●آستان حضرت دوست●

سر ارادت ما و آستان حضرت دوست ● که هرچه بر سر ما میرود ارادت اوست

●آستان حضرت دوست●

سر ارادت ما و آستان حضرت دوست ● که هرچه بر سر ما میرود ارادت اوست

مژه بر هم زدنی (فریدون مشیری)

گفتــه بــودی کـه چـرا محـو تماشای منی

وان چنان مات که یک دم مژه بر هم نزنی

 

مـژه بـر هـم نـزنـم تـا کـه ز دستــم نـرود

نــاز چشـم تـو بـه قـدر مـژه بـر هـم زدنی

باز باران (گلچین گیلانی)

باز باران ،
با ترانه ،
با گهرهای فراوان
می‌خورد بر بام خانه .

من به پشت شیشه ، تنها
ایستاده در گذرها
رودها راه اوفتاده .

شاد و خرّم
یک دو سه گنجشکِ پرگو
باز هر دم
می‌پرند این‎سو و آن‌سو .

می‌خورد بر شیشه و در
مشت و سیلی
آسمان امروز دیگر
نیست نیلی .
یادم آرد روز باران
گردش یک روز دیرین
خوب و شیرین
توی جنگلهای گیلان :

کودکی ده ‎ساله بودم
شاد و خرّم ،
نرم و نازک
چست و چابک .

از پرنده ،
از چرنده ،
از خزنده ،
بود جنگل گرم و زنده .

آسمان آبی چو دریا
یک دو ابر اینجا و آنجا
چون دل من ، روز روشن .

بوی جنگل تازه و تر
همچو مِی ، مستی‎دهنده
بر درختان می‌زدی پر
هرکجا زیبا پرنده .
برکه‎ها آرام و آبی
برگ و گل ، هرجا نمایان
چتر نیلوفر درخشان
آفتابی .

سنگها از آب جسته ،
از خزه پوشیده تن را
بس وزغ آنجا نشسته
دم‎به‎دم در شور و غوغا .

رودخانه
با دوصد زیبا ترانه
زیر پاهای درختان
چرخ می‌زد ، چرخ می‌زد همچو مستان .

چشمه‎ها چون شیشه‎های آفتابی
نرم و خوش در جوش و لرزه
توی آنها سنگریزه
سرخ و سبز و زرد و آبی .

با دوپای کودکانه
می‌دویدم همچو آهو ،
می‌پریدم از سر جو
دور می‌گشتم زِ خانه ...
می‌کشانیدم به پایین
شاخه‌های بید مشکی
دست من می‌گشت رنگین
از تمشک سرخ و مشکی .

می‌شنیدم از پرنده
داستانهای نهانی
از لب باد وزنده
رازهای زندگانی .

هرچه می‎دیدم در آنجا
بود دلکش ، بود زیبا
شاد بودم ،
می‌سرودم :

« روز ! ای روز دلارا !
داده‎ات خورشیدِ رخشان
این‎چنین رخسار زیبا
ورنه بودی زشت و بی‎جان ! »

« این درختان
با همه سبزی و خوبی
گو ، چه می‎بودند جز پاهای چوبی
گر نبودی مهر رخشان ؟ »

« روز ، ای روز دلارا !
گر دلارایی‌ست از خورشید باشد
ای درخت سبز و زیبا !
هرچه زیبایی‌ست از خورشید باشد . »

اندک‎اندک ، رفته‎رفته ، ابرها گشتند چیره
آسمان گردید تیره
بسته شد رخسارة خورشید رخشان ،
ریخت باران ، ریخت باران ...

سبزه در زیر درختان
رفته‎رفته گشت دریا
توی این دریای جوشان
جنگل وارونه پیدا ....

بس گوارا بود باران !
به ! چه زیبا بود باران !
می‌شنیدم اندر این گوهرفشانی
رازهای جاودانی ، پندهای آسمانی :

« بشنو از من ، کودک من ،
پیش چشم مرد فردا
زندگانی ، خواه تیره ، خواه روشن
هست زیبا ! هست زیبا ! هست زیبا ! »

جفای فلک (امیری فیروزکوهی)

آزاده را جفای فلک بیش می‌رسد
اول بلا به عاقبت اندیش می‌رسد

از هیچ آفریده‌ندارم شکایتی
بر من هرآنچه می‌رسد از خویش می‌رسد

چون لاله یک پیاله ز خون من است روزی‌ام
کان هم مرا ز داغ دل خویش می‌رسد

با خار نیز, چون گل بی‌خار بوده‌ام
زان رو به جای نوش, مرا نیش می‌رسد

رنج غناست آنچه نصیب توانگر است
طبع غنی به مردم درویش می‌رسد

دست از ستم بدار, کز این خلق نادرست
خیری اگر رسد به ستم کیش می‌رسد

امروز نیز محنت فرداست روزی‌ام
آن بنده‌ام که رزق من از پیش می‌رسد

چیزی نمی‌رسد به تو بى خون دل امیر
جان نیز بر لب تو به تشویش می‌رسد

صید (هاتف اصفهانی)

گفتیم درد تو عشق است و دوا نتوان کرد

دردم از تست دوا از تو چرا نتوان کرد

گر عتاب است و گر ناز کدام است آن کار

که به اغیار توان کرد و به ما نتوان کرد

من گرفتم ز خدا جور تو خواهد همه کس

لیک جور این همه با خلق خدا نتوان کرد

 فلکم از تو جدا کرد و گمان می کردم

که به شمشیر مرا از تو جدا نتوان کرد

سر نپیچم ز کمندت به جفا آن صیدم

که توان بست مرا لیک رها نتوان کرد

جا به کویت نتوان کرد ز بیم اغیار

ور توان در دل بی مهر تو جا نتوان کرد

گر ز سودای تو رسوای جهان شد هاتف

چه توان کرد که تغییر قضا نتوان کرد

کوی عشق (شاه نعمت الله ولی)

ایها العشاق کوی عشق میدان بلاست

تا نپنداری که کار عاشقی باد هواست

کی تواند هر کسی رفتن طریق عشق را

زانکه هم در منزل اول فنا اندر فناست

بی ملامت پای در کوی غمش نتوان نهاد

رهروی کاو بی ملامت می رود آیا کجاست

عشق می ورزد نخست از سر برون کن خواجگی

شاه اگر در کوی عشق آید در این صورت گداست

نعمت الله از سر صدق و صفا در نه قدم

رهروی کاینجا به عشق آید صفا اندر صفاست

حاصل ما (شیخ بهائی)

عهد جوانی گذشت ، در غم بود و نبود

نوبت پیری رسید ، صد غم دیگر فزود

کارکنان سپهر بر سر دعوی شدند

آنچه بدادند دیر ، بازگرفتند زود

حاصل ما از جهان نیست به جز درد و غم

هیچ ندانم چراست این همه رشک حسود

نیست عجب گر شدیم شهره به زرق و ریا

پردۀ تزویر ما ، سد سکندر نبود

نام جنون را به خود ، داد بهائی قرار

نیست به جز راه عشق زیر سپهر کبود

امشب (وحشی بافقی)

ز شبهای دگر دارم تب غم بیشتر امشب

وصیت می کنم باشید از من با خبر امشب

مباشید ای رفیقان امشبی دیگر ز من غافل

که از بزم شما خواهیم بردن دردسر امشب

 مگر درمن نشان مرگ ظاهر شد که می بینم

رفیقان را نهانی آستین بر چشم تر امشب

مکن دوری خدا را از سر بالینم ای همدم

که من خود را نمی بینم چو شبهای دگر امشب

 شرر درجان وحشی زد غم آن یار سیمین تن

ز وی غافل مباشید ای رفیقان تا سحر امشب

مرگ (ناشناس)

زندگی فرصت بس کوتاهی است

 

                          تا بدانیم که مرگ

 

                                        آخرین نقطه پرواز پرستوها نیست

 

مرگ هم حادثه است

 

                   مثل افتادن برگ

 

                           که بدانیم پس از خواب زمستانی خاک

                                                     نفس سبز بهاری جاریست