گردنی می افراشت
سرش از چرخ فراتر می رفت
آسمان با همه اخترهاش
بوسه می زد به سر انگشتش
سکه خورشید
بود در مشتش
یک سر و گردن
گاه
نه کم از فاصله کیهانی ست
وز سرافرازی تا خواری
جز یک سر مو فاصله نیست
او سری خم کرد
و آسمان با همه اخترهاش
دور شد از سر او
به داغت آرزو مرد و هوس سوخت
در این آتشفشان حتی نفس سوخت
●
خدایا سوز دل را با که گویم
که زیبا مرغک من در قفس سوخت
گفتم: «بمان!» و نماندی!
رفتی،
بالای بام آرزوهای من نشستی و پایین نیامدی!
گفتم:
نردبان ترانه تنها سه پله دارد:
سکوت و
صعودُ
سقوط!
تو صدای مرا نشنیدی
و من
هی بالا رفتم، هی افتادم!
هی بالا رفتم، هی افتادم...
تو می دانستی که من از تنهایی و تاریکی می ترسم،
ولی فتیله فانوس نگاهت را پایین کشیدی!
من بی چراغ دنبال دفترم گشتم،
بی چراغ قلمی پیدا کردم
و بی چراغ از تو نوشتم!
نوشتم، نوشتم...
حالا همسایه ها با صدای آواز های من گریه می کنند!
دوستانم نام خود را در دفاترم پیدا می کنند
و می خندند!
عده ای سر بر کتابم می گذارند و رؤیا می بینند!
اما چه فایده؟
هیچکس از من نمی پرسد،
بعد از این همه ترانه بی چراغ
چشمهایت به تاریکی عادت کرده اند؟
همه آمدند، خواندند، سر تکان دادند و رفتند!
حالا،
دوباره این من و
این تاریکی و
این از پی کاغذ و قلم گشتن!
گفتم : « - بمان!» و نماندی!
اما به راستی،
ستاره نیاز و نوازش!
اگر خورشید خیال تو
اینجا و در کنار این دل بی درمان نمی ماند،
این ترانه ها
در تنگنای تنهایی ام زاده می شدند؟
آنچه من می بینم
ماندن دریاست ،
رستن وازنورستن باغ است ،
کشتن شب به سوی روز است ،
گذرا بودن موج وگل و شبنم نیست .
گرچه ما می گذریم ،
راه می ماند .
غم نیست .
یاد باد آنکه ز ما وقت سفر یاد نکرد
به وداعی دل غمدیده ی ما شاد نکرد
●
آن جوان بخت که میزد رقم خیر و قبول
بنده ی پیر ندانم ز چه آزاد نکرد
●
کاغذین جامه به خوناب بشویم که فلک
ره نمونیم به پای علم دار نکرد
●
دل به امید صدایی که مگر در تو رسد
ناله ها کرد دراین کوه که فرهاد نکرد
●
سایه تا باز گرفتی زسحر مرغ سحر
آشیان در شکن طره ی شمشاد نکرد
●
شاید ار پیک صبا از تو بیاموزد کار
زانکه چالاکتر از این حرکت باد نکرد
●
کلک مشاطه ی صنعش نکشد نقش مراد
هر که اقرار به این حسن خداداد نکرد
●
مطربا پرده بگردان و بزن راه عراق
که بدین راه بشد یار و زما یاد نکرد
●
غزلیات عراقیست سرود حافظ
که شنید این ره دلسوز که فریاد نکرد