●آستان حضرت دوست●

سر ارادت ما و آستان حضرت دوست ● که هرچه بر سر ما میرود ارادت اوست

●آستان حضرت دوست●

سر ارادت ما و آستان حضرت دوست ● که هرچه بر سر ما میرود ارادت اوست

صید (هاتف اصفهانی)

گفتیم درد تو عشق است و دوا نتوان کرد

دردم از تست دوا از تو چرا نتوان کرد

گر عتاب است و گر ناز کدام است آن کار

که به اغیار توان کرد و به ما نتوان کرد

من گرفتم ز خدا جور تو خواهد همه کس

لیک جور این همه با خلق خدا نتوان کرد

 فلکم از تو جدا کرد و گمان می کردم

که به شمشیر مرا از تو جدا نتوان کرد

سر نپیچم ز کمندت به جفا آن صیدم

که توان بست مرا لیک رها نتوان کرد

جا به کویت نتوان کرد ز بیم اغیار

ور توان در دل بی مهر تو جا نتوان کرد

گر ز سودای تو رسوای جهان شد هاتف

چه توان کرد که تغییر قضا نتوان کرد

کوی عشق (شاه نعمت الله ولی)

ایها العشاق کوی عشق میدان بلاست

تا نپنداری که کار عاشقی باد هواست

کی تواند هر کسی رفتن طریق عشق را

زانکه هم در منزل اول فنا اندر فناست

بی ملامت پای در کوی غمش نتوان نهاد

رهروی کاو بی ملامت می رود آیا کجاست

عشق می ورزد نخست از سر برون کن خواجگی

شاه اگر در کوی عشق آید در این صورت گداست

نعمت الله از سر صدق و صفا در نه قدم

رهروی کاینجا به عشق آید صفا اندر صفاست

حاصل ما (شیخ بهائی)

عهد جوانی گذشت ، در غم بود و نبود

نوبت پیری رسید ، صد غم دیگر فزود

کارکنان سپهر بر سر دعوی شدند

آنچه بدادند دیر ، بازگرفتند زود

حاصل ما از جهان نیست به جز درد و غم

هیچ ندانم چراست این همه رشک حسود

نیست عجب گر شدیم شهره به زرق و ریا

پردۀ تزویر ما ، سد سکندر نبود

نام جنون را به خود ، داد بهائی قرار

نیست به جز راه عشق زیر سپهر کبود

امشب (وحشی بافقی)

ز شبهای دگر دارم تب غم بیشتر امشب

وصیت می کنم باشید از من با خبر امشب

مباشید ای رفیقان امشبی دیگر ز من غافل

که از بزم شما خواهیم بردن دردسر امشب

 مگر درمن نشان مرگ ظاهر شد که می بینم

رفیقان را نهانی آستین بر چشم تر امشب

مکن دوری خدا را از سر بالینم ای همدم

که من خود را نمی بینم چو شبهای دگر امشب

 شرر درجان وحشی زد غم آن یار سیمین تن

ز وی غافل مباشید ای رفیقان تا سحر امشب

مرگ (ناشناس)

زندگی فرصت بس کوتاهی است

 

                          تا بدانیم که مرگ

 

                                        آخرین نقطه پرواز پرستوها نیست

 

مرگ هم حادثه است

 

                   مثل افتادن برگ

 

                           که بدانیم پس از خواب زمستانی خاک

                                                     نفس سبز بهاری جاریست

می منصور (وحشی بافقی)

ابروی تو جنبید و خدنگی ز کمان جست

بر سینه چنان خورد که از جوشن جان جست

این چشم چه بود آه که ناگاه گشودی

این فتنه دگر چیست که از خواب گران جست

من بودم و دل بود و کناری و فراغی

این عشق کجا بود که ناگه به میان جست

در جرگۀ او گردن جان بست به فتراک

هر صید که از قید کمند دگران جست

گردن بنه ای بستۀ زنجیر محبت

کز زحمت این بند به کوشش نتوان جست

گفتم که مگر پاس تف سینه توان داشت

حرفی به زبان آمد و آتش ز دهان جست

وحشی می منصور به جام است مخور هان

ناگاه شدی بی خود و حرفی  به زبان جست

شب وصال (سعدی)

شب عاشقان بی دل ، چه شبی دراز باشد

تو بیا کز اول شب ، در صبح باز باشد

عجب است اگر توانم ، که سفر کنم ز دستت

به کجا رود کبوتر ، که اسیر باز باشد ؟

ز محبتت نخواهم ، که نظر کنم به رویت

که محب صادق آنست که پاکباز باشد

به کرشمۀ عنایت ، نگهی به سوی ماکن

که دعای دردمندان ، ز سر نیاز باشد

سخنی که نیست طاقت ، که ز خویشتن بپوشم

به کدام دوست گویم ، که محل راز باشد ؟

چه نماز باشد آن را ، که تو در خیال باشی

تو صنم نمی گذاری ، که مرا نماز  باشد

نه چنین حساب کردم ، چو تو دوست می گرفتم

که ثنا و حمد گوییم و ، جفا و ناز باشد

دگرش چو باز بینی ، غم دل مگوی سعدی

که شب وصال کوتاه و ، سخن دراز باشد

 قدمی که برگرفتی ، به وفا وعهد یاران

اگر از بلا بترسی ، قدم مجاز باشد

آرزو (جلال الدین بلخی)

بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست

بگشای لب که قند فراوانم آرزوست

ای آفتاب حسن ! برون آ ! دمی ز ابر

کان چهرۀ مشعشع تابانم آرزوست

بشنیدم از هوای تو آواز طبل باز

باز آمدم که ساعد سلطانم آرزوست

گفتی ز ناز « بیش مرنجان مرا ، برو! »

آن گفتنت که « بیش مرنجانم » آرزوست

وان دفع گفتنت که  « برو ! شه به خانه نیست »

وان ناز و باز و تندی در بانم آرزوست

یعقوب وار وا اسفاها همی زنم

دیدار خوب یوسف کنعانم آرزوست

و الله که شهر بی تو مرا حبس می شود

آوارگی کوه و بیابانم آرزوست

زین همرهان سُست عناصر دلم گرفت

شیر خدا و رستم دستانم آرزوست

جانم ملول گشت ز فرعون و ظلم او

آن نور روی موسی عمرانم آرزوست

زین خلق پُر شکایت گریان شدم ملول

آن های هوی و نعرۀ مستانم آرزوست

گویاترم ز بلبل اما ز رشک عام

مُهر است بر دهانم و افغانم آرزوست

دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر

کز دیو و دد ملولم ، انسانم آرزوست

گفتند : « یافت می نشود ، جُسته ایم ما . »

گفت : « آنکه یافت می نشود آنم آرزوست . »

پنهان ز دیده ها و همه دیده ها از اوست

آن آشکار صنعت پنهانم آرزوست

گوشم شنید قصۀ ایمان و مست شد

کو قسم چشم ؟ صورت ایمانم آرزوست

یک دست جام باده و یک دست جعد یار

رقصی چنین میانۀ میدانم آرزوست