●آستان حضرت دوست●

سر ارادت ما و آستان حضرت دوست ● که هرچه بر سر ما میرود ارادت اوست

●آستان حضرت دوست●

سر ارادت ما و آستان حضرت دوست ● که هرچه بر سر ما میرود ارادت اوست

تو (فروغی بسطامی)

همه شب راه دلم بر خم گیسوی تو بود

آه ازین راه که باریکتر از موی تو بود

رهرو عشق ازین مرحله آگاهی داشت

که ره قافلۀ دیر و حرم سوی تو بود

گر نهادیم قدم بر سر شاهان شاید

که سر همت ما بر سر زانوی تو بود

پیش از آن دم که شود آدم خاکی ایجاد

بر سر ما هوس خاک سر کوی تو بود

پنجۀ چرخ ز سر پنجۀ من عاجز شد

که توانانیم از قوت بازوی تو بود

زان شکستم به هم آئینه خود بینی را

که نگاهم همه در آینۀ روی تو بود

پیر پیمانه کشان شاهد من بود مدام

که همه مستیم از نرگس جادوی تو بود

تا مرا عشق تو انداخت ز پا دانستم

که قیامت مثل از قامت دلجوی تو بود

ماه نو خاسته از گوشه گردون سر زد

که خجالت زدۀ گوشۀ ابروی تو بود

نفس خرم جبریل و دم باد مسیح

همه از معجزۀ لعل سخنگوی تو بود

مهربانی کسی از دور فلک هیچ ندید

زانکه هم صورت و هم سیرت و هم خوی تو بود

هیچ کس آب ز سرچشمۀ مقصود نخورد

مگر آن تشنه که جایش به لب جوی تو بود

دوش با ماه فروزنده فروغی می گفت

کافتاب آیتی از طلعت نیکوی تو بود

شمع آرزو (شیخ بهائی)

آنان که شمع آرزو ، در بزم عشق افروختند

از تلخی جان کندنم ، از عاشقی واسوختند

دی مفتیان شهر را تعلیم کردم مساله

و امروز اهل مکیده رندی ز من آموختد

چون رشته ایمان من بگسسته دیدند اهل کفر

یک رشته از زنار خود بر خرقۀ من دوختند

یا رب چه فرخ طالعند آنان که در بازار عشق

دردی خریدند و غم دنیای دون بفرختند

در گوش اهل مدرسه ، یا رب بهایی شب چه گفت؟

کامروز آن بیچارگان اوراق خود را سوختند

امروز (سعدی)

دوست می دارم من این نالیدن دلسوز را

تا به هر نوعی که باشد بگذرانم  روز را

شب همه شب انتظار صبحرویی می رود

کان صباحت نیست این صبح جهان افروز را

 وه که گر من باز بینم چهر مهر افزای او

تا قیامت شکر گویم طالع پیروز را

 گر من سنگ ملامت روی بر چینم زنم

جان سپر کردند مردان ناوک دلدوز را

کامجویان راز ناکامی چشیدن چاره نیست

بر زمستان صبر باید طالب نوروز را

عاقلان خوشه چین از سر لیلی غافلند

این کرامت نیست جز مجنون خرمن سوز را

 عاشقان دین و دنیا باز را خاصیتی است

کان نباشد زاهدان مال و جاه اندوز را

دیگری را در کمند آور که ما خود بنده ام

ریسمان در پای حاجت نیست دست آموز را

سعدیا دی رفت و فردا همچنان موجود نیست

در میان این و آن فرصت شمار امروز را

خوشبخت (وحشی بافقی)

خوشا در پای او مردن خدایا بخت آنم ده

نشان این چنین بختی کجا یابم، نشانم ده

نثاری خواهم ای جان آفرین، شایسته پایش

پر از نقد وفا و مهر، یک گنجینه جانم ده

سخن بسیار و فرصت کم، خدایا وصل چون دادی

نمی بخشی اگر طول زمان طی لسانم ده

سگ خواری کش عشقم به گردن طوق خرسندی

اگر خوان امیدی گستری یک استخوانم ده

من و آزردگی از عشق و عشق چون تویی حاشا

گرت باور نمی داری به دست امتحانم ده

من آن خمخانه پردازم که بد مستی نمی دانم

الا ای ساقی دوران می از رطل گرانم ده

یکی طومار در دست و در او احوال من وحشی

اگر فرصت شود گاهی به یار نکته دانم ده


تجلی(مغربی)

ای کرده تجلی رخت از چهره هر خوب

ای حسن و جمال همه خوبان به تو منسوب

بر صحفۀ رخسارۀ هر ماه پری­روی

حرفی دو سه از دفتر حسنت شده مکتوب

محبوب ز هر روی بجز روی تو نبود

خود نیست به هر وجه بجز روی تو محبوب

بر عکس رخت چشم زلیخا نگران شد

در آینۀ روی خوشش یوسف یعقوب

در شاهد و مشهود تویی ناظر و منظور

در عاشق و معشوق تویی طالب و مطلوب

در بتکده ها غیر ترا می نپرستند

آن کس که کند سجده بر سنگ و گل و چوب

جاروب غمت کرد مرا خانۀ دل پاک

وین خانه کنون است به کام دل جاروب

زان زلف پراکنده و زان غمزۀ فتان

برگشت جهان سر به سر از فتنه و آشوب

محجوب نباشد رخت از مغربی ای دوست

کاو خود به خود است از رخ زیبای تو محجوب

پنج وارونه (علی بداغی)

پنج وارونه چه معنا دارد ؟!
خواهر کوچکم از من پرسید
من به او خندیدم
کمی آزرده و حیرت زده گفت
روی دیوار و درختان دیدم
باز هم خندیدم
گفت دیروز خودم دیدم پسر همسایه
پنج وارونه به مینو میداد
آنقَدَر خنده برم داشت که طفلک ترسید
بغلش کردم و بوسیدم و با خود گفتم
بعدها وقتی غم
سقف کوتاه دلت را خم کرد
بی گمان می فهمی
پنج وارونه چه معنا دارد

خانه هستی (حکیم صفای اصفهانی)

امشب سر آن دارم کز خانه برون تازم

این خانه هستی را از بیخ براندازم

تن خانه گور آمد ، جان جیفه گورستان

زین جیفه بپرهیزم این خانه بپردازم

دیوانه ام و داند ، دیوانه به خود خواند

او سلسله جنباند من عربده آغازم

با روح قدس همراه بودیم و بماند از من

من بال نیفکندم بی روح قدس تازم

در ششدر عشقش دل واماند در این بازی

گر پاک نبازم جان با نرد غمش بازم

در آتشم و راهی جز صبر نمی دانم

هم گریم و هم خندم هم سوزم و هم سازم

دل بستۀ سودایم این سلسله از پایم

بردار که بگریزم بگذار که بگذارم

از بال بیفشانم این گرد علایق را

بر خاک بنشینم بر ساعد شه بازم

من آینۀ ذاتم این زنگ طبیعت را

از آینه بزدایم این آینه بطرازم

بگرفته ز سر تا پا آئینه دهم صیقل

تا عکس بیندازد آن دلبر طنازم

من بچۀ شهبازم بر دوش و سر سلطان

گز ناز کنم صدره شه باز کشد نازم

اورنگ خلافت را داود مزامیرم

سر می شکند سنگم دل می برد آوازم

من مورم و نشمارم بر باد سلیمان را

در بادیۀ عشقش من از همه ممتازم

راز ازلی مشکل پوشید توان از دل

دل خواجۀ این منزل من محرم این رازم

در قاف احد دارد سیمرغ صفا منزل

زین شمع نمی بُرّد پروانۀ پروازم


مرغ گرفتار (ملک الشعرای بهار)

من نگویم که مرا از قفس آزاد کنید

قفسم برده به باغی و دلم شاد کنید

فصل گل می گذرد همنفسان بهر خدا

بنشینید به باغی و مرا یاد کنید

عندلیبان گل سوری به چمن کرد ورود

بهر شاباش قدومش همه فریاد کنید

یاد از این مرغ گرفتار کنید ای مرغان

چون تماشای گل و لاله و شمشاد کنید

هرکه دارد ز شما مرغ اسیری به قفس

برده در باغ و به یاد منش آزاد کنید

آشیان من بیچاره اگر سوخت چه باک

فکر ویران شدن خانۀ صیاد کنید

شمع اگر کشته شد از باد مدارید عجب

یاد پروانۀ هستی شده بر باد کنید

بیستون بر سر راه است مبادا از شیرین

خبری گفته و غمگین دل فرهاد کنید

جور و بیداد کند عمر جوانان کوتاه

ای بزرگان وطن بهر خدا داد کنید

گر شد از جور شما خانۀ موری ویران

خانۀ خویش محال است که آباد کنید

کنج ویرانۀ زندان شد اگر سهم بهار

شکر آزادی و آن گنج خداداد کنید