ما در این شهر غریبیم و در این ملک فقیر
به کمند تو گرفتار و به دام تو اسیر
●
در آفاق گشادست ولیکن بستست
از سر زلف تو در پای دل ما زنجیر
●
من نظر بازگرفتن نتوانم همه عمر
از من ای خسرو خوبان تو نظر بازمگیر
●
گر چه در خیل تو بسیار به از ما باشد
ما تو را در همه عالم نشناسیم نظیر
●
در دلم بود که جان بر تو فشانم روزی
باز در خاطرم آمد که متاعیست حقیر
●
این حدیث از سر دردیست که من میگویم
تا بر آتش ننهی بوی نیاید ز عبیر
●
گر بگویم که مرا حال پریشانی نیست
رنگ رخسار خبر میدهد از سر ضمیر
●
عشق پیرانه سر از من عجبت میآید
چه جوانی تو که از دست ببردی دل پیر
●
من از این هر دو کمانخانه ابروی تو چشم
برنگیرم و گرم چشم بدوزند به تیر
●
عجب از عقل کسانی که مرا پند دهند
برو ای خواجه که عاشق نبود پندپذیر
●
سعدیا پیکر مطبوع برای نظر است
گر نبینی چه بود فایده ی چشم بصیر