شکست خواب زمستان را، ای شهر سرد و ساکت سیمانی!
●
آن شب که کوچه حسّ غریبی داشت، گویا شکوه گام مرا میخواند
من ماندم و جنون خطر کردن، در جادههای کور پریشانی
این شهر جای ماندن و مُردن نیست، باید دوباره بار سفر بندم
فریاد میزنم که: خداحافظ! ای یأس ناگزیر زمستانی!
چهقدر آینهواری، چه از تو لبریزم
همیشه سبز کجایی؟ اسیر پاییزم
●
من آن مسافر تشنه، تو چشمهای روشن
چگونه از تب نوشیدنت بپرهیزم
●
اگرچه شوق پریدن نمانده در پَر من
اشارهای کن و رخصت بده که برخیزم
●
بریز شورِ غزل، سوزِ عشق مولانا
به روح خستهی من آی شمستبریزم
●
میآیی از پس این جادههای طولانی
و من به پای تو شعر و شکوفه میریزم
لبت صریح ترین آیه ی شکوفائی ست
و چشمهایت شعر سیاه گویائی ست
●
چه چیز داری باخویشتن که دیدارت
چو قله های مه آلود محو و رویائی ست
●
چگونه وصف کنم هیئت نجیب ترا
که در کمال ظرافت کمال ِ والائی ست
●
تو از معابد مشرق زمین عظیم تری
کنون شکوه تو و بهت من تماشائی ست
●
در آسمانه ی دریای دیدگان تو شرم
شکوهمند تر از مرغکان دریائی ست
●
شمیم وحشی گیسوی کولیت نازم
که خوابناک تر از عطر های صحرائی ست
●
مجال بوسه به لب های خویشتن بدهیم
که این بلیغ ترین مبحث شناسائی ست
کاش می شد شعر چشمانت سرود
یا که عطرخنده هایت را ربود
●
کاش می شد در نگاهت جا شوم
لحظه ای در آیینه پیدا شوم
●
کاش می شد حس باران را کشید
گریه ی آن شهسواران را شنید
●
کاش می شد عقده ها را باز کرد
همره باد صبا پرواز کرد
●
کاش می شد شعر من از بر کنی
غصه هایم را خودت باور کنی...
قصه بی سر و سامانی من گوش کنید
گفتگوی من و حیرانی من گوش کنید
●
شرح این قصه جانسوز نهفتن تا کی
سوختم ، سوختم این راز نگفتن تا کی
●
روزگاری من و دل ساکن کویی بودیم
ساکن کوی بت عربده جویـی بودیم
●
دین و دل باخته دیوانه ی رویی بودیم
بسته ی سلسله ی سلسله مویی بودیم
●
کس در آن سلسله غیر از من و دل بند نبود
یک گرفتار از این جمله که هستند نبود
●
این همه مشتری و گرمی بازار نداشت
یوسفی بود ولی هیچ خریدار نداشت
●
اول آن کس که خریدار شدش من بودم
باعث گرمی بازار شدش من بودم
●
گرچه از خاطر وحشی هوس روی تو رفت
با دلش آرزوی قامت دلجوی تو رفت
●
شد دل آزرده و آزرده دل از کوی تو رفت
با دل پر گله از ناخوشی روی تو رفت
●
حاش لله که وفای تو فراموش کند
سخن مصلحت آمیز کسان گوش کند
بر سر سنگ مزارم بنویس:
زیر این سنگ جوانی خفته ست
با هزاران ای کاش
و دو چندان افسوس
که به هر لحظه عمرش گفته ست
بنویس:
این جوان بر اثر ضربه ی کاری مرده ست ...
نه بنویس:
این جوان در عطش دیدن یاری مرده ست ...
جلوی روز وفاتم بنویس:
روز قربان شدن عاطفه در چشم نگار
روز پژمردن گل فصل بهار
روز اعدام جنون بر سر دار
روز خوشبختی یار ...
راستی شعر یادت نرود
روی سنگم بنویس:
آی گلهای فراموشی باغ!
مرگ از باغچه کوچکمان می گذرد داس به دست
و گلی چون لبخند می برد از بر ما ...