امروز روز شادی و امسال سال گل
نیکوست حال ما که نکو باد حال گل
●
گل را مدد رسید زگلزار روی دوست
تا چشم ما نبیند دیگر زوال گل
●
مست است چشم نرگس و خندان دهان باغ
از کرّ و فرّ و رونق لطف و کمال گل
●
سوسن زبان گشوده و گفته به گوش سرو
اسرار عشق بلبل و حسن خصال گل
●
جامه دران رسید گل از بهر داد ما
زان می دریم جامه به بوی وصال گل
●
گل آن جهانی است نگنجد درین جهان
در عالم خیال چه گنجد خیال گل
●
گل کیست؟ قاصدیست ز بستان عقل و جان
گل چیست؟ رقعه ایست ز جاه و جمال گل
●
گیریم دامن گل و همراه گل شویم
رقصان همی رویم به اصل و نهان گل
●
اصل و نهال گل، عرق لطف مصطفاست
زان صدر، بدر گردد آنجا هلال گل
●
زنده کنند و باز پر و بال نو دهند
هر چند بر کنید شما پر و بال گل
●
مانند چار مرغ خلیل از پی وفا
در دعوت بهار ببین امتثال گل
●
خاموش باش و لب مگشا خواجه غنچه وار
می خند زیر لب تو به زیر ظلال گل
تا صورت زیبای تو از پرده عیان شد
یک باره پری از نظر خلق نهان شد
●
گر مطرب عشاق تویی رقص توان کرد
ور ساقی مشتاق تویی مست توان کرد
●
گیسوی دلاویز تو زنجیر جنون گشت
بالای بلا خیز تو آشوب جهان شد
●
نقدی که به بازار تو بردیم تلف گشت
سودی که ز سودای تو کردیم زیان شد
●
جان از الم هجر تو بی صبر و سکوت گشت
تن از ستم عشق تو بی تاب و توان شد
●
هم قاصد جانان سبک از راه نیامد
هم جان گرانمایه به تن سخت گران شد
●
چشمم همه دم در ره آن ماه گهر ریخت
اشکم همه جا در پی آن سرو روان شد
●
مقصود خود از خاک در کعبه نجستم
باید که به جان معتکف دیر مغان شد
●
تا دم زدم از معجزۀ پیر خرابات
صوفی به یقین آمد و زاهد به گمان شد
●
پیرانه سر آمد به کفم دامن طفلی
المنه لله که مرا بخت جوان شد
●
تا خانه نشین در عشقیم فروغی
خورشید ز ما صاحب صد نام و نشان شد
بزرگمهر، به نوشیروان نوشت که خلق
ز شاه، خواهش امنیت و رفاه کنند
●
شهان اگر که به تعمیر مملکت کوشند
چه حاجت است که تعمیر بارگاه کنند
●
چرا کنند کم از دسترنج مسکینان
چرا به مظلمه، افزون بمال و جاه کنند
●
چو کج روی تو! نپویند دیگران ره راست
چو یک خطا ز تو بینند، صد گناه کنند
●
به لشکر خرد و رای و عدل و علم گرای
سپاه اهرمن، اندیشه زین سپاه کنند
●
جواب نامهی مظلوم را، تو خویش فرست
بسا بود، که دبیرانت اشتباه کنند
●
زمام کار، بدست تو چون سپرد سپهر
به کار خلق، چرا دیگران نگاه کنند
●
اگر بدفتر حکام، ننگری یک روز
هزار دفتر انصاف را سیاه کنند
●
اگر که قاضی و مفتی شوند، سفله و دزد
دروغگو و بداندیش را گواه کنند
●
بسمع شه نرسانند حاسدان قوی
تظلمی که ضعیفان دادخواه کنند
●
بپوش چشم ز پندار و عُجب، کاین دو شریک
بر آن سراند، که تا فرصتی تباه کنند
●
چو جای خودشناسی، بحیله مدعیان
ترا ز اوج بلندی، به قعر چاه کنند
●
بترس ز آه ستمدیدگان، که در دل شب
نشستهاند که نفرین بپادشاه کنند
●
از آن شرار که روشن شود ز سوز دلی
به یک اشاره، دو صد کوه را چو کاه کنند
●
سند بدست سیه روزگار ظلم، بس است
صحیفهای که در آن، ثبت اشک و آه کنند
●
چو شاه جور کند، خلق در امید نجات
همی حساب شب و روز و سال و ماه کنند
●
هزار دزد، کمین کردهاند بر سر راه
چنان مباش که بر موکب تو راه کنند
●
مخسب، تا که نپیچاند آسمانت گوش
چنین معامله را بهر انتباه کنند
●
تو، کیمیای بزرگی بجوی، بیخبران
بهل، که قصه ز خاصیت گیاه کنند
نامدگان و رفتگان از دو کرانه زمان
سوی تو میدوند هان! ای تو همیشه در میان
●
در چمن تو میچرد آهوی دشت آسمان
گرد سر تو میپرد باز سپید کهکشان
●
هر چه به گرد خویشتن مینگرم در این چمن
آینه ضمیر من جز تو نمیدهد نشان
●
ای گل بوستان سرا از پس پردهها درآ
بوی تو میکشد مرا وقت سحر به بوستان
●
ای که نهان نشستهای باغ درون هستهای
هسته فرو شکستهای کاین همه باغ شد روان
●
آه که میزند برون از سر و سینه موج خون
من چه کنم که از درون دست تو میکشد کمان
●
پیش وجودت از عدم، زنده و مرده را چه غم؟
کز نفس تو دم به دم میشنویم بوی جان
●
پیش تو جامه در برم نعره زند که بر دَرم!
آمدنت که بنگرم، گریه نمیدهد امان
شهریست در خموشی و
دیوارهای شهر
گشتند تکیه گاه من هرزه گرد مست
با خویشتن به زمزمه ام این حدیث را؛
یا هست آنچه نیست
و یا نیست آنچه هست
داغم به لب ز بوسه یک شب که شامگاه
زخمی نهاد بر دلم و
آشنا شدیم
با یک نگاه عهد ببستیم و او مرا
نشناخت کیستم !
سپس از هم جدا شدیم
شهریست در خموشی پرهای یک کلاغ
بر پشت بام کلبه ی متروک ریخته
یخ بسته است، گربه سر ناودان کج
مردی به راه مرده و
مردی گریخته