برج های طویل سیمانی
محو کردند خانه هامان را
کوچه های عریض طولانی
دور کردند شانه ها مان را
●
خانه هایی که برکت نان داشت
گرچه بی رنگ بود و خشتی بود
خانه هایی پر از ترنج و انار
میوه هایش همه بهشتی بود
●
شانه هایی که تا به پا می خاست
دست هایش به آسمان می خورد
شانه هایی که در غم و شادی
موج می شد تکان تکان می خورد
●
خانه هایی که بوی مطبخ داشت
بوی نان هم سحرگهان گاهی
شانه هایی صبور و نا آرام
کوه های بلند و کوتاهی
●
وسط کوچه مانده ام تنها
با من انگار خانه ها قهرند
آی بن بست های تو در تو
دوستانم کجای این شهرند؟
قشنگ بود...
همه همینجا هستند. ما اینجاییم و در حسرت گوشه چشمی از تو. باور کن و بخواه تا ببینی مان
سلام وعرض ارادت
بایک غزل تازه منتظرحضورسبزتان هستم
سرحال وشکوفاباشی
خمینی شهری است سعید بیابانکی / ورنوسفادران
خوندم این شعر سعید بیابانکی رو
مگه میشه آخه آدم سر حرفش بمونه و تا اطلاع ثانوی بی خیال شعر بشه؟
میشه؟
راستی دوست جان
من موندم که شما چطور اینهمه انگیزه و انرژی داشتید برای این بلاگ
واقعا بهتون تبریک میگم
خواهش می کنم ...قابل نداره