شب از صداقت نجوای عشق خالی بود
عجب سکوت سیاهی در این حوالی بود
●
گلی نبود مگر نقش کهنه ای بر فرش
به چشم من همه جا رد خشکسالی بود
●
تمام نقش و نگار بهار، در یک قاب
پرنده در قفس تار و پود قالی بود
●
کنار پنجره رفتم: "کسی نمی آید؟"
نگاه پنجره هم مثل من سوالی بود
●
هوای شهر، نفس گیر و آن چنان سنگین
که پشت ماه هم از وزن شب هلالی بود
●
"عجب سکوت عجیبی ست" - با خودم گفتم
چقدر کنج دلم جای عشق خالی بود