●آستان حضرت دوست●

سر ارادت ما و آستان حضرت دوست ● که هرچه بر سر ما میرود ارادت اوست

●آستان حضرت دوست●

سر ارادت ما و آستان حضرت دوست ● که هرچه بر سر ما میرود ارادت اوست

رسوایی شهر (سعدی شیرازی)

یک روز به شیدایی ، در زلف تو آویزم

زان دو لب شیرینت ، صد شور بر انگیزم

گر قصد جفا داری اینک من واینک سر

ور راه وفاداری ، جان در قدمت ریزم

 بس توبه و پرهیزم ، کز عشق تو باطل

من بعد بدان شرطم کز توبه بپرهیزم

 سیم دل مسکینم در خاک درت گم شد

خاک سر هر کویی بی فایده می بیزم

 در شهر به رسوایی ، دشمن به دفم بر زد

تا بر دف عشق آمد تیر نظر تیزم

مجنون رخ لیلی ، چون قیس بنی عامر

فرهاد لب شیرین ، چون خسرو پرویزم

گفتی به غمم بنشین یا از سر جان برخیز

فرمان برمت جانا بنشینم و برخیزم

گر بی تو بود جنت بر کنگره ننشینم

ور با تو بود دوزخ در سلسله آویزم

با یاد تو گر سعدی در شعر نمی گنجد

چون دوست یگانه شد با غیر نیامیزم


انکحت (سیامک بهرام پرور)

انکحتُ... عشق را و تمام بهار را !

 زوّجتُ... سیب را و درخت انار را !

متّعتُ... خوشه‌ خوشه رطب‌های تازه را

گیلاس‌های آتشی آب‌دار را !

هذا موکّلی... غزلم دف گرفت، گفت:

تو هم گرفته‌ای به وکالت سه‌تار را !

یک جلد... آیه ‌آیه ­ی قرآن! تو سوره‌ای!

چشمت «قیامت» است! بخوان «انفطار» را !

یک آئینه... به گردن من هست... دست توست،

دستی که پاک می‌کند از آن غبار را

یک جفت شمعدان...؟! نه عزیزم! دو چشم توست

که بردریده پرده شب‌های تار را !

مهریّه تو چشمه و باران و رودسار

بر من بریز زمزمه آبشار را !

ده شرطِ ضمنِ... ده؟! ... نه! بگویید صد! ... هزار!

با بوسه مُهر می‌کنم آن صدهزار را !

لیلی تویی که قسمت من هم جنون شده

پس خط بزن شرایط دیوانه‌وار را !

 

شه دین (جلال الدین همایی)

تا به کی افسانه از دارا و اسکندر کنی
قصه یابد از امیرالمؤمنین حیدر کنی 

گر حدیث راست می خواهی و گفتار درست
مدح، باید از شه دین حیدر صفدر کنی 


تا به دست و خامه ات، یارایی مدح علی است
حیف باشد حرف دیگر ثبت در دفتر کنی 


راست خواهی، حق نباشد کین گهر لفظ دری
جزکه اندر حرف حق، در صحبت دیگر کنی
 


وصف شاه اولیاء، نعت شه مردان بیار
دفتر شعر و ادب را، تا از او زیور کنی 


خامه در نقش علی بت شکن زن، تا بچند
خامه ی مانی تراشی، رنده ی آذر کنی 


جان تازه، در تن افسرده می دارد شعف
در مدیحش تازه چون طبع سخن گستر کنی
 


ناسزایان را ستودن، بت تراشیدن بود
خود هنر ضایع چرا، در پیشه ی بتگر کنی 


خامه فرسودن، بمدح خواجگان جاه و مال
عمر فرسودن بود آن به که این کمتر کنی 


با دروغی چند تا چند از ره بیم امید
از یکی افسارگیری، بر یکی افسر کنی 


شرم بادت زین هنر، کز قول ترفتند و فریب
گوهری را پشک سازی، پشک را گوهر کنی
 


شاه غزنین می رود از یاد و فتح سومنات
چون سخن از جنگ بدر و، غزوه ی خیبر کنی 


یا علی، نام از ابوسفیان و فرزندش مبر
روبهان را کی سزد، با شیر نر هم­بر کنی 


عترت خود را پیمبر، تالی قرآن شمرد
کار در دین بایدت، بر گفت پیغمبر کنی 


یعنی اندر حکم سنت بعد قرآن کریم
تکیه باید بر علی و عترت اطهر کنی 


سرخ رویی گر ز کوثر خواستاری، بایدت
پیروی از رسم و راه ساقی کوثر کنی
 


بی ولای مرتضی، چون باد اندر چنبر است
روز و شب گر در عبادت، پشت را چنبر کنی 


چون پیمبر باب خواندش، مر مدینه علم را
دست بیعت بایدت، در حلقه ی آن در کنی 


آنچنان باشد که گرد کعبه باشی در طواف
چون طواف مرقد آن شاه دین پرور کنی 


اندر آئین جوانمردی و دینداری، رواست
گر سر و جان در ره آئین آن سرور کنی 


هر سری کان نیست اندر پای آن سرور، براه
غبن باشد، گر دمی از عمر با او سر کنی 


گفت عارف، در بشر روپوش کرده ست آفتاب
این کلام نغز را باید بجان باور کنی 


و اندر این ره مشکلی گر پیش آید، بایدت
حل آن از اتحاد ظاهر و مظهر کنی
 


ای علی مرتضی، ای آیت حسن القضا
ای که ز اکسیر عنایت، خاک ره را زر کنی
 


آفتاب اولیائی، سایه ی لطف خدا
دوستان را سایبانی، در وصف محشر کنی 


سایه ی لطف و کرم، از دوستانت وامگیر
ای که از داروی احسان، چاره ی مضطر کنی
 


تشنه کامانیم، ای ابر کرامت، خوش ببار
تا گلوی خشک ما، از آب رحمت تر کنی
 


تو شفیع مذنبانی و ( سنا ) غرق گناه
چشم دارد، کش شفاعت در بر داور کنی
 


مدح کس گر گفته ام، نعت توأم کفاره است
بوکه زین کفاره ام، آسوده از کیفر کنی

گنج وجود (اهلی شیرازی)

تا دیده­ام به خواب شبی بوتراب را

چشمم دگر به خواب ندیده است خواب را

شاه نجف که نقد وجود است در جهان

گنج وجود اوست جهان خراب را

هرکس که یافت خاک در او، بهشت یافت

آری بهشت، خاک در است این جناب را

ای آفتاب تا شده­ای در نقاب غیب

ظلمت گرفته است برافکن نقاب را

تا ماه نو به شکل رکابت برآمده

صد حسرت است بر مه نو آفتاب را

مه را اگر مجال عنان‌گیری تو نیست

چندان مجال ده که ببوسد رکاب را

«اهلی» نظر به عالم روحانیان گشاد

تا سرمه ساخت خاک در بوتراب را


محبس من (اردلان سرافراز)

محبس خویشتن منم ، از این حصار خسته ام

من همه تن انا الحقم ،‌ کجاست دار ، خسته ام

در همه جای این زمین ، همنفسم کسی نبود

زمین دیار غربت است ،‌ از این دیار خسته ام

کشیده سرنوشت من به دفترم خط عذاب

از آن خطی که او نوشت به یادگار خسته ام

در انتظار معجزه ، فصل به فصل رفته ام

هم از خزان تکیده ام ، هم از بهار خسته ام

به گرد خویش گشته ام ، سوار این چرخ و فلک

بس است تکرار ملال ،‌ ز روزگار خسته ام

دلم نمی تپد چرا ، به شوق این همه صدا

من از عذاب کوه بغض ، به کوله بار خسته ام

همیشه من دویده ام ، به سوی مسلخ غبار

از آنکه گم نمی شوم در این غبار ، خسته ام

به من تمام می شود سلسله ای رو به زوال

من از تبار حسرتم که از تبار خسته ام


قمار بی برنده ایست ، بازی تلخ زندگی

چه برده و چه باخته ،‌ از این قمار خسته ام

گذشته از جاده ی ما ، تهی ترین غبار ها

از این غبار بی سوار ،‌ از انتظار خسته ام

همیشه یاور است یار ،‌ ولی نه آنکه یار ماست

از آنکه یار شد مرا دیدن یار، خسته ام

دلباخته (فاضل نظری)

ای صورت پهلو به تبدّل زده! ای رنگ
من با تو به دل یکدله کردن، تو به نیرنگ


گر شور به دریا زدنت نیست از این پس
بیهوده نکوبم سر سودازده بر سنگ


با من سر پیمانت اگر نیست نیایم
چون سایه به دنبال تو فرسنگ به فرسنگ


من رستم و، سهراب تو! این جنگ چه جنگی است؟
گر زخم زنم حسرت و گر زخم خورم ننگ


یک روز دو دلباخته بودیم من و تو!
اکنون تو ز من دل‌زده‌ای! من ز تو دلتنگ