نشسته سایه ای از آفـتاب بر رویش
به روی شانه ی طوفان رهاست گیسویش
●
ز دوردست ، سواران دوباره می آیند
که بگذرند به اسبان خویش از رویش
●
کجاست یوسف مجروح پیرهن چاکم
که باد از دل صحرا می آورَد بـویش
●
کسی بزرگتر از امتحان ابراهیم
کسی چنان که به مذبح بُرید چاقویش
●
نشسته است کنارش کسی که می گرید
کسی که دست گرفته به روی پـهلویش
●
هـزار مرتبه پرسیده ام زخود او کیست
که این غریب ، نهاده است سر به زانویش
●
کسی در آن طرف دشت ها نه معلوم است
کجای حادثــه افــتاده است بازویـش
●
کسی که با لب خشک و ترک ترک شده اش
نشسته تـــیر به زیر کمـان ابرویش
●
کسی است وارث این دردها که چون کوه است
عجب که کـوه ز مـــاتم سـپید شد مویـش
●
عجب که کـــوه شده چون نسیم سرگردان
که عشق می کشد از هر طرف به هر سویش
●
طلوع می کند اکنون به روی نیزه سـری
به روی شانه طوفان رهاست گیسویش
درود برشما
لطفتان را سپاس
بیکران باشید
ممنونم
"نشسته سایه ای از آفـتاب بر رویش" چه تعبیر عجیب و جالبیه...بدون دیدن اسم فاضل نظری بعنوان شاعر هم میشه حدس زد کار ایشونه. بسیار انتخاب خوبیه
سلام
منتظرتون بودم
و خوشحال شدم خوشتون اومده