شهریست در خموشی و
دیوارهای شهر
گشتند تکیه گاه من هرزه گرد مست
با خویشتن به زمزمه ام این حدیث را؛
یا هست آنچه نیست
و یا نیست آنچه هست
داغم به لب ز بوسه یک شب که شامگاه
زخمی نهاد بر دلم و
آشنا شدیم
با یک نگاه عهد ببستیم و او مرا
نشناخت کیستم !
سپس از هم جدا شدیم
شهریست در خموشی پرهای یک کلاغ
بر پشت بام کلبه ی متروک ریخته
یخ بسته است، گربه سر ناودان کج
مردی به راه مرده و
مردی گریخته
با خویشتن به زمزمه ام این حدیث را
یا هست آنچه نیست
و یا نیست آنچه هست.............
چه قشنگ.......!
سلام
بله...نصرت رحمانی دیگه...
خیلی قشنگ بود
حال کردم
شعر نیمایی یعنی این
دمت گرم
شعر جدید منو با نام (میترسم) می تونی تو انتهای سمت چپ وبلاگو اون پایین تو بخش «اوراق بغلی» بخونی
سلام جناب دیفالت
خوشحالم کردید
الان یه سری می زنم به شعر تازه تون
سلام عرض شد حضرت آستان...
شعر جالبی نبود!!!
(ببخشید دیگه)
سلام
ممنون از اینکه قابل می بینید و نظرتون رو می فرمایید
خیلی از شعر و شاعری سر در نمیارم. نمی دونم الان باید چه جور کامنتی بذارم که به موضوع بخوره؟
سلام
مهم نیست خیلی...همین که قدم رنجه فرمودید و تشریف آوردید خوشحالم کردید