ای فرصت همیشه پُر از ابهام! ای یأس ناگزیر زمستانی!
من میروم به سوی بهاری نو، در انتهای یک شب بارانی
در برگریز آن شب پُرتشویش، در فصل دردناک فراموشی
من دیدم آن شکوه تناور را از پشت چشمهای تو، پنهانی
چون شعر ناسرودهی یک شاعر، من مانده در اسارت یک تردید
او با تمام حنجرهاش فریاد، او با تمامِ یک دل توفانی،
میگفت: جای ماندن و مُردن نیست، باید به سمت سرخترین گُل رفت
باید شکست خواب زمستان را، ای شهر سرد و ساکت سیمانی!
●
آن شب که کوچه حسّ غریبی داشت، گویا شکوه گام مرا میخواند
من ماندم و جنون خطر کردن، در جادههای کور پریشانی
این شهر جای ماندن و مُردن نیست، باید دوباره بار سفر بندم
فریاد میزنم که: خداحافظ! ای یأس ناگزیر زمستانی!
سلام علی ال یاسین .
توی دنیا هیچی هیچی نداشته باشی مطمعن باش سه تا چیز همیشه همراهتن .:
خداوند مهربانیها . اندیشه های نای . و دستهای یاریگر مهدی فاطمه (عج)
عیدتون مبارک