●آستان حضرت دوست●

سر ارادت ما و آستان حضرت دوست ● که هرچه بر سر ما میرود ارادت اوست

●آستان حضرت دوست●

سر ارادت ما و آستان حضرت دوست ● که هرچه بر سر ما میرود ارادت اوست

آسمان (امیرآروین)

اگر از دست وجودت

به ستوه آمده باشی

به کجا خواهی رفت؟ ... آسمان، شاید!

و که را خواهی جُست؟ ... آن خدا، شاید!

اگر از شوقِ لذائذ، به زمین برگردی

به دگرباره، تمنّای بدن خواهی گفت!

و اگر سر به هوا گرداندی

دیگر او را نتوانی دیدن

چون که در عمقِ لجنزارِ تَنَت محبوسی!

و به صد بار به شرمندگی و بیزاری ...

... حال، بارِ صد و یک :

                  و چه زیباتر و بهتر

                              که همان جا ماندن

                                      و به عشقِ اَزَلی غلطیدن ...

... قطرهای اشک که از شدّتِ لذّت غلطید

                                            و درونت را شست!

ادعای دروغین (ناشناس)

فریب ما مخور آقا، دروغ میگوییم!
به جان حضرت زهرا(س) دروغ میگوییم!


چه ناله ای؟ چه فراقی؟ چه درد هجرانی؟
نیا نیا گل طاها! دروغ میگوییم!


تمام چشم براهی و انتظار و فراق
و ندبه های فرج را دروغ میگوییم!


دلی که مامن دنیاست جای مولا نیست!
اسیر شهوت دنیا، دروغ میگوییم!


زبان سخن ز تو گوید ولی برای مقام
به پیش چشم خدا هم دروغ میگوییم!


کدام ناله غربت؟ کدام درد فراق؟
قسم به ام ابیها دروغ میگوییم!


خلاصه ای گل نرگس کسی به فکر تو نیست
و ما به وسعت دریا دروغ میگوییم!


مرا ببخش عزیزم که باز میگویم
نیا نیا گل طاها دروغ میگوییم!


روز وداع (سعدی)

بگذار تا بگریم چون ابر در بهاران

کز سنگ ناله خیزد روز وداع یاران

هر کو شراب فرقت روزی چشیده باشد

داند که سخت باشد قطع امیدواران

 با ساربان بگوئید احوال آب چشمم

تا بر شتر نبندد محمل به روز باران

بگذاشتند ما در دیده آب حسرت

گریان چو در قیامت، چشم گناه کاران

ای صبح شب نشینان، جانم به طاقت آمد

از بس که دیر ماندی چون شام روزه داران

چندی که بر شمردم از ماجرای عشقت

اندوه دل نگفتم، الا یک از هزاران

سعدی به روزگاران مهری نشسته بر دل

بیرون نمی توان کرد، الا به روزگاران

چندت کنم حکایت؟ شرح این قدر کفایت

باقی نمی توان گفت، الا به غمگساران

افسانه (ه.ا.سایه)

چه خوش افسانه می گویی به افسون های خاموشی
 مرا از یاد خود بستان بدین خواب فراموشی


 ز موج چشم مستت چون دل سرگشته برگیرم
 که من خود غرقه خواهم شد درین دریای مدهوشی


می از جام مودت نوش و در کار محبت کوش
به مستی ، بی خمارست این می نوشین اگر نوشی


سخن ها داشتم دور از فریب چشم غمازت
 چو زلفت گر مرا بودی مجال حرف در گوشی


نمی سنجد و می رنجند ازین زیبا سخن سایه
 بیا تا گم کنم خود را به خلوت های خاموشی

جانپاره (محمد علی بهمنی)

پیش از آنی که به یک شعله بسوزانمشان
 باز هم گوش سپردم به صدای غمشان


 هر غزل گر چه خود از دردی و داغی می سوخت
 دیدنی داشت ولی سوختم با همشان


گفتی از خسته ترین حنجره ها می آمد
 بغضشان شیونشان ضجه ی زیر و بمشان


نه شنیدی و مباد آنکه ببینی روزی
ماتمی را که به جان داشتم از ماتمشان


 زخم ها خیره تر از چشم تو را می جستند
تو نبودی که به حرفی بزنی مرهمشان


 این غزلها همه جانپاره های دنیای منند
لیک با این همه از بهر تو می خواهمشان


 گر ندارد زبانی که تو را شاد کنند
 بی صدا با دگر زمزمه ی مبهمشان


شکر نفرین به تو در ذهن غزل هایم بود
که دگر تاب نیاوردم و سوزاندمشان

 

وصف کمال او (ابوعلی سینا)

بگردون ابرش از رحمت برآمد از دل دریا

که دریا شد از آن صحرا که صحرا شد از آن دریا

بخـار از دشت پیدا شد چو ترکان بخارایی

زتیر ترکشش سـوزد سر خـارا ز بُن خـارا

زبان بگشود سوسن چون بشیر از مژده ی یوسف

زحسرت چشم نرگس همچنان یعقوب شد نابینا

پی معجز ز شاخ گل برآمد بلبل از شادی

تجلی کرد بر هر شاخ گل صد معجز موسی

علیِّ عالیِ اعلا، ولیِ والی والا

وصی سیدِ بطحا به حکمش جمله مـا فیها

قوام جسم را جوهر، زمانی روح را رهبر

کلام نیک پیغمبر، ولیّ ایزد دانا

حدیثی خاطرم آمد که می فرمود پیغمبر

به اصحابش شب معراج سرّ لیلة الاسرا

بطاق آسمان چهارمین دیدم من از رحمت

هزاران مسجدی اندر درون مسجد اقصی

بهر مسجد هزاران طاق، بر هر طاق محرابی

بهر محراب دو صد منبر، به هر منبر علی پیدا

ز پیغمبر چو بشنیدند اصحاب این سخن گفتند

که دیشب با علی بودیم جمله جمع در یک جا

تبسم کرد سلمان، این سخن گفتا به پیغمبر

بغیر از خود ندیدم هیچکس در نزد آن مولا

اباذر گفت با سلمان به روح پاک پیغمبر

نشسته بودم اندر خدمتش در گوشه ای تنها

بگوش فاطمه خورد این سخن گفتا علی دیشب

که تا صبح از درون خانه پا ننهاد برون اصلا

که ناگه جبر ئیل از حق سلام آورد بر احمد

که ای مسند نشین بارگاه قرب اوادنی

اگر چه بر همه ظاهر شدم بر صورتی اما

ولیکن از همه بگذشت، با ما بود در بالا

جنابش خالقی باشد که بر خلقش دو صد عالم

بهر عالم دو صد آدم بهر آدم دو صد حوا

بحکمش صد هزاران طور بر هر طور صد موسی

بهر موسی هزاران بیضه اندر بیضه صد عیسا

نه وصفش این چنین باشد که می گویند در عالم

زخندق جست و مرحب کشت اندر بیشه ی هیجا

علی سریست در وحدت که باشد سِر بی همتا

علی خلقی است در خلقت که باشد خلقتش یکتا

چو این اوصاف را بشنید از وصف کمال او

گرفت انگشت حیرت بر دهانش بوعلی سینا

لولی وش (حافظ)

دلم رمیده ی لولی ‌وشیست شورانگیز
دروغ وعده و قتال وضع و رنگ آمیز

فدای پیرهن چاک ماه رویان باد
هزار جامه تقوا و خرقه پرهیز

خیال خال تو با خود به خاک خواهم برد
که تا ز خال تو خاکم شود عبیر آمیز

فرشته، عشق نداند که چیست ای ساقی!
بخواه جام و گلابی به خاک آدم ریز

پیاله بر کفنم بند تا سحرگه حشر
به می ز دل ببرم هول روز رستاخیز

فقیر و خسته به درگاهت آمدم رحمی
که جز ولای توام نیست هیچ دست آویز

بیا که هاتف میخانه دوش با من گفت
که در مقام رضا باش و از قضا مگریز

میان عاشق و معشوق هیچ حایل نیست
تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز

برای ابد (سید حسن حسینی)

در ستایش امیرمومنان حضرت علی علیه السلام

 

ای ازلی مرد برای ابد
بی تو زمین سرد برای ابد

نام قدیمت زلب حادثه
نعره برآورد برای ابد

پلک تو شد باز به روی دلم
پنجره گسترد برای ابد

هر گل سرخی که جدا از تو رست
زرد شود زرد ، برای ابد

غیر دلت لشکر اندوه را
کیست هماورد برای ابد

نام تو عیار ز روز ازل
خصم تو نامرد برای ابد

چشم تو در عین تحیر شکفت
آینه پرورد برای ابد

دست تو از روز ازل زد رقم
بهر دلم درد، برای ابد

مست شد از باده ی روشنگرت
این دل شبگرد برای ابد

صبح ازل مهر تو در من گرفت
شعله ورم کرد برای ابد