در محفل عاشقان فرزانه و مست
میگشت سبوی کربلا دست به دست
●
ناگاه از آن میان زد دستی پست
هفتاد و دو پیمانه به یک سنگ شکست
امروز که روز دار و گیر است
می ده که پیاله دلپذیر است
●
چون جام دهی به ما جوانان
اوّل به فلک بده که پیر است
●
از جام و سبو گذشت کارم
وقت خُم و نوبت غدیر است
●
برد از نگهی دل همه خلق
آهوی تو سخت شیر گیر است
●
در عشوه آن دو آهوی چشم
گر شیر فلک بود اسیر است
●
در چنبر آن دو هندوی زلف
خورشید سپهر دستگیر است
●
می نوش که چرخ پیر امروز
از ساغر خور پیاله گیر است
●
امروز به امر حضرت حق
بر خلق جهان علی امیر است
●
امروز به خلق گردد اظهار
آن سر نهان که در ضمیر است
●
آن پادشه ممالک جود
در ملک وجود بر سریر است
شبِ عاشقان بیدل چه شبی دراز باشد
تو بیا، کز اول شب درِ صبح باز باشد
●
عجبست اگر توانم که سفر کنم ز دستت
به کجا رود کبوتر که اسیرِ باز باشد
●
ز محبتت نخواهم که نظر کنم به رویت
که مُحبّ صادق آنست که پاکباز باشد
●
به کرشمۀ عنایت نظری به سوی ما کن
که دعای دردمندان ز سر نیاز باشد
●
همه شب در این خیالم که حدیث وصل جانان
به کدام دوست گویم که محَل راز باشد؟
●
چه نماز باشد آن را که تو در خیال باشی؟
تو صَنَم نمی گذاری که مرا نماز باشد
●
نه چنین حساب کردم چو تو دوست گرفتم
که ثنا و حمد گویم و جفا و ناز باشد
●
دگرش چو بازبینی غم دل مگوی سعدی
که شب وصال کوتاه و سخن دراز باشد
●
قدمی که بر گرفتی به وفا و عهدِ یاران
اگر از بلا بترسی قَدَم مَجاز باشد
در
ازل پرتوِ حسنت ز تجلّی دم زد
عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد
●
جلوه ای کرد رُخت دید مَلَک عشق نداشت
عینِ آتش شد ازین غیرت و بر آدم زد
●
عقل می خواست کزان شعله چراغ افروزد
برقِ غیرت بدرخشید و جهان بر هم زد
●
مدّعی خواست که آید به تماشاگهِ راز
دستِ غیب آمد و بر سینۀ نامحرم زد
●
دیگران قرعۀ قسمت همه بر عیش زدند
دلِ غمدیدۀ ما بود که هم بر غم زد
●
جان علوی هوس چاهِ زنخدانِ تو داشت
دست در حلقۀ آن زلفِ خم اندر خم زد
●
حافظ آن روز طربنامۀ عشقِ تو نوشت
که قلم بر سر اسبابِ دلِ خرّم زد