گفتیم درد تو عشق است و دوا نتوان کرد
دردم از تست دوا از تو چرا نتوان کرد
●
گر عتاب است و گر ناز کدام است آن کار
که به اغیار توان کرد و به ما نتوان کرد
●
من گرفتم ز خدا جور تو خواهد همه کس
لیک جور این همه با خلق خدا نتوان کرد
●
فلکم از تو جدا کرد و گمان می کردم
که به شمشیر مرا از تو جدا نتوان کرد
●
سر نپیچم ز کمندت به جفا آن صیدم
که توان بست مرا لیک رها نتوان کرد
●
جا به کویت نتوان کرد ز بیم اغیار
ور توان در دل بی مهر تو جا نتوان کرد
●
گر ز سودای تو رسوای جهان شد هاتف
چه توان کرد که تغییر قضا نتوان کرد
دردیست غیر مردن کان را دوا نباشد
پس من چگونه گویم کین درد را دوا کن
:)
نه
سلام محمدجان
ذوق خوبی درگزینش شعرهای زیباوشورانگیزداری...
باغزلی به یادقیصرغزل منتظرآمدنت هستم
update ?
چه کنم . زندگی فرصت نمی ده.
به روی چشم . زود زود آپ دیت میی کنم.