گفتــه بــودی کـه چـرا محـو تماشای منی
وان چنان مات که یک دم مژه بر هم نزنی
●
مـژه بـر هـم نـزنـم تـا کـه ز دستــم نـرود
نــاز چشـم تـو بـه قـدر مـژه بـر هـم زدنی
آزاده را جفای فلک بیش میرسد
اول بلا به عاقبت اندیش میرسد
●
از هیچ آفریدهندارم شکایتی
بر من هرآنچه میرسد از خویش میرسد
●
چون لاله یک پیاله ز خون من است روزیام
کان هم مرا ز داغ دل خویش میرسد
●
با خار نیز, چون گل بیخار بودهام
زان رو به جای نوش, مرا نیش میرسد
●
رنج غناست آنچه نصیب توانگر است
طبع غنی به مردم درویش میرسد
●
دست از ستم بدار, کز این خلق نادرست
خیری اگر رسد به ستم کیش میرسد
●
امروز نیز محنت فرداست روزیام
آن بندهام که رزق من از پیش میرسد
●
چیزی نمیرسد به تو بى خون دل امیر
جان نیز بر لب تو به تشویش میرسد
گفتیم درد تو عشق است و دوا نتوان کرد
دردم از تست دوا از تو چرا نتوان کرد
●
گر عتاب است و گر ناز کدام است آن کار
که به اغیار توان کرد و به ما نتوان کرد
●
من گرفتم ز خدا جور تو خواهد همه کس
لیک جور این همه با خلق خدا نتوان کرد
●
فلکم از تو جدا کرد و گمان می کردم
که به شمشیر مرا از تو جدا نتوان کرد
●
سر نپیچم ز کمندت به جفا آن صیدم
که توان بست مرا لیک رها نتوان کرد
●
جا به کویت نتوان کرد ز بیم اغیار
ور توان در دل بی مهر تو جا نتوان کرد
●
گر ز سودای تو رسوای جهان شد هاتف
چه توان کرد که تغییر قضا نتوان کرد
ایها العشاق کوی عشق میدان بلاست
تا نپنداری که کار عاشقی باد هواست
●
کی تواند هر کسی رفتن طریق عشق را
زانکه هم در منزل اول فنا اندر فناست
●
بی ملامت پای در کوی غمش نتوان نهاد
رهروی کاو بی ملامت می رود آیا کجاست
●
عشق می ورزد نخست از سر برون کن خواجگی
شاه اگر در کوی عشق آید در این صورت گداست
●
نعمت الله از سر صدق و صفا در نه قدم
رهروی کاینجا به عشق آید صفا اندر صفاست
عهد جوانی گذشت ، در غم بود و نبود
نوبت پیری رسید ، صد غم دیگر فزود
●
کارکنان سپهر بر سر دعوی شدند
آنچه بدادند دیر ، بازگرفتند زود
●
حاصل ما از جهان نیست به جز درد و غم
هیچ ندانم چراست این همه رشک حسود
●
نیست عجب گر شدیم شهره به زرق و ریا
پردۀ تزویر ما ، سد سکندر نبود
●
نام جنون را به خود ، داد بهائی قرار
نیست به جز راه عشق زیر سپهر کبود
ز شبهای دگر دارم تب غم بیشتر امشب
وصیت می کنم باشید از من با خبر امشب
●
مباشید ای رفیقان امشبی دیگر ز من غافل
که از بزم شما خواهیم بردن دردسر امشب
●
مگر درمن نشان مرگ ظاهر شد که می بینم
رفیقان را نهانی آستین بر چشم تر امشب
●
مکن دوری خدا را از سر بالینم ای همدم
که من خود را نمی بینم چو شبهای دگر امشب
●
شرر درجان وحشی زد غم آن یار سیمین تن
ز وی غافل مباشید ای رفیقان تا سحر امشب
زندگی فرصت بس کوتاهی است
تا بدانیم که مرگ
آخرین نقطه پرواز پرستوها نیست
مرگ هم حادثه است
مثل افتادن برگ
که بدانیم پس از خواب زمستانی خاک
نفس سبز بهاری جاریست