●آستان حضرت دوست●

سر ارادت ما و آستان حضرت دوست ● که هرچه بر سر ما میرود ارادت اوست

●آستان حضرت دوست●

سر ارادت ما و آستان حضرت دوست ● که هرچه بر سر ما میرود ارادت اوست

روی زیبا (مغربی)

بیا بر چشم عاشق کن تجلی روی زیبا را

که جز وامق نداند کس کمال حسن عذرا را

به صحرای دل عاشق بیا جلوه کنان بگذر

به روی عالم آرایت بیارا روی صحرا را

دمی از خلوت وحدت تماشا را به صحرا شو

نظر با ناظران افکن ببین اهل تماشا را

دماغ جان اهل دل به بوی خود معطر کن

ز روی خویش نوری بخش هر دم چشم بینا را

الا ای یوسف مسکین ملاحت تا به کی داری

حزین یعقوب بیدل را غمین جان زلیخا را

تو حلوا کرده ای پنهان، مگسها گشته سرگردان

اگر جوش مگس خواهی به صحرا آر حلوا را

الا ای ترک یغمایی بیا جان را به یغما بر

نه دل، ترک تو خواهد کرد، نی تو ترک یغما را

جهان پر شور از آن دارد لب شیرین ترک من

که ترکان دوست می دارند دایم شور و غوغا را

سخن با مرد صحرایی الا ای مغربی کم گو

که صحرایی نمی داند زبان اهل دریا را

پندار(خاقانی شروانی)

گر تو پنداری که رازم بی تو پیدا نیست، هست

یا دلم مشتاق آن رخسار زیبا نیست، هست

یا زعشق لولو و یاقوت شکر بار تو

چشم گوهر بار من هر شب چو دریا نیست، هست

ور ترا صورت همی بندد که از چشم و دلم

آب و آتش تا ثری و تا ثریا نیست، هست

گر تو پنداری که بی وصل تو جان اندر تنم

مستمند و دردمند و ناشکیبا نیست، هست

ور تو پنداری که از جور و جفای روزگار

در مذاق و طبع من، سودا و صفرا نیست، هست

گر گمان تو چنان است ای صنم کز عشق تو

این بلاها بر من بیچاره تنها نیست ، هست

این همه زشتی مکن کامروز را فردا بود

ور تو گویی از پس امروز فردا نیست ، هست

تلنگر (رودکی)

مهتران جهان همه مردند

مرگ را سر فرو همی کردند



زیر خاک اندرون شدند آنان

که، همه کوشک ها برآوردند



از هزاران هزار نعمت و ناز

نه به آخر، به جز کفن بردند

مژه بر هم زدنی (فریدون مشیری)

گفتــه بــودی کـه چـرا محـو تماشای منی

وان چنان مات که یک دم مژه بر هم نزنی

 

مـژه بـر هـم نـزنـم تـا کـه ز دستــم نـرود

نــاز چشـم تـو بـه قـدر مـژه بـر هـم زدنی

باز باران (گلچین گیلانی)

باز باران ،
با ترانه ،
با گهرهای فراوان
می‌خورد بر بام خانه .

من به پشت شیشه ، تنها
ایستاده در گذرها
رودها راه اوفتاده .

شاد و خرّم
یک دو سه گنجشکِ پرگو
باز هر دم
می‌پرند این‎سو و آن‌سو .

می‌خورد بر شیشه و در
مشت و سیلی
آسمان امروز دیگر
نیست نیلی .
یادم آرد روز باران
گردش یک روز دیرین
خوب و شیرین
توی جنگلهای گیلان :

کودکی ده ‎ساله بودم
شاد و خرّم ،
نرم و نازک
چست و چابک .

از پرنده ،
از چرنده ،
از خزنده ،
بود جنگل گرم و زنده .

آسمان آبی چو دریا
یک دو ابر اینجا و آنجا
چون دل من ، روز روشن .

بوی جنگل تازه و تر
همچو مِی ، مستی‎دهنده
بر درختان می‌زدی پر
هرکجا زیبا پرنده .
برکه‎ها آرام و آبی
برگ و گل ، هرجا نمایان
چتر نیلوفر درخشان
آفتابی .

سنگها از آب جسته ،
از خزه پوشیده تن را
بس وزغ آنجا نشسته
دم‎به‎دم در شور و غوغا .

رودخانه
با دوصد زیبا ترانه
زیر پاهای درختان
چرخ می‌زد ، چرخ می‌زد همچو مستان .

چشمه‎ها چون شیشه‎های آفتابی
نرم و خوش در جوش و لرزه
توی آنها سنگریزه
سرخ و سبز و زرد و آبی .

با دوپای کودکانه
می‌دویدم همچو آهو ،
می‌پریدم از سر جو
دور می‌گشتم زِ خانه ...
می‌کشانیدم به پایین
شاخه‌های بید مشکی
دست من می‌گشت رنگین
از تمشک سرخ و مشکی .

می‌شنیدم از پرنده
داستانهای نهانی
از لب باد وزنده
رازهای زندگانی .

هرچه می‎دیدم در آنجا
بود دلکش ، بود زیبا
شاد بودم ،
می‌سرودم :

« روز ! ای روز دلارا !
داده‎ات خورشیدِ رخشان
این‎چنین رخسار زیبا
ورنه بودی زشت و بی‎جان ! »

« این درختان
با همه سبزی و خوبی
گو ، چه می‎بودند جز پاهای چوبی
گر نبودی مهر رخشان ؟ »

« روز ، ای روز دلارا !
گر دلارایی‌ست از خورشید باشد
ای درخت سبز و زیبا !
هرچه زیبایی‌ست از خورشید باشد . »

اندک‎اندک ، رفته‎رفته ، ابرها گشتند چیره
آسمان گردید تیره
بسته شد رخسارة خورشید رخشان ،
ریخت باران ، ریخت باران ...

سبزه در زیر درختان
رفته‎رفته گشت دریا
توی این دریای جوشان
جنگل وارونه پیدا ....

بس گوارا بود باران !
به ! چه زیبا بود باران !
می‌شنیدم اندر این گوهرفشانی
رازهای جاودانی ، پندهای آسمانی :

« بشنو از من ، کودک من ،
پیش چشم مرد فردا
زندگانی ، خواه تیره ، خواه روشن
هست زیبا ! هست زیبا ! هست زیبا ! »

جفای فلک (امیری فیروزکوهی)

آزاده را جفای فلک بیش می‌رسد
اول بلا به عاقبت اندیش می‌رسد

از هیچ آفریده‌ندارم شکایتی
بر من هرآنچه می‌رسد از خویش می‌رسد

چون لاله یک پیاله ز خون من است روزی‌ام
کان هم مرا ز داغ دل خویش می‌رسد

با خار نیز, چون گل بی‌خار بوده‌ام
زان رو به جای نوش, مرا نیش می‌رسد

رنج غناست آنچه نصیب توانگر است
طبع غنی به مردم درویش می‌رسد

دست از ستم بدار, کز این خلق نادرست
خیری اگر رسد به ستم کیش می‌رسد

امروز نیز محنت فرداست روزی‌ام
آن بنده‌ام که رزق من از پیش می‌رسد

چیزی نمی‌رسد به تو بى خون دل امیر
جان نیز بر لب تو به تشویش می‌رسد