یک عمر درین گوشهی ویرانه نشستم
در غربت این شهر، غریبانه نشستم
●
حیران و دلافسرده و از خلق گریزان
در بند تو چون مردم دیوانه نشستم
●
ما را چه غم ار نیست به کف درهم و دینار
سرمایهی ایمان به کف و اهل ولائیم
●
این ملک جهان را به پشیزی نستانیم
چون رهرو و هم ساکن اقلیم صفائیم
●
در کوی وفا معتکف و خاک نشینیم
دردی کش میخانهی مردان خدائیم
●
سر در قدم دوست به هر سوی روانیم
بر هر چه که محبوب رضا گشت رضائیم
●
در حلقهی پاکان سخن از چون و چرا نیست
سر در خط فرمان بری از چون و چرائیم
●
از قید علایق همه رستیم به لطفش
از بند تعلق به جهان نیز رهائیم
●
صد شکر که از پیروی نفس رهیدیم
شادیم که در گلشن حق نغمه سرائیم
●
نومید نباشیم ز لطف و کرم دوست
هر چند رفیق ره عصیان و خطائی