●آستان حضرت دوست●

سر ارادت ما و آستان حضرت دوست ● که هرچه بر سر ما میرود ارادت اوست

●آستان حضرت دوست●

سر ارادت ما و آستان حضرت دوست ● که هرچه بر سر ما میرود ارادت اوست

تمساح و کفتار (جبران خلیل جبران)

کفتاری شامگاهان بر کناره رود نیل تمساحی دید و هر کدام در برابر هم ایستادند و به همدیگر درود و سلام گفتند.

کفتار سخن آغازید و گفت : روزگارت را چگونه می گذرانی آقا؟

تمساح پاسخ داد: بد ترین ایام را سپری می کنم گاهی به سختی و رنجم گریه سر می دهم و آفریدگانی که پیرامون من هستند به من می گویند:

                             "این اشک ها چیزی جز اشک تمساح نیست."

 

این تعبیر و تلقی به حدی آزرده و زخمناکم می کند که هرگز قابل توصیف نیست.

کفتار همان هنگام به وی گفت:

درباره ی رنج ها و سختی هایت خوب داد سخن در می دهی اما لحظه ای هم در باره من اندیشه کن . من به زیباییهای جهان شگفتی ها  شاهکارها و معجزه های بدیعش به دقت نظاره  می کنم و چنان خنده سر می دهم که حکایت از شادمانی نابی دارد که دلم را آکنده می کند و خورشید را به تبسم  وا می دارد.

حال آنکه  دغل کاران می گویند:

                               "این خنده ها چیزی جز خنده کفتار نیست."

به نقل از : http://peny2.blogfa.com

 

عاشق (سنایی)

جانا به جز از عشق تو دیگر هوسم نیست
سوگند خورم من که به جای تو کسم نیست


امروز منم عاشق بی مونس و بی یار
فریاد همی خواهم و فریاد رسم نیست

در عشق نمی دانم درمان دل خویش
خواهم که کنم صبر ولی دست رسم نیست

خواهم که به شادی نفسی با تو برآرم
از تنگ دلی جانا، جای نفسم نیست

هر شب به سر کوی تو آیم متواری
با بدرقه عشق تو بیم عسسم نیست

گویی که طلبکار دگر یاری ، رو رو
آری صنما محنت عشق تو بسم نیست

حاجت گفتار نیست (سعدی)

ای که گفتی هیچ مشکل چون فراق یار نیست
گر امید وصل باشد، همچنان دشوار نیست


نوک مژگانم به سرخی بر بیاض روی زرد
قصه دل می نویسد حاجت گفتار نیست

بگو (مهرداد اوستا)

 

با من بگو تا کیستی، مهری؟ بگو، ماهی؟ بگو
خوابی؟ خیالی؟ چیستی؟ اشکی؟ بگو، آهی؟ بگو

راندم چو از مهرت سخن گفتی بسوز و دم مزن
دیگر بگو از جان من، جانا چه می‌خواهی؟ بگو

گیرم نمی‌گیری دگر، زآشفته ی عشقت خبر
بر حال من گاهی نگر، با من سخن گاهی بگو

ای گل پی هر خس مرو، در خلوت هر کس مرو
گویی که دانم، پس مرو، گر آگه از راهی بگو

غمخوار دل ای می نیی، از درد من آگه نیی
ولله نیی، بالله نیی، از دردم آگاهی بگو

بر خلوت دل سرزده یک ره درآ ساغر زده
آخر نگویی سرزده، از من چه کوتاهی بگو؟

من عاشق تنهایی‌ام سرگشته شیدایی‌ام
دیوانه‌ای رسوایی‌ام، تو هرچه می‌خواهی بگو

دیده (سلمان ساوجی )

من هر چه دیده ام ز دل و دیده دیده ام

گاهی ز دل بود گله گاهی ز دیده ام


من هر چه دیده ام ز دل و دیده تاکنون

از دل ندیده ام همه از دیده دیده ام


گویند بوی زلف تو جان تازه می کند

سلمان قبول کن که من از جان شنیده ام

عشق و مرگ (قربان ولیئی)

اگر از عشق نگوییم ، زبان می میرد

این دروغ است زبان نه که جهان می میرد

 

قصر رویایی خورشید فرو می ریزد

و زمین چرخ زنان چرخ زنان می میرد

 

بید را باد سحرگاه نخواهد لرزاند

عطر غوغایی گلهای جوان می میرد

 

آن کبوتر که پیام آور شیدایی هاست

در گذر گاه زمان بال زنان می میرد

می گذرد (قربان ولیئی)

شبی که با تو نباشم چه دیر می گذرد

بهار باشد اگر زمهریر می گذرد

 

سکون ثانیه ها کاش جاودانی بود

ولی چه چاره ، زمان ناگزیر می گذرد

 

بیا به روی زمین آسمانِ دور از دست

سرشت خاکی ما سر به زیر می گذرد

 

از آستان بلندت نزول کن باران

بیا ببین که چه بر این کویر می گذرد

 

نمی رسیم به مقصد بعید می دانم

که عمر کوته ما در مسیر می گذرد

 

مسیر سنگی و دشوار زندگی ، دل من

تو رود باش اگر دلپذیر می گذرد

 

اشعار ارسالی خوانندگان (۱)

این مجموعه از اشعار پراکنده را یکی از خوانندگان این وبلاگ برای من فرستادند که ذیلا تقدیم می دارد:

زاهدان،حاشا که در خلد برین یابند راه

چون عصا این خشک مغزان باب آتشخانه اند

جهان ،خونریز بنیاد است هشدار

سر سال از محرم آفریدند

جهل ها علم شد به نور سخن

علم،جهل است،بی ظهور سخن

سودای عشق پختن ،عقلم نمی پسندد

فرمان عقل بردن،عشقم نمی گذارد

گناه کردن پنهان به از عبادت فاش

اگر خدای پرستی،هوای پرست مباش

یارا بهشت ،صحبت یاران همدم است

دیدار یار نا متناسب جهنم است

سر که نه در پای عزیزان بود

بار گرانیست کشیدن به دوش

دیدار یار غائب دانی چه ذوق دارد؟

ابری که در بیابان بر تشنه ای ببارد

ببری مال مسلمان و چو مالت ببرند

بانگ و فریاد بر آری که مسلمانی نیست

عالم معنی شدیم و داغ جهل از ما نرفت

ساخت ای دل ،علمهای بی عمل مارا کتاب

من نمی گویم زیان کن یا به فکر سود باش

ای ز فرصت بی خبر،در هر چه هستی زود باش

بی عشق محال است بود رونق هستی

بی جلوه خورشید جهان تیره وتار است

به خوابی آرزومندم ولیکن

سر بی دوست چون باشد به بالین

سوختن بر شمع مرده کار هر پروانه نیست

چون زن هندو کسی در عاشقی مردانه نیست

سفله با جاه نیز هیچ کس است

مور اگر پر در آورد مگس است

از مکافات عمل غافل مباش

آتش ایمن نیست از اشک کباب

زر دوستان ،تهیه راه عدم کنید

قارون به زیر خاک پی جمع مال رفت