●آستان حضرت دوست●

سر ارادت ما و آستان حضرت دوست ● که هرچه بر سر ما میرود ارادت اوست

●آستان حضرت دوست●

سر ارادت ما و آستان حضرت دوست ● که هرچه بر سر ما میرود ارادت اوست

هجر (حسن جلایر)

از هجر رخ دوست که انجام ندارد

دل در بر من یک نفس آرام ندارد

دل بستگیم راه به جایی نبرد؛ هیچ

ای وای از این عشق که فرجام ندارد

خون میخورم از جام دل خویش و به عالم

کس همچو من این باده گلفام ندارد

دل بر گل و گلزار نبندم که گلستان

زیبایی و شادابی مادام ندارد

من در پی آن تازه بهارم که گر آید

سر سبزی او آخر و انجام ندارد

غربت(حسن جلایر)

یک عمر درین گوشه‌ی ویرانه نشستم
در غربت این شهر، غریبانه نشستم


حیران و دل‌افسرده و از خلق گریزان
در بند تو چون مردم دیوانه نشستم


ما را چه غم ار نیست به کف درهم و دینار
سرمایه‌ی ایمان به کف و اهل ولائیم


این ملک جهان را به پشیزی نستانیم
چون رهرو و هم ساکن اقلیم صفائیم


در کوی وفا معتکف و خاک نشینیم
دردی کش میخانه‌ی مردان خدائیم


سر در قدم دوست به هر سوی روانیم
بر هر چه که محبوب رضا گشت رضائیم


در حلقه‌ی پاکان سخن از چون و چرا نیست
سر در خط فرمان بری از چون و چرائیم


از قید علایق همه رستیم به لطفش
از بند تعلق به جهان نیز رهائیم


صد شکر که از پیروی نفس رهیدیم
شادیم که در گلشن حق نغمه سرائیم


نومید نباشیم ز لطف و کرم دوست
هر چند رفیق ره عصیان و خطائی

طره (فروغی بسطامی)

دوش به خواب دیده ام روی ندیدۀ ترا

وز مژه آب داده ام باغ نچیدۀ ترا

قطرۀ خون تازه ای از تو رسیده بر دلم

به که به دیده جا دهم تازه رسیدۀ ترا

 با دل چون کبوترم انس گرفته چشم تو

رام به خود نموده ام باز رمیدۀ ترا

من که به گوش خویشتن از تو شنیده ام سخن

چون شنوم ز دیگران حرف شنیدۀ ترا

تیر و کمان عشق را هر که ندیده گو ببین

پشت خمیدۀ مرا قد کشیدۀ ترا

شام نمی شود دگر صبح کسی که هر سحر

زان خم طره بنگرد صبح دمیدۀ ترا

خستۀ طرۀ ترا چاره نکرد لعل تو

مهره نداد خاصیت مار گزیدۀ ترا

ای که به عشق او زدی خنده به چاک سینه ام

شکر خدا که دوختم جیب دریدۀ ترا

دست مکش به موی او مات مشو به روی او

تا نکشد به خون دل دامن دیدۀ ترا

باز فروغی از درت روی طلب کجا برد

زانکه کسی نمی خرد هیچ خریدۀ ترا


عشق سودایی (سعدی)


هر کس به تماشایی ، رفتند به صحرایی

ما را که تو منظوری ، خاطر نرود جایی

یا چشم نمی بیند ، یا راه نمی داند

هر کاو به وجود خود ، دارد ز تو پروایی

دیوانۀ عشقت را ، جایی نظر افتاده ست

کانجا نتواند رفت ، اندیشۀ دانایی

امید تو بیرون برد ، از دل همه امیدی

سودای تو خالی کرد ، از سر همه سودایی

زیبا ننماید سرو ، اندر نظر عقلش

آن کس نظری باشد ، با قامت زیبایی

گویند رفیقانم ، در عشق چه سرداری

گویم که سری دارم ، در باخته در پایی

زنهار نمی خواهم ، کز کشتن امانم ده

تا سیرترت بینم ، یک لحظه مدارایی

در پارس که تابوده ست از ولوله آسوده ست

بیم است که برخیزد  ، از حسن تو غوغایی

من دست نخواهم برد ، الّا به سر زلف

گر دسترسی باشد ، یک روز به یغمایی

گویند تمنایی ، از دوست بکن سعدی

جز دوست نخواهم کرد ، از دوست تمنایی

امیر (میرزا حبیب خراسانی)

امروز امیر در میخانه توئی تو
فریاد رس این دل دیوانه توئی تو

مرغ دل ما را ، که به کس رام نگردد
آرام توئی دام توئی دانه توئی تو

آن مهر درخشان که به هر صبح دهد تاب
از روزن این خانه به کاشانه توئی تو

آن ورد که زاهد به همه شام و سحرگاه
بشمرد با سبحه صد دانه توئی تو

آن باده که شاهد به خرابات مغان نیز
پیمود به جام و خم و پیمانه توئی تو

آن غل که ز زنجیر سر زلف نهادند
بر پای دل عاقل و دیوانه توئی تو

ویرانه بود هر دو جهان نزد خردمند
گنجی که نهان است به ویرانه توئی تو

در کعبه و بتخانه بگشتیم بسی ما
دیدیم که در کعبه و بتخانه توئی تو

بسیار بگوییم و چه بسیار بگفتیم
کس نیست به غیر از تو در این خانه توئی تو

یک همت مردانه در این کاخ ندیدیم
آن را که بود همت مردانه توئی تو

روی زیبا (مغربی)

بیا بر چشم عاشق کن تجلی روی زیبا را

که جز وامق نداند کس کمال حسن عذرا را

به صحرای دل عاشق بیا جلوه کنان بگذر

به روی عالم آرایت بیارا روی صحرا را

دمی از خلوت وحدت تماشا را به صحرا شو

نظر با ناظران افکن ببین اهل تماشا را

دماغ جان اهل دل به بوی خود معطر کن

ز روی خویش نوری بخش هر دم چشم بینا را

الا ای یوسف مسکین ملاحت تا به کی داری

حزین یعقوب بیدل را غمین جان زلیخا را

تو حلوا کرده ای پنهان، مگسها گشته سرگردان

اگر جوش مگس خواهی به صحرا آر حلوا را

الا ای ترک یغمایی بیا جان را به یغما بر

نه دل، ترک تو خواهد کرد، نی تو ترک یغما را

جهان پر شور از آن دارد لب شیرین ترک من

که ترکان دوست می دارند دایم شور و غوغا را

سخن با مرد صحرایی الا ای مغربی کم گو

که صحرایی نمی داند زبان اهل دریا را

پندار(خاقانی شروانی)

گر تو پنداری که رازم بی تو پیدا نیست، هست

یا دلم مشتاق آن رخسار زیبا نیست، هست

یا زعشق لولو و یاقوت شکر بار تو

چشم گوهر بار من هر شب چو دریا نیست، هست

ور ترا صورت همی بندد که از چشم و دلم

آب و آتش تا ثری و تا ثریا نیست، هست

گر تو پنداری که بی وصل تو جان اندر تنم

مستمند و دردمند و ناشکیبا نیست، هست

ور تو پنداری که از جور و جفای روزگار

در مذاق و طبع من، سودا و صفرا نیست، هست

گر گمان تو چنان است ای صنم کز عشق تو

این بلاها بر من بیچاره تنها نیست ، هست

این همه زشتی مکن کامروز را فردا بود

ور تو گویی از پس امروز فردا نیست ، هست

تلنگر (رودکی)

مهتران جهان همه مردند

مرگ را سر فرو همی کردند



زیر خاک اندرون شدند آنان

که، همه کوشک ها برآوردند



از هزاران هزار نعمت و ناز

نه به آخر، به جز کفن بردند