●آستان حضرت دوست●

سر ارادت ما و آستان حضرت دوست ● که هرچه بر سر ما میرود ارادت اوست

●آستان حضرت دوست●

سر ارادت ما و آستان حضرت دوست ● که هرچه بر سر ما میرود ارادت اوست

حلول عید (باستانی پاریزی)

در گوش من صحیفه تبریک عید گفت

سالی دگر زعمر تو ای بی خبر گذشت

نشگفته غنچه های بهار و امید و عشق

دیدی که عمر همچو نسیم سحر گذشت

روح کهن نه تازه شود با حلول عید

راح کهن بیار که آبم ز سر گذشت

تبریک نیست , تسلیت است اینکه دوست را

گویی: خوشا ز عمر تو سالی دگر گذشت

قماش جان (شاه طاهر دکنی)

گر به تو افتدم نظر چشم به چشم و رو به رو

شرح دهم غم ترا نکته به نکته مو به مو

از پی دیدن رخت همچو صبا فتاده ام

خانه به خانه در به در، کوچه به کوچه کو به کو

سیل سرشک و خون دل، از دل و دیده شد روان

قطره به قطره شط به شط، بحر به بحر جو به جو

مهر ترا دل حزین بافته بر قماش جان

رشته به رشته نخ به نخ، تار به تار پو به پو

داده دهان و چهره و عارض و عنبرین خطت

غنچه به غنچه گل به گل، لاله به لاله بو به بو

از رخ و چشم و زلف و قد، ای مه من فزایدم

مهر به مهر، دل به دل، طبع به طبع، خو به خو

در دل خویش "طاهرا" گشت و نجست جز تو را

صفحه به صفحه لا به لا، پرده به پرده تو به تو

 

میرداماد (نیما یوشیج)

میر داماد ، شنیدستم من،

که چو بگزید بن خاک وطن

بر سرش آمد و از وی پرسید

ملک قبر که :من رب، من ؟

●●●

میر بگشاد دو چشم بینا

آمد از روی فضیلت به سخن:

اسطقسی ست - بدو داد جواب

اسطقسات دگر زو متقن .

●●●

حیرت افزودش از این حرف ملک

برد این واقعه پیش ذوالمن

که: به زبان دگر این بنده ی تو

می دهد پاسخ ما در مدفن

●●●

آفریننده بخندید و بگفت :

" تو به این بنده ی من حرف نزن .

او در آن عالم هم، زنده که بود،

حرفها زد که نفهمیدم من ! "

گریه ای در شب (مهدی سهیلی)

مردم نمیدانند پشت چهره من ـ

یکمرد خشماگین درد آلوده خفته است

مردم ز لبخندم نمیخوانند حرفی

تا آنکه دانند ـ

بس گریه ها در خنده تلخم نهفته است

وز دولت باران اشکم ـ

گلهای غم در جان غمگینم شکفته است

●●●

من هیچگه بر درد  خود  زاری نکردم

اندوه من، اندوه پست  آب و نان نیست

این اشکها بی امان از تو پنهان ـ

جز گریه بر سوک دل بیچارگان نیست

●●●

شبها ز بام خانه ویرانه خود ـ

هر سو ببامی میدود موج نگاهم

در گوش جانم میچکد بانگی که گوید:

 من دردمندم

 من بی پناهم

●●●

از سوی دیگر بانگ میآید که: ای مرد !

 من تیره بختم

 من موج اشکم

 من ابر آهم

بانگ یتیمم میخلد ناگاه در گوش:

 کای بر فراز بام خود استاده آرام !

 من در حصار بینوائیها اسیرم  ـ

 در قعر چاهم

●●●

بی خان و مانی ناله ای دارد که:  ای مرد !

من تیره روزم ـ

بر کوچه های  روشنی  بسته است راهم

●●●

ناگه دلم میلرزد از این موج اندوه

اشکم فرو میریزد از این سوک بسیار

در سینه می پیچد فغان  عمر کاهم

●●●

با موج اشک و هاله یی از شرم گویم:

کای شب نشینان تهی دست !

وی بی پناه خفته در چنگال اندوه !

آه، ای یتیم مانده در چاه طبیعت !
من خود تهی دستم، توان یاری ام نیست

در پیشگاه زرد رویان، رو سیاهم

شرمنده ام از دستگیری

اما در این شرمندگی ها بیگناهم

دستی ندارم تا که دستی را بگیرم

این را تو میدانی و میداند خدا هم

 

سبکباران ساحل ها (فریدون مشیری)

لب دریا، نسیم و آب و آهنگ،

شکسته ناله های موج بر سنگ.

مگر دریا دلی داند که ما را،

چه توفان ها ست در این سینه تنگ !

●●●

تب و تابی ست در موسیقی آب

کجا پنهان شده ست این روح بی تاب

فرازش، شوق هستی، شور پرواز،

فرودش : غم؛ سکوتش : مرگ ومرداب !

●●●

سپردم سینه را بر سینه کوه

غریق بهت جنگل های انبوه

غروب بیشه زارانم در افکند

به جنگل های بی پایان اندوه !

●●●

لب دریا، گل خورشید پرپر !

به هر موجی، پری خونین شناور !

به کام خویش پیچاندند و بردند،

مرا گرداب های سرد باور !

●●●

بخوان، ای مرغ مست بیشه دور،

که ریزد از صدایت شادی و نور،

قفس تنگ است و دل تنگ است، ورنه

هزاران نغمه دارم چون تو پر شور !

***

لب دریا، غریو موج و کولاک،

فرو پیچده شب در باد نمناک،

نگاه ماه، در آن ابر تاریک؛

نگاه ماهی افتاده بر خاک !

●●●

پریشان است امشب خاطر آب،

چه راهی می زند آن روح بی تاب !

» سبکباران ساحل ها «چه دانند،

»شب تاریک و بیم موج و گرداب « !

●●●

لب دریا، شب از هنگامه لبریز،

خروش موج ها: پرهیز ... پرهیز ... ،

در آن توفان که صد فریاد گم شد؛

چه بر می آید از وای شباویز ؟!

●●●

چراغی دور، در ساحل شکفته

من و دریا، دو همراز نخفته !

همه شب، گفت دریا قصه با ماه

دریغا حرف من، حرف نگفته !

شیر سنگی (حمید مصدق)

ای شیر، ای نشسته تو غمگین و سوکوار

ای سنگ سرد سخت

تا کی سوار پیکر تو کودکان کوی

یکبار نیز نعره بکش

غرشی برآر

●●●

تا دیده ام تو را

خاموش بوده ای

در ذهن همگان

بیگانه بوده ای و فراموش بوده ای

●●●

در تو چرا صلابت جنگل نمانده است ؟

در تو کنون مهابت از یاد رفته است

در تو شکوه و شوکت بر باد رفته است

●●●

باور کنم هنوز

کز چشم وحش جنگل

هر غرش تو باز ره خواب می زند ؟

باور کنم هنوز

از ترس خشم تو

شبها پلنگ از سر کهسار دور دست،

دست طلب به دامن مهتاب می زند ؟

●●●

از آسمان سربی

یکریز و تند ریزش باران است

از چشم شیر سنگی خونابه سرشک روان است

●●●

ای شیر سنگی، ای تو چنین واژگونه بخت

ای سنگ سرد سخت

همدرد تو منم

من نیز در مصیبت تو

گریه می کنم

 

منتخبی از دوبیتی های فایز دشتی۱

پس از مرگم نخواهم های هایی

نه فریاد و نه افغان و نوایی

بگویید گشته فایز کشته دل

ندارد کشته دل خون بهایی

●●●

دل از من چشم شهلا دلبر از تو

لب خشکیده از من کوثر از تو

بنه بر جان فایز منت از لطف

سر از من سینه از من خنجر از تو

●●●

مرا در پیش راهی پر ز بیم است

از این ره در دلم خوفی عظیم است

برو فایز میندیش از مهابت

که آنجا حکم با رب رحیم است

●●●

دو معنی بر من آمد صعب دشوار

اول   پیری   آخر    فرقت  یار

اگر  پیدا   شود   فایز پرستی

جوانی  از کجا  آرم   دگر بار

●●●

خوشا روزی که گل بودی و بلبل

تو گفتی صبر کن کردم تحمل

الهی   دشمن   فایز  بمیرد

گل از بلبل برید و بلبل از گل


دوستی از خوانندگان؛ تذکر دادند که از نظر بعضی از تذکره نویسان نسبت دشتی برای این شاعر شیرین سخن صحیح است نه دشتستانی؛ که در صدر شعر تصحیح شد.

ای وای مادرم (شهریار)

آهسته باز از بغل پله ها گذشت
در فکر آش و سبزی بیمار خویش بود
اما گرفته دور و برش هاله ئی سیاه
او مرده است و باز پرستار حال ماست
در زندگی ما همه جا وول میخورد
هر کنج خانه صحنه­ئی از داستان اوست
در ختم خویش هم بسر کار خویش بود
بیچاره مادرم
هر روز میگذشت از این زیر پله ها
آهسته تا بهم نزند خواب ناز من
امروز هم گذشت
در باز و بسته شد
با پشت خم از این بغل کوچه میرود
چادر نماز فلفلی انداخته بسر
کفش چروک خورده و جوراب وصله دار
او فکر بچه هاست
هرجا شده هویج هم امروز میخرد
بیچاره پیرزن ، همه برف است کوچه ها
او از میان کلفت و نوکر ز شهر خویش
آمد بجستجوی من و سرنوشت من
آمد چهار طفل دگر هم بزرگ کرد
آمد که پیت نفت گرفته بزیر بال
هر شب در آید از در یک خانه فقیر
روشن کند چراغ یکی عشق نیمه جان
او را گذشته ایست ، سزاوار احترام
تبریز ما ! بدور نمای قدیم شهر
در ( باغ بیشه ) خانه مردی است باخدا
هر صحن و هر سراچه یکی دادگستری است
اینجا بداد ناله مظلوم میرسند
اینجا کفیل خرج موکل بود وکیل
مزد و درآمدش همه صرف رفاه خلق
در ، باز و سفره ، پهن
بر سفره اش چه گرسنه ها سیر میشوند
یک زن مدیر گردش این چرخ و دستگاه
او مادر من است
انصاف میدهم که پدر راد مرد بود
با آنهمه درآمد سرشارش از حلال
روزی که مرد ، روزی یکسال خود نداشت
اما قطارهای پر از زاد آخرت
وز پی هنوز قافله های دعای خیر
این مادر از چنان پدری یادگار بود
تنها نه مادر من و درماندگان خیل
او یک چراغ روشن ایل و قبیله بود
خاموش شد دریغ
نه ، او نمرده ، میشنوم من صدای او
با بچه ها هنوز سر و کله میزند
ناهید ، لال شو
بیژن ، برو کنار
کفگیر بی صدا
دارد برای ناخوش خود آش میپزد
او مرد و در کنار پدر زیر خاک رفت
اقوامش آمدند پی سر سلامتی
یک ختم هم گرفته شد و پر بدک نبود
بسیار تسلیت که بما عرضه داشتند
لطف شما زیاد
اما ندای قلب بگوشم همیشه گفت :
این حرفها برای تو مادر نمیشود .
پس این که بود ؟
دیشب لحاف رد شده بر روی من کشید
لیوان آب از بغل من کنار زد ،
در نصفه های شب .
یک خواب سهمناک و پریدم بحال تب
نزدیکهای صبح
او زیر پای من اینجا نشسته بود
آهسته با خدا ،‌
راز و نیاز داشت
نه ، او نمرده است .
نه او نمرده است که من زنده ام هنوز
او زنده است در غم و شعر و خیال من
میراث شاعرانه من هرچه هست از اوست
کانون مهر و ماه مگر میشود خموش
آن شیرزن بمیرد ؟ او شهریار زاد
هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد بعشق
او با ترانه های محلی که میسرود
با قصه های دلکش و زیبا که یاد داشت
از عهد گاهواره که بندش کشید و بست
اعصاب من بساز و نوا کوک کرده بود
او شعر و نغمه در دل و جانم بخنده کاشت
وانگه به اشکهای خود آن کشته آب داد
لرزید و برق زد بمن آن اهتزاز روح
وز اهتزاز روح گرفتم هوای ناز
تا ساختم برای خود از عشق عالمی
او پنجسال کرد پرستاری مریض
در اشک و خون نشست و پسر را نجات داد
اما پسر چه کرد برای تو ؟ هیچ ، هیچ
تنها مریضخانه ، بامید دیگران
یکروز هم خبر : که بیا او تمام کرد .
در راه قم بهرچه گذشتم عبوس بود
پیچید کوه و فحش بمن داد و دور شد
صحرا همه خطوط کج و کوله و سیاه
طوماز سرنوشت و خبرهای سهمگین
دریاچه هم بحال من از دور میگریست
تنها طواف دور ضریح و یکی نماز
یک اشک هم بسوره یاسین چکید
مادر بخاک رفت .
آنشب پدر بخواب من آمد ، صداش کرد
او هم جواب داد
یک دود هم گرفت بدور چراغ ماه
معلوم شد که مادره از دست رفتنی است
اما پدر بغرفه باغی نشسته بود
شاید که جان او بجهان بلند برد
آنجا که زندگی ،‌ ستم و درد و رنج نیست
این هم پسر ، که بدرقه اش میکند بگور
یک قطره اشک ، مزد همه زجرهای او
اما خلاص میشود از سرنوشت من
مادر بخواب ، خوش
منزل مبارکت .
آینده بود و قصه بیمادری من
ناگاه ضجه ئی که بهم زد سکوت مرگ
من میدویدم از وسط قبرها برون
او بود و سر بناله برآورده از مغاک
خود را بضعف از پی من باز میکشید
دیوانه و رمیده ، دویدم بایستگاه
خود را بهم فشرده خزیدم میان جمع
ترسان ز پشت شیشه در آخرین نگاه
باز آن سفیدپوش و همان کوشش و تلاش
چشمان نیمه باز :
از من جدا مشو
میآمدیم و کله من گیج و منگ بود
انگار جیوه در دل من آب میکنند
پیچیده صحنه های زمین و زمان بهم
خاموش و خوفناک همه میگریختند
میگشت آسمان که بکوبد بمغز من
دنیا به پیش چشم گنهکار من سیاه
وز هر شکاف و رخنه ماشین غریو باد
یک ناله ضعیف هم از پی دوان دوان
میآمد و بمغز من آهسته میخلید :
تنها شدی پسر .
باز آمدم بخانه چه حالی ! نگفتنی
دیدم نشسته مثل همیشه کنار حوض
پیراهن پلید مرا باز شسته بود
انگار خنده کرد ولی دلشکسته بود :
بردی مرا بخاک کردی و آمدی ؟
تنها نمیگذارمت ای بینوا پسر
میخواستم بخنده درآیم ز اشتباه
اما خیال بود
ای وای مادرم