از هجر رخ دوست که انجام ندارد
دل در بر من یک نفس آرام ندارد
●
دل بستگیم راه به جایی نبرد؛ هیچ
ای وای از این عشق که فرجام ندارد
●
خون میخورم از جام دل خویش و به عالم
کس همچو من این باده گلفام ندارد
●
دل بر گل و گلزار نبندم که گلستان
زیبایی و شادابی مادام ندارد
●
من در پی آن تازه بهارم که گر آید
سر سبزی او آخر و انجام ندارد
یک عمر درین گوشهی ویرانه نشستم
در غربت این شهر، غریبانه نشستم
●
حیران و دلافسرده و از خلق گریزان
در بند تو چون مردم دیوانه نشستم
●
ما را چه غم ار نیست به کف درهم و دینار
سرمایهی ایمان به کف و اهل ولائیم
●
این ملک جهان را به پشیزی نستانیم
چون رهرو و هم ساکن اقلیم صفائیم
●
در کوی وفا معتکف و خاک نشینیم
دردی کش میخانهی مردان خدائیم
●
سر در قدم دوست به هر سوی روانیم
بر هر چه که محبوب رضا گشت رضائیم
●
در حلقهی پاکان سخن از چون و چرا نیست
سر در خط فرمان بری از چون و چرائیم
●
از قید علایق همه رستیم به لطفش
از بند تعلق به جهان نیز رهائیم
●
صد شکر که از پیروی نفس رهیدیم
شادیم که در گلشن حق نغمه سرائیم
●
نومید نباشیم ز لطف و کرم دوست
هر چند رفیق ره عصیان و خطائی
دوش به خواب دیده ام روی ندیدۀ ترا
وز مژه آب داده ام باغ نچیدۀ ترا
●
قطرۀ خون تازه ای از تو رسیده بر دلم
به که به دیده جا دهم تازه رسیدۀ ترا
●
با دل چون کبوترم انس گرفته چشم تو
رام به خود نموده ام باز رمیدۀ ترا
●
من که به گوش خویشتن از تو شنیده ام سخن
چون شنوم ز دیگران حرف شنیدۀ ترا
●
تیر و کمان عشق را هر که ندیده گو ببین
پشت خمیدۀ مرا قد کشیدۀ ترا
●
شام نمی شود دگر صبح کسی که هر سحر
زان خم طره بنگرد صبح دمیدۀ ترا
●
خستۀ طرۀ ترا چاره نکرد لعل تو
مهره نداد خاصیت مار گزیدۀ ترا
●
ای که به عشق او زدی خنده به چاک سینه ام
شکر خدا که دوختم جیب دریدۀ ترا
●
دست مکش به موی او مات مشو به روی او
تا نکشد به خون دل دامن دیدۀ ترا
●
باز فروغی از درت روی طلب کجا برد
زانکه کسی نمی خرد هیچ خریدۀ ترا
هر کس به تماشایی ، رفتند به صحرایی
ما را که تو منظوری ، خاطر نرود جایی
●
یا چشم نمی بیند ، یا راه نمی داند
هر کاو به وجود خود ، دارد ز تو پروایی
●
دیوانۀ عشقت را ، جایی نظر افتاده ست
کانجا نتواند رفت ، اندیشۀ دانایی
●
امید تو بیرون برد ، از دل همه امیدی
سودای تو خالی کرد ، از سر همه سودایی
●
زیبا ننماید سرو ، اندر نظر عقلش
آن کس نظری باشد ، با قامت زیبایی
●
گویند رفیقانم ، در عشق چه سرداری
گویم که سری دارم ، در باخته در پایی
●
زنهار نمی خواهم ، کز کشتن امانم ده
تا سیرترت بینم ، یک لحظه مدارایی
●
در پارس که تابوده ست از ولوله آسوده ست
بیم است که برخیزد ، از حسن تو غوغایی
●
من دست نخواهم برد ، الّا به سر زلف
گر دسترسی باشد ، یک روز به یغمایی
●
گویند تمنایی ، از دوست بکن سعدی
جز دوست نخواهم کرد ، از دوست تمنایی
امروز امیر در میخانه توئی تو
فریاد رس این دل دیوانه توئی تو
●
مرغ دل ما را ، که به کس رام نگردد
آرام توئی دام توئی دانه توئی تو
●
آن مهر درخشان که به هر صبح دهد تاب
از روزن این خانه به کاشانه توئی تو
●
آن ورد که زاهد به همه شام و سحرگاه
بشمرد با سبحه صد دانه توئی تو
●
آن باده که شاهد به خرابات مغان نیز
پیمود به جام و خم و پیمانه توئی تو
●
آن غل که ز زنجیر سر زلف نهادند
بر پای دل عاقل و دیوانه توئی تو
●
ویرانه بود هر دو جهان نزد خردمند
گنجی که نهان است به ویرانه توئی تو
●
در کعبه و بتخانه بگشتیم بسی ما
دیدیم که در کعبه و بتخانه توئی تو
●
بسیار بگوییم و چه بسیار بگفتیم
کس نیست به غیر از تو در این خانه توئی تو
●
یک همت مردانه در این کاخ ندیدیم
آن را که بود همت مردانه توئی تو