●آستان حضرت دوست●

سر ارادت ما و آستان حضرت دوست ● که هرچه بر سر ما میرود ارادت اوست

●آستان حضرت دوست●

سر ارادت ما و آستان حضرت دوست ● که هرچه بر سر ما میرود ارادت اوست

کویر (قیصر امین‌پور)

خسته‌ام از این کویر، این کویر کور و پیر
این هبوط بی‌دلیل، این سقوط ناگزیر 


آسمان بی‌هدف، بادهای بی‌طرف
ابرهای سربه‌راه، بیدهای سر به زیر 


ای نظاره شگفت، ای نگاه ناگهان!
ای هماره در نظر، ای هنوز بی‌نظیر! 


آیه آیه‌ات صریح، سوره سوره‌ات فصیح!
مثل خطی از هبوط، مثل سطری از کویر 


مثل شعر ناگهان، مثل گریه بی امان
مثل لحظه‌های وحی؛ اجتناب ناپذیر
 


ای مسافر غریب در دیار خویشتن
با تو آشنا شدم، با تو در همین مسیر! 


از کویر سوت و کور، تا مرا صدا زدی
دیدمت ولی چه دور! دیدمت ولی چه دیر! 


این تویی در آن طرف، پشت میله ها رها
این منم در این طرف، پشت میله ها اسیر 


دست خسته مرا، همچو کودکی بگیر
با خودت مرا ببر، خسته‌ام از این کویر!

تیر غمزه (حافظ)

ای شاهد قدسی که کشد بند نقابت
و ای مرغ بهشتی که دهد دانه و آبت

خوابم بشد از دیده در این فکر جگرسوز
کاغوش که شد منزل آسایش و خوابت؟

درویش نمی‌پرسی و ترسم که نباشد
اندیشه آمرزش و پروای ثوابت

راه دل عشاق زد آن چشم خماری
پیداست از این شیوه که مست است شرابت

تیری که زدی بر دلم از غمزه خطا رفت
تا باز چه اندیشه کند رای صوابت

هر ناله و فریاد که کردم نشنیدی
پیداست نگارا که بلند است جنابت

دور است سر آب از این بادیه هش دار
تا غول بیابان نفریبد به سرابت

تا در ره پیری به چه آیین روی ای دل
باری به غلط صرف شد ایام شبابت!

ای قصر دل افروز که منزلگه انسی!
یا رب مکناد آفت ایام خرابت

حافظ نه غلامیست که از خواجه گریزد
صلحی کن و بازآ که خرابم ز عتابت

یک خمخانه می (اقبال لاهوری)

یاد ایامی که خوردم باده ها با چنگ و نی
جام می در دست من، مینای می در دست وی


در کنار آیی، خزان ما زند رنگ بهار
ور نیایی فرودین افسرده تر گردد ز دی


بی تو جان من چو آن سازی که تارش در گسست
در حضور از سینه ی من نغمه خیزد پی به پی


آنچه من در بزم شوق آورده ام دانی که چیست؟
یگ چمن گل، یک نیستان ناله، یک خمخانه می


زنده کن باز آن محبت را که از نیروی او
بوریای ره نشینی در فتد با تخت کی


دوستان! خرم که بر منزل رسید آواره ای
من پریشان جاده های علم و دانش کرده طی

فرزدق‌وار (سید حسن حسینی)

پشیمان نیستم اصلاً پشیمان
ز قطع راه با مرغ سلیمان

شهیدان را ستودم، حال کردم
شهادت را هم استقبال کردم

به نامِ حضرت مولا سرودم
زمینی بودم، از بالا سرودم

گشودم بر کژی رگبار خود را
نبستم چون حقیران، بار خود را

در آن سرما که حتی سنگ کم بود
سلاحِ ساده در دستم قلم بود

ستم از زنگی و رومی کشیدم
برای شعر، محرومی کشیدم

نکردم در محبت کم‌فروشی
برای گندمی، آدم‌فروشی!

یهودا را بگو: عیسی سرشتم
چلیپا بوده خط سرنوشتم !

کنار شط آتش تشنه م‍ُردم
به دست دودمان دشنه م‍ُردم

یکی از شاعران اهل بیتم
فرزدق‌وار می‌لنگد کمیتم!

الفبای عشق (صغیر اصفهانی)

از الف اول امام از بعد پیغمبر علی است
آمر امر الهی شاه دین‌پرور علی است 


ب برادر با نبی
، بیرق فراز دین حق
بحر احسان، باب لطف بی‌حد و بی‌مر علی است 


ت تبارک تاج و طاها تخت و نصراله سپاه
تیغ‌آور، خسرو مستغنی از لشگر علی است 


ث ثری مقدم، ثریا متکا، ثابت قدم
ثانی احمد به ذات کبریا مظهر علی است 


ج جاه و قدرش ار خواهی به نزد ذوالجلال
جل شانه جز نبی از جمله بالاتر علی است 


ح حدوثش با قِدم مقرون، حدیثش حرف حق
حاکم حکم اللهی حیه در حیدر علی است 


خ خداوند ظفر، خیبر گشا، مرحب شکار
خسرو ملک ولایت، خلق را رهبر علی است 


د داماد نبی، دست خدا، دارای دین
داعی ایجاد موجودات از داور علی است
 


ذ ذاتش ذوالجلال و ذالمنن وز ذوالفقار
ذلت افزا بر عدوی ملحدِ ابتر علی است
 


ر رفیع‌القدر و والا رتبه، روح افزای سخن
رهنمای خلق عالم، ساقی کوثر علی است
 


ز زبر دست و زکی و زاهد و زهد آفرین
زیب بخش مسجد و زینت ده منبر علی است
 


س سعید و سید و سرور، سلونی انتساب
سر لا رطب و لا یابس، سر و سرور علی است 


ش شفیع المذنبین، شیر خدا، شاه نجف
شمع ایوان هدایت، شافع محشر علی است
 


ص صدّیق و صبور و صالح و صاحب کرم
صبح صادق از درون شب پدیدآور علی است 


ض ضرغام شجاعت پیشه‌ی روشن ضمیر
ضاربی کز ضربتش مضروب لایخبر علی است 

● 
ط طبیب طبع‌دان، مطلوب ارباب طلب
طاق نه کاخ مطبق طرح را لنگر علی است 


ظ ظهیر ملک و ملت ظاهر و باطن امام
ظل ممدود خدای خالق اکبر علی است
 


ع عین‌الله و علی جاه و علام الغیوب
عالم علم علی الاشیا ز خشک و تر علی است 


غ غران شیر یزدان، غیرت الله المبین
غالب اندر غزوه‌ها بر خصم بد گوهر علی است 


ف فصیح و فاضل و فخر عرب، میر عجم
فارس میدان مردی، فاتح خیبر علی است
 


ق قلب عالم امکان قسیم خلد و نار
قاضی روز قیامت، خواجه‌ی قنبر علی است
 


ک کنز علم ماکان و علوم مایکون
کاشف سر و علن، از اکبر و اصغر علی است
 


ل لطفش شامل احوال کل ما خلق
لازم التعظیم، شاه معدلت گستر علی است 


م ممدوح صحف، موصوف تورات و زبور
مصحف و انجیل را مصداق و المصدر علی است
 


ن نظام نه فلک از نام نیکش، وز جمال
نور بخش مهر و ماه و انجم و اختر علی است
 


و واجب منزلت، ممکن نما، والا گهر
واقفِ از ماوقع و از ما وقع یک سر علی است
 


هـ هوالهادی المضلین فی الصراط المستقیم
هر چه بهتر خوانمش صد بار از آن بهتر علی است 


ی یدالله فوق ایدیهم یکی از مدح او
یک سر از یا تا الف هر حرف را مضمر علی است
 


جان علی، جانان علی، ظاهر علی، باطن علی
می علی، مینا علی، ساقی علی، ساغر علی است
 


گویی ار مدح علی دیگر چه غم داری صغیر
یاور خلق جهانی گر ترا یاور علی است

شیدا (صائب تبریزی)

ای جهانی محو رویت، محو سیمای که‌ای؟

ای تماشاگاه عالم، در تماشای که‌ای؟

عالمی را روی دل در قبله‌ی ابروی توست

تو چنین حیران ابروی دلارای که‌ای؟

شمع و گل چون بلبل و پروانه شیدای تواند

ای بهار زندگی آخر تو شیدای که‌ای؟

چون دل عاشق نداری یک نفس یک‌جا قرار

سر به صحرا داده‌ی زلف چلیپای که‌ای؟

چشم می پوشی ز گلگشت خیابان بهشت

در کمین جلوه‌ی سرو دلارای که‌ای؟

نشکنی از چشمه‌ی کوثر خمار خویش را

از خمار آلودگان جام صهبای که‌ای؟

صحاری شب (شفیعی کدکنی)

بخوان به نام گل سرخ، در صحاری شب،
که باغ ها همه بیدار و بارور گردند
بخوان، دوباره بخوان، تا کبوتران سپید
به آشیانه ی خونین دوباره برگردند

 بخوان به نام گل سرخ، در رواق سکوت
که موج و اوج طنینش ز دشت ها گذرد؛
پیام روشن باران،
زبام نیلی شب،
که رهگذر نسیمش به هر کرانه برد.

 ز خشک سال چه ترسی!
ـ که سد بستی بستند:

                    نه در برابر آب،

                             که در برابر نور

                                    و در برابر آواز و در برابر شور .....


در این زمانه ی عسرت،
به شاعران زمان برگ رخصتی دادند
که از معاشقه ی سرو و قمری و لاله
سرودها بسرایند ژرف تر از خواب

                                       زلال تر از آب. 

 تو خامشی، که بخواند؟ 

             تو می روی، که بماند؟ 

                        که بر نهالک بی برگ ما ترانه بخواند؟ 


از این گریوه به دور،
در آن کرانه، ببین:

                      بهار آمده،

                               از سیم خادار، گذشته.


حریق شعله ی گوگردی بنفشه چه زیباست!
هزار آینه جاری ست.
          هزار آینه اینک، به همسرایی قلب تو می تپد با شوق.

زمین تهی ست ز زندان،
                  همین تویی تنها

                         که عاشقانه ترین نغمه را دوباره بخوانی.
بخوان به نام گل سرخ، و عاشقانه بخوان:

                                   "حدیث عشق بیان کن، بدان زبان که تو دانی"

زهر جدایی (سعدی)

آن را که غمی چون غم من نیست چه داند

کز شوق توام دیده چه شب می‌گذراند

وقتست گر از پای درآیم که همه عمر

باری نکشیدم که به هجران تو ماند

سوز دل یعقوب ستمدیده ز من پرس

کاندوه دل سوختگان سوخته داند

دیوانه گرش پند دهی کار نبندد

ور بند نهی سلسله در هم گسلاند

ما بی تو به دل برنزدیم آب صبوری

در آتش سوزنده صبوری که تواند

هر گه که بسوزد جگرم دیده بگرید

وین گریه نه آبیست که آتش بنشاند

سلطان خیالت شبی آرام نگیرد

تا بر سر صبر من مسکین ندواند

شیرین ننماید به دهانش شکر وصل

آن را که فلک زهر جدایی نچشاند

گر بار دگر دامن کامی به کف آرم

تا زنده‌ام از چنگ منش کس نرهاند

ترسم که نمانم من از این رنج دریغا

کاندر دل من حسرت روی تو بماند

قاصد رود از پارس به کشتی به خراسان

گر چشم من اندر عقبش سیل براند

فریاد که گر جور فراق تو نویسم

فریاد برآید ز دل هر که بخواند

شرح غم هجران تو هم با تو توان گفت

پیداست که قاصد چه به سمع تو رساند

زنهار که خون می‌چکد از گفته سعدی

هرکس این همه نشتر بخورد خون بچکاند