●آستان حضرت دوست●

سر ارادت ما و آستان حضرت دوست ● که هرچه بر سر ما میرود ارادت اوست

●آستان حضرت دوست●

سر ارادت ما و آستان حضرت دوست ● که هرچه بر سر ما میرود ارادت اوست

اندرز روزگار (فریدون توللی )

در نیم راه عمرم و یاران نیم راه
چون دزد کام دیده پراکنده از برم

غمناک و بی امید و کم آمیز و دیر جوش
در انتظار ضربت یاران دیگرم
دانم دگر که در پس آن خنده های مهر
گر هست جز سپیدی دندان کینه نیست

دانم دگر که پنجه گرگان توبه کار
مرهم گذار خاطر و غمخوار سینه نیست
دانم دگر که چون زر و زن سایه در فکند
پاکیزه سیرتان بتر از جانور شوند

دانم دگر که بر سر تاراج نام و جاه
یاران رسته، دشمن بیدادگر شوند
دانم حدیث چرب زبانان خود فروش
دانم حدیث یار فروشان خود پرست

دانم فسون راست نمایان کج نهاد
دانم فریب کار گشایان چیره دست
دانم، ولی چه سود که اندرز روزگار
چون پند پیر و صحبت آموزگار نیست

تا روزگار تجربه آید به سر - دریغ-
عفریت مرگ خنده زند"روزگار نیست"

تحصیل اشارات (زکریا اخلاقی)

خرقه پوشان به وجود تو مباهات کنند
ذکر خیر تو در آن سوی سماوات کنند

پارسایان سفر کرده در آفاق شهود
در نسیم صلوات تو مناجات کنند

پیش آیینه پیشانی تو هر شب و روز
ماه و خورشید تقاضای ملاقات کنند

پی به یک غمزه اشراقی چشمت نبرند
گرچه صد مرحله تحصیل اشارات کنند

بعد از این حکمتیان نیز به سر فصل حیات
عشق را با نفس سبز تو اثبات کنند

قدسیان چون ز تماشای تو فارغ گردند
عطر انفاس تو را هدیه و سوغات کنند

بعد از این شرط نخستین سلوک این باشد
که خط سیر نگاه تو مراعات کنند

نجوای عشق (ساغر شفیعی)

شب از صداقت نجوای عشق خالی بود
عجب سکوت سیاهی در این حوالی بود
گلی نبود مگر نقش کهنه ای بر فرش
به چشم من همه جا رد خشکسالی بود
تمام نقش و نگار بهار، در یک قاب
پرنده در قفس تار و پود قالی بود
کنار پنجره رفتم: "کسی نمی آید؟"
نگاه پنجره هم مثل من سوالی بود
هوای شهر، نفس گیر و آن چنان سنگین
که پشت ماه هم از وزن شب هلالی بود
"عجب سکوت عجیبی ست" - با خودم گفتم
چقدر کنج دلم جای عشق خالی بود

ما (فاضل نظری)

ما نه سقراط، نه افلاطونیم
منطق و فلسفه‌ی اکنونیم

هرچه همرنگ جماعت بشویم
باز هم وصله‌ی ناهمگونیم

از تماشای انار لب رود
سیر چشمیم ولی دل‌ خونیم

من و آیینه به هم محتاجیم
من و آیینه به هم مدیونیم

به طوافم مبر ای سرگردان
ما از این دایره‌ها بیرونیم