ماراتن بزرگ (مشعر)

راه افتادیم...8.6 کیلومتر راه داشتیم تا مشعر...یه اتوبان 4 بانده که 2 میلیون آدم داشتن توش راه می رفتن... احتمال گم شدن و جدا افتادن از کاروان خیلی زیاد بود...حاج آقای روحانیمون 5 تا جوون از جمله منو انتخاب کرد و 11 نفر رو بهمون سپرد و قرار شد مسئولیت اینها تا رسیدن به مقصد با ما باشه ... یه نگاهی به قرص ماه کردم... یا علی بن موسی الرضا...آقا خودت کمک کن... یه جوری راه می رفتم که آخرین نفر کاروان باشم تا کسی جا نمونه... خلاصه بدون اینکه کسی بهم بگه عملا عقبه لشکر دست من بود

2 ساعت اول راهپیمایی بد نبود... یواش یواش داشت سختتر می شد... تراکم جمعیت بیشتر می شد و به تبع اون راه رفتن مشکلتر... پای بی جوراب و سنگریزه رفتن توی دمپایی هم خودش اوضاع رو سختتر می کرد...4 ساعت راه رفتن مداوم و بی استراحت یه طرف ، ابتدای ورودی مشعر هم یه طرف... تراکم جمعیت یه هو بیشتر شد... چرخی ها و ویلچر بر های هم از پشت امانتو می گرفتن و پوست پاتو می کندن... پاکستانی ها هم که متخصص هل دادن و له کردن جمعیت، یکی دو جایی نزدیک بود باهاشون درگیر بشم...حدود 2 کیلومتری در حال له شدگی کامل راه بردنمون (راه نمی رفتیم ...می بردنمون) ...

منم که روزه ... نه صبحونه خورده بودم نه ناهار... افطار هم که توی راه بودیم و به غیر از یه نوشابه هیچی نداشتم... اشتباه کرده بودم از غدای صبح چیزی بر نداشته بودم...بد جور ضعف برم داشته بود...عرق سردی که نشونه افتادن فشارم بود روی پیشونیم نشسته بود... کف پام داشت تاول می زد... و بد تر از همه اینکه چشمم بعضی وقت ها سیاهی می رفت... دیگه داشتم تلوتلو می خوردم... نوشابه بهترین دوای دردم بود... مقدار زیادی قند داشت و به همین علت انرژی زیادی به آدم می داد و در ضمن کم حجم بود ... رفتم پیش حسن آقا –هم اتاقیم-  دید حالم خرابه گفتم نوشابه داری حاجی؟... نوشابه نداشت...قرار شد بگرده توی کاروان ببینه کی داره ازش برام بگیره.... یه خورده بعد اومد پیشم گفت هیچکی نداره فقط یه دونه تونستم پیدا کنم اونم تو جیب آقای نصیری، روش نشده بود بهشون بگه... رفتم یه خسته نباشید به حاج آقا نصیری گفتم ...آخه علم غیب نداشت بنده خدا که بدونه سلام گرگه بی طمع نیست...منم که طبق معمول روم نشد بهش بگم...

مشعر دیگه مثل عرفات از چادر خبری نبود باید تا صبح کنار اتوبان می خوابیدیم در حالی که یه عده کثیری از کنارمون رد می شدن... جا پیدا کردن توی اونجا هم خودش دردسر زیادی داشت... باید یه جایی پیدا می کردیم که 55 نفر بتونن کنار هم زیر اندازاشون رو پهن کنن و بخوابن...یه سری کانتینر خیلی بزرگ کنار جاده بود که به مردم بسته بندی غدا هدیه می داد تا فقیر فقرا بخورن...هجوم جمعیت بود که از این ماشین آویزون بودن... کنار کانتینره یه جا پیدا کردیم و بساط کردیم... کار خوبی نبود ولی هم کاروانی ها رفتن و مقدار زیادی از این بسته ها رو گرفتن و شروع کردن به خوردن

یه غذای سبکی برای شب کاروان بهمون داده بود و از اونجایی که ساک منو تو عرفات حسن آقا جمع کرده بود و از شانس خوب!! بسته غذای منو جا گذاشته بود و این وقتی معلوم شد که ملت غذای بسته شونو خورده بودن ... تنها چیزی که برای خوردن مونده بود همین غداهای هدیه بود که کانتینر می داد... داشتم از گشنگی تلف می شدم... یکی از هم کاروانی ها مسئول تهیه بسته بندی از کانتینر بود یه بسته بهم تارف کرد... محتویاتش: یه لیوان آب و یه دونه آب میوه و یه کیک و یه بسته بیسکویت و چندتا شکولات بود... کیکه رو باز کردم برام از کباب برگ هم خوشمزه تر به نظر می یومد...کیکو پرت کردم یه گوشه ای از گشنگی تلف می شدم بهتر از این بود که صدقه وهابی ها رو می خوردم... برای فراموش کردن گشنگی خوابیدم... تا صبح این کانتینر بالای سرمون هی هر یه مدت یه بار استارت می زد ...لابد سردشون شده بود می خواستن بخاری بگیرن... از زیر پامون هم که یه دریا آدم رد می شد...سرماهم که بیداد می کرد... کلا خواب عمیقی نکردیم

حدود 3.5 نصفه شب بود که بلند شدم وضو گرفتم بعد چند رکعت نماز... کتاب دعامو دوره کردم... تا نماز صبح صبر کردیم که وقوفمون کامل بشه ...نماز رو به جماعت خوندیم ...چند نفری رفته بودن دستشویی و به علت شلوغی دیر کرده بودن... گروه که کامل شد به راه افتادیم...هوای ملسی بود که نشون از روزی گرم رو می داد...

ماراتن بزرگ (ادامه عرفات)

سحر قبل از نماز صبح بیدار شدم... تقریبا همه خواب بودن...بعد نماز صبح حال خوبی داشتم... بین الطلوعین عجیبی بود... زمانی بود که نه دیروز بود نه امروز...معلق بین هشتم و نهم ذی الحجه... هشتم (یوم الترویه) روز جنگ مسلم بن عقیل بود و دستگیریش... روز خروج امام حسین بود از مکه بقصد کربلا و روز نهم امام بود و کاروان و صحرا و مسلم، گردن افراشته بر بلندای دارالعماره... سحر عجیبی بود... و کربلا موج می زد... و چه چسبید زیارت وارث...هاتان رکعتان هدیته منی الی ...

روز پیشرو قصدم این بود که روزه بگیرم...روزه روز عرفه برابر با کفاره گناهان دوساله اس ...به کسی چیزی نگفتم... چون می ترسیدم دور و بریام که سن و سالشون زیاد بود و معمولا مشکل فشار خون هم داشتن به هوس بیافتن و زحمتش بیشتر از ثوابش بشه... صبحونه رو یه جوری پیچوندم...ناهار شد...از اونها تارف و اصرار از من هم انکار... دستشویی رفتن رو بهانه می کردم و اینکه هرچی آدم کمتر بخوره سبک تره و از این حرفها...

حدودای ساعت 2 بعد از ظهر بود که هوا گرم شده بود و یواش یواش تشنگی داشت فشار می آورد... دعای روز عرفه هم به بد ترین نوعش در حال برگزاری بود... 2-3 تا آدم بد صدا ، بلندگوی خراب ، و یه حاج آقایی که یه در میون روضه می خوند و متن و ترجمه می کرد و نمی گذاشت آدم یه دقیقه بره تو بحر دعا...دعای عرفه خیلی طولانیه حدودای 35 صفحس و حالا فک کن هی یکی وسطش با اون صدای نخراشیده پارازیت هم بیاد...کلافه شده بودم... دعا رو بستم، کار مستحبی زورکی و با کلافگی نمی شه که... خوابم می یومد...تشنم بود ... و برزخ از نخوندن دعا...

تا اذان مغرب باید در عرفات صبر می کردیم تا وقوفمون کامل بشه...بعد نماز قرار بود یه عده مسن ترها که 150 نفری می شدن با اتوبوس به سمت مشعر و منا برن و جوون ترها  پای پیاده...با اتوبوس رفتن قابل پیش بینی نبود... احتمال داشت توی ترافیک گیر کنی یا ماشین خراب بشه و مجبور بشی بقیه راه رو پیاده بیای و آلودگی هوا هم به خاطر ترافیک وحشتناک مسیر خیلی بالا بود... عقل محافظه کارم می گفت سواره...دلم هواییم می گفت پیاده... استخاره هم پیاده رو راه داد.

ماراتن بزرگ (عرفات۱)

از هتل که در آمدیم تا اتوبوس ها یه 200 متری فاصله بود... 4تا اتوبوس برامون آورده بودن که فقط یکی از اونها بی سقف بود (اصطلاحا مکیف) و از اونجایی یکی از محرمات احرام اینکه در حالت احرام نمی تونی زیر سایه وسیله نقلیه بری و باز از اونجایی که همیشه پیر پاتال ها مقدمند، ما جوون ترها باید با نبردبون می رفتیم و روی سقف اتوبوس سوار می شدیم... کار نگران کننده ای بود...آدم همش می ترسید عصمتش بابولی بشه.

خلاصه عجب صفایی داشت...عصمت رو نمیگم... سواری رو سقف رو میگم...آفتاب ضل مکه و باد خنکی که از حرکت اتوبوس ناشی می شد... جمع اضداد باحالی رو به وجود آورده بود ... خلاصه تا عرفات گفتیم و شنیدیم... خندیدیم و گریدیم... ما ایم دیگه!!

وقتی که به نزدیکی عرفات رسیدیم شرطه ها ماشینمون رو به کنار جاده منحرف کردن و از دور یه دسته ماشین آخرین مدل GMC هویدا شد که توسط پلیس اسکورت می شد...کلی موتور و تشریفات...مثلا قرار بود در حج بین دارا و ندار ، صاحب قدرت و مردم عادی فرقی نباشه...

عرفات یه صحراست...همون جاییکه ننه حوامون بابا آدممون رو بعد از تبعید از بهشت پیدا کرده و شناخته

عرفات یه دریاست ... یه دریا خیمه و چادر سفید رنگ

عرفات یه زمانست... یه فرصت برای اینکه بگردی (خودتو) و پیدا کنی (خودتو) و بشناسی (خودتو)

هر ملیت و قومیتی در محله ای از این صحرا ساکنن و این محله ها با چهار راه و گذر و کوچه بهم اتصال دارن... برای اینکه از فضا بیشترین استفاده بشه اون رو به صورت کاملا هندسی و قرینه تقسیم بندی کردن و به همین علت آدم به سادگی گم و گور می شه...

از ورودی محله ایرانی ها تا محل چادر کاروان ما حدود 2-3 دقیقه ای پیاده راه بود... توی راه همش حواسم به در و دیوار بود تا یه سری علائم مشخصه پیدا کنم تا بعدا گم و گور نشم...

غروب شده بود که به چادر رسیدیم... یه جا اواسط چادر به اتفاق هم اتاقی هام پیدا کردیمو نشستیم... برق نداشتیم... ظلمات بود... سابقه دارها با خودشون چراغ قوه آورده بودن... یه مدت گذشت تا چشممون به تاریکی عادت کرد...ظلمات ثلاثی که می گن یونس بهش گرفتار شده بود تاریکی شب و تاریکی زیر دریا و تاریکی دل ماهی... حالا جریان ما شده بود... تاریکی شب و تاریکی زیر چادر و تاریکی دلمون...

بعد از نماز دسته جمعی رفتیم سر جاهامون... جای هر نفر خیلی محدود بود... یه جایی کوچکتر از 1در2متر... تازه دوتا ساکمون رو هم باید توی همین فضا جاش می دادیم... هوا دم داشت و گرم بود مخصوصا توی چادر

شام رو توی تاریکی خوردیم غذای آماده ی «هانی» بود و مملو از روغن... در خوردن غذا ، آب و نوشابه باید دقت می کردیم ... اوضاع دستشویی ها خیلی خراب بود هم بشدت کثیف و هم بشدت شلوغ...

یه خورده بعد از شام چشمام گرم شد...اما هوا گرم بود و خفه ... چرتم دیری نپایید...زدم بیرون برای قدم زدن... پروژکتورهای خیابونها روشن بود و نسیم ملایمی به پوست عرق کردم می خورد که خیلی لذت بخش بود ... به یه گروه از همکاروانی هام برخوردم که حجت هم میون اونها بود و من به غیر حجت با کس دیگشون صنمی نداشتم... به دعوت حجت با هاشون هم مسیر شدم ...می رفتن زیر کوه رحمت (جبل الرحمه) دعای شب عرفه رو بخونن... روی یه تیکه تخته سنگ نشستن و حجت براشون دعا رو می خوند و ترجمه می کرد

من و یه آقایی حدودا 60 ساله با هم همکلام شدیم... اطلاعات مذهبی خوبی داشت... قبلا تعریفشو از حجت شنیده بودم...ولی دیدگاهاشو در بعضی از موارد نمی پسندیدم... نه جاش بود و نه اینکه حالشو داشتم که باهاش بحث کنم... برای همین دست گذاشتم روی نقاط اشتراکمون و کلی با هم حال کردیم... حرف کشید به حضرت علی... گفتم نجف ... اشک توی چشمامون جمع شد...کلا حاج آقای اهل حالی بود

هوا داشت یواش یواش خنک می شد ... دستشویی ها شلوغ تر شده بود 20 نفری توی هر صف بودن... بعضی ها هم برای فرار از گرما زیراندازهاشون رو بیرون آورده بودن و چرت می زدن بعضی ها هم روی یه تیکه مقوا لمیده بودن و مشغول دعا و راز و نیاز بودن

با لباس احرام بودیم و طبیعتا باید همون جوری می خوابیدیم... نصفه های شب بود که از زور سرما از خواب بیدار شدم... هوا وحشتناک سرد شده بود استخون آدم از سرما می خواست منجمد شه... منم پتو اضافه با خودم نبرده بودم... اگه امیر به دادم نمی رسید احتمالا صبح به عنوان مجسمه یخی می شد به نمایش بگذارنم! 

 

...ادامه دارد

خبر

خبر مهم اینکه  تا ۲ ساعت دیگه عازم مدینه می شیم...دنباله ماجرای ماراتن بزرگ رو از مدینه براتون می نویسم ... راستی امروز روز تولدمه... هدیه خوبیه نه؟ صبحش توی مکه شبش تو مدینه...  

فعلا...

پیش به سوی ماراتن بزرگ

وب لاگم رو آپیدم و یه سری به میل و یه سری هم به بروبچز اینترنتی زدمو یه اهن و اهونی کردم که یعنی ما هنوز هستیم ها...

یه سه ساعتی طول کشید... 35 ریالی پیاده شدم...حول و حوش نماز ظهر بود که برگشتم هتل ... قرارمون برای رفتن به عرفات از ساعت 5 به 2 موکول شده بود... ساعت 2 باید غسل کرده احرام پوشیده ساک جمع کرده توی لابی جمع می شدیم... وقت کم بود ساکه وقت می برد برای چند روز بیابون گردی باید با دقت جمع می شد...

رفتم حموم ... غسل کردم...لباس های احرامم رو پوشیدم... نه اینکه خیلی سر وزنم برای همین توی پیاده روی زیاد و هوای گرم دچار مشکل جگر سوز خانمان بر انداز «لاستیک سابی» می شم... برای اینکه دچار این مشکل نشم یه تیکه پارچه ندوخته با خودم برده بودم... هرکار کردم نصب نشد لامصب...خلاصه بی خیال شدم...هر چه بادا باد!

برای آخرین بار خودمو تو آینه دید زدم و با حسرت زایدالوصفی موهای نازنینم رو شونه کردم...

به خاطر ازدحام جمعیت حجاج که حدودا 2000 نفرن و با وجود 4 تا آسانسور پروسه خیلی طولانی و وقت گیریه... در تراکم جمعیت سوار شدن به آسانسور حدودا یه 20 دقیقه ای طول می کشه ... باری...با زحمت زیاد خودمون رو به طبقه اجتماعات رسوندیم... با جمع شدن خلق الله و یه مرور گذرا بر اتفاقات پیش رو... با روحانی کاروانمون ذکر تلبیه رو گفتمیو دیگه رسما محرم شده بودیم... پیش به سوی حج تمتع

اندر باب خرید

چند روزیکه زندگی یکنواخت شده... خوردن...خوابیدن...حرم رفتن...

اهالی اتاقمون که از روز دوم در حال خرید سوغاتی هستن...عجب کار مزخرفیه این خرید سوغاتی... هرچی ملت زحمت کشیدن توی حرم یه خورده از دنیا کنده شدن رو توی بازار خراب می کنن بر می گردن

آهان یادم رفت... حرف سر روزمرگی و یکنواختی بود... یه روز تصمیم گرفتم یکبارم شده با دوستام برم ببینم چه خبره... و یه خورده هم که شده به این هیکل ورزشکاریمون یه تکونی بدیم

اولش رفتیم «محمود سعید» یه فروشگاه 2 طبقه با 12000متر زیر بنا...از جون مرغ تا شیر آدمیزاد...اوه سوتی شد...از شیر مرغ تا جون آدمیزاد توش پیدا می شه...جنساش به درد سوغاتی می خوره...قیمتاش پایینه و به همون نسبت کیفیتش دوستام مقدار متنابهی پیرن مردونه و شلوارو از این چیزا خریدن فک کنم یه 30-40 تایی فقط پیرن مردونه خریدن آخه قیمتاش مناسب بود 30 ریال که دست بالا بگیری می شه 9 هزار تومن ما...

طبق آمار...می دونستم یه جایی به نام «سنتر پوینت» یا «الراجحی سنتر» طرف های پل «ملک خالد» وجود داره...با 10 ریال یه ماشین دربست کردیم و دم دربش پیاده شدیم... فروشگاهیه با چندین طبقه و بسیار شیک و اجناس با کیفیت بسیار خوب و مارک دار...اگه پول داشته باشی و دلش خرج کردنشو ... بد جور پیاده ای... من که قصد خرید نداشتم... ولی توی قسمت مردونش رو خوب گشتم...توی قسمت زنونشم هم برای عیال آینده (هییییی... زیر سر ندارم ها ... بعدا حرف در نیاد) و داشتم لباس انتخاب کردم...لباس شب هاش بد نبودن! اگه همچین مانکنی ها نصیبمون بشه

توی این چند روزه هم اتاقی های من حدودا یه 2000 دلاری سوغاتی خریدن ... تازه هنوز هم تموم نشده بقیشو گذاشتن مدینه بخرن...می گن اونجا ارزون تره

هم اتاقی هام تعجب می کنن که من راس راس ول می گردم و اصلا فکر خرید سوغاتی نیستم... من نه ولیمه می دم نه سوغاتی می خرم... چون معمولا نه سوغاتی می گیرم نه ولیمه کسی می رم... اصلا و ابدا هم کار خوبی نیست... من یه حساب سر انگشتی با دوستان هم اتاقیم کردم دیدم حدودا 1.5 میلیون سوغاتی می خرن...بین 5-6 میلیون هم پول سالن و غذا و میوه و مداح و ... آخه حیف نیست آدم 7-8 میلیون بده آدم های شکم سیر بخورن... واقعا با این پول نمی شه کار بهتری کرد؟...فقط فک کن 104 هزار نفر ایرانی اومده تمتع...میانگین 2 میلیون هم خرج کنه می شه 208000000000 تومن می دونی گره از کار چند نفر باز می شه... چشم و هم چشمی بده ... از منو تو بدتر!

برنامه روزانه

5:30 نماز صبح رو می خونم... بعد از دعای عهد با کله توی رختخواب شیرجه می رم... حدود8 صبح تشریفمو می برم طبقه پایین برای صرف صبحانه... و با کله شیرجه می رم توی رختخواب...حدود 12 ظهر با صدای اذان گوش خراش مسجد روبروییمون از خواب می پرم...یه نیم ساعتی خودمو به خوردن هله هوله مشغول می کنم تا وقت خوندن نماز ما بشه... بعد نماز بازم هم برای صرف غدا به طبقه پایینی می رم...و باز هم با کله توی رختخواب...باز هم صدای موذن مسجد روبرویی برنامه خابمو بهم می زنه...فاصله اذان مغرب تا شام زیاده پس خودمو با خوردن میوه و تماشای کانال های ایران و رفتن به کافی نت مشغول می کنم ... بعد از نماز و یاسین تشریفمم رو می برم پایین برای صرف شام و باز با همون کله مبارکی که خدمتتون عارض شدم می پرم تو رختخواب...دیگه حدودای ساعت 11 برنامه یه خورده عوض می شه... وضو...ماسک...کیسه برای دمپایی...کتاب دعا و پیش به سوی حرم...حدودا طرفای 4 صبحه که دیگه برگشتیم هتل ... آی نوشابه می چپسه که نگو...بعد فوری یه حموم آب سرد...تا نماز صبح یه 1:30 دقیقه ای وقت داریم...برای اینکه بتونم بیدار بمونم خاطراتمو می نویسم... بعد نماز هم دیگه نمی دونم با کجام می پرم تو رختخواب.

این بود انشای من در مورد اینکه روز خود را چگونه می گذرانید

سوسول های مکه

رسیدم هتل...امیر می خواست تا شام سر خودشو گرم کنه...منم باهاش همراه شدم...این دفعه از سمت چپ هتل دارهادی رفتیم... راسته موبایل فروشی هاشون بود عین جمهوری خودمون پر از نمایندگی سونی و نوکیا و سامسونگ و یه خروار جوونک عرب بی کار...تنها غیر عربشون ما ۲ تا بودیم ... 

مردم عادیشون آدم های خوشبرخوردین... ولی امان از دست این شرطه ها و امر به معروفی هاشون  

یه سری موبایل که آمار قیمتشونو تو تهران داشتیمو قیمت کردیم «ان ۸۱» با ۸ گیگ رم حدودا ۴۰ تومنی از تهران ارزون تر بود ...گارانتیاشون هم معمولا الاتصالاته 

 

با حال ترین چیزی که دیدیم و کلی تفریح داشت یه سری بچه سوسول و فشن بود... 

مجسم کنید: 

یه جوون ۱۷-۱۸ ساله عرب با دشتاشه و چفیه قرمز به روی شونه با موهای سیخ سیخی!! 

یکی شون هم موهاشو تا شونه بلند کرده بود و یه چیزی شبیه تافت هم بهش زده بود...اونوقت یه کلاه پشمی تا زیر گوشاش کشیده بود به سرش! 

فقط فک کن! ...کلاه پشمی توی اون گرما...کلی هره کره داشت دیدن این منظره. 

 

بر گشتیم هتل ...شام چلو مرغ بود...جای شما خالی.

اولین روز مکه گردی

توی کاروان ما که حدودا ۲۰۰ نفره فقط ۳ تا جوون وجود داره بقیه میانگین سنی بابابزرگ مرحوم منو دارن... 

 با امیر که یه سالی از من کوچیکتره و با پدرش و دوست پدرش به حج اومده هم اتاقم ...جوون دیگه، حدود ۳۱ سالشه و۲ تا بچه داره ...بد جوری هم برای بچه هاش دلش تنگیده ...لپ تاپشو با وب کم آورده تا باهاشون چت کنه... هتل ما هم که وایرلس نداره... 

 

به پیشنهاد من با همین دوست سی سالمون -حجت- رفتیم سمت هتل «دارهادی» هتل محل استقرار کارکنان بعثه... هتل خیلی مجهزیه و در ضمن شیک... در بدو ورود رفتیم سراغ جوونک عرب دشتاشه پوشی که رزروشن بود: 

- کن یو اسپیک انگلیش؟ 

با دست اشاره کرد...نه! 

- فارسی هم که بیلمیری؟ 

چشاش گرد شد!... بیلمیری؟....هاااا!؟ 

 

مجبور بودیم با چند کلمه و ادا و اطوار حالیش کنیم: 

-اینترنت موجود فی الفندق؟.... اینترنت وایرلس؟ 

نوو... اینترنت دایل آپ....وایرلس بعد الموسم (موسم حج منظورش بود) 

 

داشتیم به سمت درب خروج می رفتیم که یکی از کارکنای بعثه رو دیدیم ... ازش در مورد امکان دسترسی به اینترنت پرسیدیم...یه نگاه عاقل اندر سفیه بهمون کرد و گفت که هنوز اینترنت خودشون هم وصل نشده... لابد کلی کفیده بود که دیگه اینها کین هنوز نیومده دنبال اینترنتن 

 

با اطلاعاتی که از تهران و دوستانی که سال های قبل مشرف شده بودن داشتم می دونستم که در منطقه نسبتا خوبی واقع شدیم... منطقه عزیزیه، شارع بن باز.... و طبق آماری که داشتم سر شارع بن باز ۲ تا مغازه خوب برای مقاصد شکمی جات وجود داشت...یکی «بسکین رابینز» که یه جور بستنی آمریکاییه و دیگری «البیک»  که فست فودیه....که انصافا می گن هرکی البیک نخوره حجش قبول نیست...بعد هتل دارهادی یه سری به البیک زدیم و یه کم ناپرهیزی کردیم ... ۲ تا ساندویج مرغ اسپایسی و ۲ تا کوکا (قیمت هاش شبیه سوپراستار خودمونه) 

 

در حال لمبوندن بودیم که به یه پاساژ شبیه بازار رضای خودمون رسیدیم... همه کامپوتر فروش بودن... در حال گاز زدن به ساندویچ ...یکی از مغازه ها رو انتخاب کردیم و وارد شدیم... فروشندش انگلیسی بلد نبود و ما هم اونقدر عربی نمی دونستیم که بتونیم حالیش کنیم چی می خواهیم ... توجهم به پسرک جوونی جلب شد که داشت لب تاپ می خرید.... از نوع دشتاشش می شد فهمید ثروتمنده پس باید انگلیسی می دونست...سراغش رفتم: 

- کن یو اسپیک انگلیش؟ 

ها!...اوه...لیتل 

-گوود ...وری گوود! ... آی نید اینترنت کارت ...فور کانکت تو اینترنت اند ای میل 

 

خلاصه با کلی زحمت حالیمون کرد که اونجا فقط برای اینترنت های ای دی اس ال کارت وجود داره نه دایل آپ... یه شماره ۸ رقمی بهمون داد که مثل همین اینترنت های هوشمند خودمونه که به یووزر و پسورد نیازی نداره.... پس باز به در بسته خورده بودیم ...از هتل که نمی شد اینترنت هوشمند وصل شود که! 

 

یاد کافی نت افتادم...یه جایی رو در گوشه پاساژ نشون داد کلی ازش تشکرجات کردیم و بسمت کافی نت رفتیم... 

جالب بود واقعا کافی + نت بود ... پایین کافه و بالاش حدود ۱۰ تایی کابین برای اتصال به اینترنت وجود داشت... 

لیست قیمتاشو دیدم... ۱ ساعت ۱۵ ریال سعودی...۲ ساعت ۲۵ ریال ... با احتساب ریالی حدود ۳۰۰ تومن، ۱ ساعتش ۴۵۰۰ تومن می شد... 

از شانس ما وقت نماز شده بود... برای نماز مغازه های کل شهر تعطیل می شه...تعطیل کردنشون هم از عشق به نماز و خدا و پیغمبر نیست...از ترس پلمپ شدن توسط نیروهای ارشادشونه ... عجیب اداره ارشاد و امربه معروفشون با شدت و حدت برخورد می کنه و با کسی شوخی هم نداره 

 

گفت الان صلاة ... بعد الصلاة فی خدمتکم!...در حال نوشابه خوردن مغازه رو به قصد هتلمون ترک کردیم 

ماراتن کوچک (قسمت دوم)

...یه ۲-۳ متری به عقب پرت شده بودم...اجازه دعوا و درگیری نداشتم چون جزو محرمات احرامه...عرب جاهلی اگه شنیدی من دیدم...زنهایی رو نماز می خوندن از پشت گردن می گرفت پرت می کرد عقب ... اسطوره حماقت یه چیزی شبیه عمر بود و ظاهرا مسئول بود چون ان تا شرطه دورش می چرخید 

برای بار سوم دیدم ازش خبری نیست...عقب تر رفتم...به سرعت نمازم رو خوندم... خیلی عصبانی بودم...داغ داغ...نتیجه دوری از اهل بیت رحمت نتیجش این می شه...به قول قرآن و وعده ای که به پیامبرش داده اینها «عنقلبتم علی عقبیهم» شدن یعنی بعد از پیامبر به روش اعقاب جاهلیشون برگشتن  

بعد نماز قرار گروه زیر مهتابی سبز رنگی بود که به موازات حجر الاسوده...با روحانی کاروان برای طی کردن کردن مسیر صفا و مروه به راه افتادیم حدودا از صفا تا مروه ۴۲۰ متره که ۷ بارش می شه حدود سه کیلومتر و ۱ ساعتی طول می کشه (به خاطر ازدحام جمعیت)  

منم که جوش آوردگیم کم نمی شد...داشتم به قول بچه ها واشر سر سیلندر می سوزوندم ... برای خنک کردن دلم هم که شده بود تمام این مسیر ۳ کیلومتری رو «اللهم عجل لولیک الفرج» گویان طی کردم...تا جنابش نیاد نمی شه!...یاد شعری از صفای اصفهانی افتاده بودم که می گه: 

 

بازآ ی که ما مردم افروخته انجم                      بردیده نشانیمت بر دیده مردم 

                             دل بی تو به جان آمد بنمای تبسم  

                             تا بشکفد از خاک گل و خندد خیرو 

 

بعد از تقصیر و چک شدن اعمال توسط روحانی و مدیر کاروان به سمت هتل به راه افتادیم ...دیگه می تونستیم از احرام خارج بشیم...پس پیش به سوی حموم آب سرد...وای تا حالا اینقدر دلم برای حموم لک نزده بود.

ماراتن کوچک (قسمت اول)

بعد از صبحانه و نماز رفتیم سراغ اتوبوس هایی که درب هتل منتظرمون بودن...باید زود می رفتیم اگه آفتاب می زد دیگه مرد ها نمی تونستن سوار اتوبوس های مسقف بشن 

 

کلا اتوبوس های منتهی به حرم مجانیه... ایرانی ها برای خودشون در تمام مکه خطوط مخصوصی درست کردن که متشکل از ۱۱ خطه و تعداد بسیار زیادی ایستگاه داره ... پولش رو به دولت عربستان یکجا پرداخت کردن برای همین ما اصلا پولی از این بابت به راننده ها نباید بدیم 

 

قرار گروه باب علی (ع) بود... یه ۲۰ دقیقه ای کنار مسجد الحرام منتظر بودیم تا گروه جمع بشه و طبق معمول آخرین نفر گروه هم روحانی همیشه در صحنمون بود که بهمون پیوست...وقتی جمع کامل شد روحانی کاروان یک دور تیتر وار اعمال رو مرور کرد : 

- ۷بار طواف به دور بیت الله از حجر تا حجر  

- نماز پشت مقام ابراهیم 

- ۷ بار طی کردن راه صفا به مروه و بالعکس 

و در آخرین مرحله از عمره تمتع باید یه مقدار از موهامون رو کوتاه کنیم (تقصیر) 

 

سرم رو انداختم پایین ۳ تا آرزوم رو با خودم مرور می کردم ...سرم پایین بود تا به مقابل کعبه رسیدیم... سرمو آوردم بالا...زبونم بند آومده بود ..آرزوهام یادم رفته بود...به سجده افتادم...گریه... 

 

حلوای طنطنانی تا نخوری ندانی!

 

به زحمت ۳ تا آرزوم رو که اولیش مطمئنا ظهور آقا بود رو جمع و جور کردم ... راه افتادیم برای طواف ...مگه می شد ازش چشم بر داشت!

انصافا ماراتن سختی بود...ازدحام جمعیت...فشار...یک جاهایی تقریبا دیگه گوشت چرخ کرده می شدی... ۷ شوط طواف رو انجام دادم...رفتم پشت مقام ابراهیم تا ۲ رکعت نمازم رو بخونم... رکعت اول رو خوندم...یه هو یه غول بیابونی بد هیبت با ریش دراز و سبیل تراشیده چنان پرتم کرد عقب که اینجا جای نماز نیست!...مسئول امر به معروفشون بود... آمپرم  به مرز انفجار رسیده بود... عقبتر جایی پیدا کردم رکعت اول به خیر گذشت توی سوره رکعت دوم بودم که یه هو یه دستی مثل پتک خورد تخت سینم...

جحفه؛ میان منزل افشای رازها

قبل التحریر:

جحفه در میانراه جده و مکه است و بدون محرم شدن نمی توان از آن به سمت مکه گذشت... دارای مسجدی ساده با تعدادی حمام - دستشویی برای تغسیل و پوشیدن لباس احرام 

 --------------------------------------------

حدود ساعت ۶:۳۰ عصر از فرودگاه جده به سمت جحفه به راه افتادیم با اتوبوس هایی شبیه به همین اتوبوسهای سیر و سفر خودمون...هوای شرجی و خفه زمستان شبه جزیره منو یاد هوای اهواز در چله تابستون انداخت...تقریبا؛ نه تحقیقا خیس خالی بودم و از ترس سرما خوردن جرات نداشتم دریچه کولر بالای سرم رو باز کنم... 

طبق معمول یه نگاهی به مناسک و احکام اعمال پیش روم انداختم و بعد رفتم سراغ رفیق دیرینه ام، سوره یاسین، که به قول «حضرت صیاد قزل آلا در مدرسه» خیلی به آن عشقولی ام! 

توی این چند ساعتی که تا جحفه داشتیم با روحانی اتوبوس یه دعای کمیل و یه زیارت آل یاسین رو به رگ زدیم... 

شب بود و برهوت و چراغ هایی سوسو زننده از دور...ساعت دیگه حول و حوش ۹:۳۰ بود ولی باز هم از هرم هوا کم نشده بود... دیگه به میقات رسیده بودیم...جحفه...  

وسایل احرام رو برداشته و بسمت حمام رفتیم...لنگ و عذار و حمیان... همونجا چند تا دوست پیدا کردم من مواظب لوازم اونها شدم تا اونها برن و غسل کنن و بعد اونها مواظب وسایل من می شدن  تا من برم...غسل کردم...به ماهاتما گاندی شبیه شده بودیم...  

رفتم سمت مسجد برای محرم شدن... تازه یادم افتاد که ای دل غافل وضو نگرفتیم صبر کردم تا کله مبارک خشک بشه...رفتم وضو بگیرم... صورتم رو شستم...دست راست ...متوجه شدم که این قوم یاجوج و ماجوج (اخوی های تقلبیمون رو می گم) دارن بهم چپ چپ نگاه می کنن...سرم درد می کرد برای دعوا...حیف که به خیر گذشت... 

رفتم مسجد روحانی کاروان نیت محرم شدن رو بلند و شمرده برامون تکرار می کرد و ما تکرار می کردیم و بعد ذکر محرم شدن... لبیک ...اللهم لبیک .... لبیک لا شریک لک لبیک... با ذکر تلبیه دیگه محرم شده بودیم... 

یه جوری شدم...یاد دعای عهد افتادم...معتزرا کفنی ...شاهرا سیفی...مجردا قناتی...ملبیا دعوت الداعی فی الحاضر و البادی... 

حالم به هم ریخت...می شه آیا؟...می شه منم مجردا قناتی...ملبیا دعوت الداعی...   

                     بحر امتحان ای دوست گـر طلب کنی جانرا 

                     آن چنان بر افشــانم کز طلــب خجل مانـی  

 

حدود ۱:۳۰ بود که رسیدیم عوارضی مکه نیم ساعتی باید اونجا می بودیم تا پاسپورت هامون چک بشه ...در این فرصت جوون های وهابی (بخوانید بزمجه) توی اتوبوس ها آب زمزم و یه سری کتاب در رد عقاید شیعه و آموزش عقاید محمد بن عبد الوهاب پخش می کردن...  

چه خرجی می کنن اونها و چه اهمالی ما...بگذریم تا  عصمت بعضی ها رو کچی نکردم...  

دست پای آدم وقتی محرمه می لرزه...یه سری کاری که تا حالا برات روزمره و عادی بوده یهویی برات ممنوع می شه...می خواد بگه می شه!... اگه بخواین می شه!...می شه که آدم تمام عادت ها بریزه دور و آزاد بشه...  

 

«شب جمعه است و  مسجد الحرام خیلی شلوغه... تا برسیم هتل و ساکاتون رو بگذارید و توی لابی جمع شید و با احتساب ۲-۳ ساعتی که انجام اعمالمون زمان می بره ما مطمئنا به نماز صبح اینها می خوریم و اعمالمون نصفه می مونه بهتره که با لباس احرام تشریف ببرید اتاقاتون و ۵:۱۵ صبح بعد از نماز جماعت راه بیافتیم به سمت مسجد الحرام....» این حرفای رئیس کاروانمون بود

توی لابی هتل رفتم پیش رئیس...شماره اتاقم ۱۱۰۲ و معنیش این بود که طبقه ۱۱ ام هستم...آسانسور فرد رو سوار شدم و از هولم رفتم اتاق ۱۱۱۲ تازه بعد یه ۱۵ دقیقه ای بود که از خوش و بشمون گذشته بود که فهمیدم... بله.... اشتباه تشریف آوردم...دست از پا درازتر به اتاق خودمون رفتم .

 

------------------------------- 

بعد التحریر: 

۱- عنوان نوشته رو از یکی از اشعار اسماعیل نوری علا اقتباس کردم 

۲- مصائب استفاده از کافی نت در مکه رو در پست مستقلی براتون می نویسم لذتشو ببرین

اعلام شرمندگی

سلام...با عرض شرمندگی...اوضاع اینترنت اینجا یه خورده که چه عرض کنم ...خیلی قاراشمیشه...ان شاءالله فردا می نویسم...مفصل 

 

برای هرکی التماس دعا گفته بود دعا کردم مفصل... البته اگه به حرف گربه سیاهه بارون بیاد!... 

 

فعلا

استارت

استارت مسافرتمان خورد...تا چند دقیقه دیگر بسمت فرودگاه می رویم... 

به طـــــواف کعبه رفتم ...

ز دو دیده خون فشانم، ز غمت شب جـدایی

چــه کنم که هست اینها گل باغ آشنــــایــی

همه‌شب نهاده‌ام سر، چو سگان بر آستانت

کــــه رقـیـب در نیـایـد به بهانــهء گدایـــــــــی

مـــژه‌ها و چـــشم یارم به نظر چـــنـان نماید

که میـان سنبلستـان چرد آهـــوی ختــایـــی

در گلستان چشمم زچه رو همیشه باز است

به امیـــد آنکه شاید تو به چــشم من درآیــی

ســر برگ گل ندارم، به چه رو روم به گــلشن

که شنیــــده‌ام ز گلها همه بوی بــــــی‌وفایی

به‌کدام مذهب‌ست این به‌کدام ملت‌است این

که کشند عاشقی را، که تو عاشقم چــرایی

به طـــــواف کعبه رفتم به حــــــرم رهم ندادند

که برون در چـــــه کردی که درون خـــــانه آیی

به قــــــمارخــــــانه رفــتـم، همـه پاکـباز دیدم

چو به صــــــومــــعه رسیـدم همه زاهد ریایی

در دیـــر مــی‌زدم من، که یـکـــی ز در در آمد

که: درآ، درآ، عراقی! که تو خاص از آن مـایی