●آستان حضرت دوست●

سر ارادت ما و آستان حضرت دوست ● که هرچه بر سر ما میرود ارادت اوست

●آستان حضرت دوست●

سر ارادت ما و آستان حضرت دوست ● که هرچه بر سر ما میرود ارادت اوست

شیر سنگی (حمید مصدق)

ای شیر، ای نشسته تو غمگین و سوکوار

ای سنگ سرد سخت

تا کی سوار پیکر تو کودکان کوی

یکبار نیز نعره بکش

غرشی برآر

●●●

تا دیده ام تو را

خاموش بوده ای

در ذهن همگان

بیگانه بوده ای و فراموش بوده ای

●●●

در تو چرا صلابت جنگل نمانده است ؟

در تو کنون مهابت از یاد رفته است

در تو شکوه و شوکت بر باد رفته است

●●●

باور کنم هنوز

کز چشم وحش جنگل

هر غرش تو باز ره خواب می زند ؟

باور کنم هنوز

از ترس خشم تو

شبها پلنگ از سر کهسار دور دست،

دست طلب به دامن مهتاب می زند ؟

●●●

از آسمان سربی

یکریز و تند ریزش باران است

از چشم شیر سنگی خونابه سرشک روان است

●●●

ای شیر سنگی، ای تو چنین واژگونه بخت

ای سنگ سرد سخت

همدرد تو منم

من نیز در مصیبت تو

گریه می کنم

 

منتخبی از دوبیتی های فایز دشتی۱

پس از مرگم نخواهم های هایی

نه فریاد و نه افغان و نوایی

بگویید گشته فایز کشته دل

ندارد کشته دل خون بهایی

●●●

دل از من چشم شهلا دلبر از تو

لب خشکیده از من کوثر از تو

بنه بر جان فایز منت از لطف

سر از من سینه از من خنجر از تو

●●●

مرا در پیش راهی پر ز بیم است

از این ره در دلم خوفی عظیم است

برو فایز میندیش از مهابت

که آنجا حکم با رب رحیم است

●●●

دو معنی بر من آمد صعب دشوار

اول   پیری   آخر    فرقت  یار

اگر  پیدا   شود   فایز پرستی

جوانی  از کجا  آرم   دگر بار

●●●

خوشا روزی که گل بودی و بلبل

تو گفتی صبر کن کردم تحمل

الهی   دشمن   فایز  بمیرد

گل از بلبل برید و بلبل از گل


دوستی از خوانندگان؛ تذکر دادند که از نظر بعضی از تذکره نویسان نسبت دشتی برای این شاعر شیرین سخن صحیح است نه دشتستانی؛ که در صدر شعر تصحیح شد.

ای وای مادرم (شهریار)

آهسته باز از بغل پله ها گذشت
در فکر آش و سبزی بیمار خویش بود
اما گرفته دور و برش هاله ئی سیاه
او مرده است و باز پرستار حال ماست
در زندگی ما همه جا وول میخورد
هر کنج خانه صحنه­ئی از داستان اوست
در ختم خویش هم بسر کار خویش بود
بیچاره مادرم
هر روز میگذشت از این زیر پله ها
آهسته تا بهم نزند خواب ناز من
امروز هم گذشت
در باز و بسته شد
با پشت خم از این بغل کوچه میرود
چادر نماز فلفلی انداخته بسر
کفش چروک خورده و جوراب وصله دار
او فکر بچه هاست
هرجا شده هویج هم امروز میخرد
بیچاره پیرزن ، همه برف است کوچه ها
او از میان کلفت و نوکر ز شهر خویش
آمد بجستجوی من و سرنوشت من
آمد چهار طفل دگر هم بزرگ کرد
آمد که پیت نفت گرفته بزیر بال
هر شب در آید از در یک خانه فقیر
روشن کند چراغ یکی عشق نیمه جان
او را گذشته ایست ، سزاوار احترام
تبریز ما ! بدور نمای قدیم شهر
در ( باغ بیشه ) خانه مردی است باخدا
هر صحن و هر سراچه یکی دادگستری است
اینجا بداد ناله مظلوم میرسند
اینجا کفیل خرج موکل بود وکیل
مزد و درآمدش همه صرف رفاه خلق
در ، باز و سفره ، پهن
بر سفره اش چه گرسنه ها سیر میشوند
یک زن مدیر گردش این چرخ و دستگاه
او مادر من است
انصاف میدهم که پدر راد مرد بود
با آنهمه درآمد سرشارش از حلال
روزی که مرد ، روزی یکسال خود نداشت
اما قطارهای پر از زاد آخرت
وز پی هنوز قافله های دعای خیر
این مادر از چنان پدری یادگار بود
تنها نه مادر من و درماندگان خیل
او یک چراغ روشن ایل و قبیله بود
خاموش شد دریغ
نه ، او نمرده ، میشنوم من صدای او
با بچه ها هنوز سر و کله میزند
ناهید ، لال شو
بیژن ، برو کنار
کفگیر بی صدا
دارد برای ناخوش خود آش میپزد
او مرد و در کنار پدر زیر خاک رفت
اقوامش آمدند پی سر سلامتی
یک ختم هم گرفته شد و پر بدک نبود
بسیار تسلیت که بما عرضه داشتند
لطف شما زیاد
اما ندای قلب بگوشم همیشه گفت :
این حرفها برای تو مادر نمیشود .
پس این که بود ؟
دیشب لحاف رد شده بر روی من کشید
لیوان آب از بغل من کنار زد ،
در نصفه های شب .
یک خواب سهمناک و پریدم بحال تب
نزدیکهای صبح
او زیر پای من اینجا نشسته بود
آهسته با خدا ،‌
راز و نیاز داشت
نه ، او نمرده است .
نه او نمرده است که من زنده ام هنوز
او زنده است در غم و شعر و خیال من
میراث شاعرانه من هرچه هست از اوست
کانون مهر و ماه مگر میشود خموش
آن شیرزن بمیرد ؟ او شهریار زاد
هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد بعشق
او با ترانه های محلی که میسرود
با قصه های دلکش و زیبا که یاد داشت
از عهد گاهواره که بندش کشید و بست
اعصاب من بساز و نوا کوک کرده بود
او شعر و نغمه در دل و جانم بخنده کاشت
وانگه به اشکهای خود آن کشته آب داد
لرزید و برق زد بمن آن اهتزاز روح
وز اهتزاز روح گرفتم هوای ناز
تا ساختم برای خود از عشق عالمی
او پنجسال کرد پرستاری مریض
در اشک و خون نشست و پسر را نجات داد
اما پسر چه کرد برای تو ؟ هیچ ، هیچ
تنها مریضخانه ، بامید دیگران
یکروز هم خبر : که بیا او تمام کرد .
در راه قم بهرچه گذشتم عبوس بود
پیچید کوه و فحش بمن داد و دور شد
صحرا همه خطوط کج و کوله و سیاه
طوماز سرنوشت و خبرهای سهمگین
دریاچه هم بحال من از دور میگریست
تنها طواف دور ضریح و یکی نماز
یک اشک هم بسوره یاسین چکید
مادر بخاک رفت .
آنشب پدر بخواب من آمد ، صداش کرد
او هم جواب داد
یک دود هم گرفت بدور چراغ ماه
معلوم شد که مادره از دست رفتنی است
اما پدر بغرفه باغی نشسته بود
شاید که جان او بجهان بلند برد
آنجا که زندگی ،‌ ستم و درد و رنج نیست
این هم پسر ، که بدرقه اش میکند بگور
یک قطره اشک ، مزد همه زجرهای او
اما خلاص میشود از سرنوشت من
مادر بخواب ، خوش
منزل مبارکت .
آینده بود و قصه بیمادری من
ناگاه ضجه ئی که بهم زد سکوت مرگ
من میدویدم از وسط قبرها برون
او بود و سر بناله برآورده از مغاک
خود را بضعف از پی من باز میکشید
دیوانه و رمیده ، دویدم بایستگاه
خود را بهم فشرده خزیدم میان جمع
ترسان ز پشت شیشه در آخرین نگاه
باز آن سفیدپوش و همان کوشش و تلاش
چشمان نیمه باز :
از من جدا مشو
میآمدیم و کله من گیج و منگ بود
انگار جیوه در دل من آب میکنند
پیچیده صحنه های زمین و زمان بهم
خاموش و خوفناک همه میگریختند
میگشت آسمان که بکوبد بمغز من
دنیا به پیش چشم گنهکار من سیاه
وز هر شکاف و رخنه ماشین غریو باد
یک ناله ضعیف هم از پی دوان دوان
میآمد و بمغز من آهسته میخلید :
تنها شدی پسر .
باز آمدم بخانه چه حالی ! نگفتنی
دیدم نشسته مثل همیشه کنار حوض
پیراهن پلید مرا باز شسته بود
انگار خنده کرد ولی دلشکسته بود :
بردی مرا بخاک کردی و آمدی ؟
تنها نمیگذارمت ای بینوا پسر
میخواستم بخنده درآیم ز اشتباه
اما خیال بود
ای وای مادرم

خیز و جامه نیلی کن (یوسفعلی میرشکاک)

خیز و جامه نیلی کن روزگار ماتم شد
دور عاشقان آمد نوبت محرم شد

نبض جاده بیدار از بوی خون خورشید است
کوفه رفتن مسلم گوی
یا مسلّم شد

ماه خون گواه آمد جوش اشک و آه آمد
رایت سیاه آمد ، کربلا مجسم شد

پای خون دل وا کن دست موج پیدا کن
رو به سوی دریا کن ساحلی فراهم شد

هر که رو به دریا کرد آب روی ساحل شد
خنده را زخاطر برد آن که گریه محرم شد

گریه کن!گلاب افشان! گل به خاک می افتد
باد مهرگان آمد قامت علی خم شد

قاسم و تپیدن ها لاله و دمیدن ها

مجتبی و چیدن ها گل دوباره خرم شد

تشنه اضطراب آورد آب می شود عباس
گو فرات، خیبر شو! مرتضی مصمم شد

خادم برادر بود از ره وفاداری

ذات را موخر بود مرگ را مقدم شد

نوبت حسین آمد که آورد به میدان رو
نه فلک به جوش آمد منقلب دو عالم شد

خاک شعله پوش آمد چرخ در خروش آمد
آسمان به جوش آمد کشته اسم اعظم شد

بر سر از غم زهرا خاک می کند مریم
با مصیبت خاتم تازه داغ عالم شد

دشمن حسین افکند ار به چاه یوسف را

چاه چشمه کوثر گریه آب زمزم شد

گریه عقده ی دل بود آبروی بیدل بود

کز هجوم فرصت ها این فغان فراهم شد

من هم می میرم (سلمان هراتی)

من هم می میرم
اما نه مثل غلامعلی
که از درخت به زیر افتاد
پس گاوان از گرسنگی ماغ کشیدند
و
با غیظ ساقه های خشک را جویدند


چه کسی برای گاوها علوفه می ریزد؟

من هم می میرم
اما نه مثل گل بانو
که سر زایمان مرد
پس صغرا مادر برادر کوچکش شد
و مدرسه نرفت


چه کسی جاجیم می بافد؟

من هم می میرم
اما نه مثل حیدر
که از کوه پرت شد
پس گرگ ها جشن گرفتند
و خدیجه بقچه های گلدوزی شده را
در ته صندوق ها پنهان کرد


چه کسی اسب های وحشی را رام می کند؟

من هم می میرم
اما نه مثل فاطمه
از سرما خوردگی
پس مادرش کتری پر سیاوشان را
در رودخانه شست


چه کسی گندم ها را به خرمن جا می آورد؟

من هم می میرم
اما نه مثل غلامحسین
از مارگزیدگی
پس پدرش به دره ها و رود خانه های بی پل
نگاه کرد و گریست


چه کسی آغل گوسفندان را پاک می کند؟

من هم می میرم
اما در خیابانی شلوغ
دربرابر بی تفاوتی چشم های تماشا
زیر چرخ های بی رحم ماشین
ماشین یک پزشک عصبانی
وقتی که از بیمارستان بر می گردد
پس دو روز بعد
در ستون تسلیت روزنامه
زیر یک عکس 6در 4 خواهند نوشت
ای آنکه رفته ای...


چه کسی سطل های زباله را پر می کند؟

 

چشم به راه (هاتف اصفهانی)

روز و شب خون جگر می خورم از درد جدایی

ناگوار است به من زندگی ای مرگ کجایی؟

چون به پایان برسد محنت هجر از شب وصلم

کاش نزدیک به پایان رسدم روز جدایی

چارۀ درد جدایی تویی ای مرگ چه باشد

اگر از کار فرو بسته من عقده گشایی

هر شبم وعده دهی کایم و من در سر راهت

تا سحر چشم به ره مانم و دانم که نیایی

که گذارد که به خلوتگه آن شاه برآیم

من که در کوچه او ره ندهندم به گدایی

ربط ما و تو نهان تا به کی از بیم رقیبان

گو بداند همه کس ما ز توییم و تو زمایی

بستۀ کاکل و زلف تو بود هاتف و خواهد

نه از آن قید خلاصی نه ازین دام رهایی

خیال بیهوده (سعدی)

از هر چه می رود سخن دوست خوشتر است

پیغام آشنا نفس روح پروراست

 هرگز وجود حاضر غایب شنیده ای ؟

من در میان جمع و دلم جای دیگر است

شاهد که در میان نبود شمع گو بمیر

چون هست اگر چراغ نباشد منوراست

ابنای روزگار به صحرا روند و باغ

صحرا و باغ زنده دلان کوی دلبراست

جانا دلم چو عود بر آتش بسوختی

وین دم که می زنم ز غمت دود مجمر است

شبهای بی توام شب گور است در خیال

ور بی تو بامداد کنم روز محشر است

گیسوت عنبرینۀ گردن تمام بود

معشوق خوب روی چه محتاج زیور است

سعدی خیال بیهده بستی امید وصل

هجرت بکشت و وصل هنوزت مصور است

 زنهار از این امید درازت که در دل است

هیهات ازین خیال محالت که در سر است

تو (فروغی بسطامی)

همه شب راه دلم بر خم گیسوی تو بود

آه ازین راه که باریکتر از موی تو بود

رهرو عشق ازین مرحله آگاهی داشت

که ره قافلۀ دیر و حرم سوی تو بود

گر نهادیم قدم بر سر شاهان شاید

که سر همت ما بر سر زانوی تو بود

پیش از آن دم که شود آدم خاکی ایجاد

بر سر ما هوس خاک سر کوی تو بود

پنجۀ چرخ ز سر پنجۀ من عاجز شد

که توانانیم از قوت بازوی تو بود

زان شکستم به هم آئینه خود بینی را

که نگاهم همه در آینۀ روی تو بود

پیر پیمانه کشان شاهد من بود مدام

که همه مستیم از نرگس جادوی تو بود

تا مرا عشق تو انداخت ز پا دانستم

که قیامت مثل از قامت دلجوی تو بود

ماه نو خاسته از گوشه گردون سر زد

که خجالت زدۀ گوشۀ ابروی تو بود

نفس خرم جبریل و دم باد مسیح

همه از معجزۀ لعل سخنگوی تو بود

مهربانی کسی از دور فلک هیچ ندید

زانکه هم صورت و هم سیرت و هم خوی تو بود

هیچ کس آب ز سرچشمۀ مقصود نخورد

مگر آن تشنه که جایش به لب جوی تو بود

دوش با ماه فروزنده فروغی می گفت

کافتاب آیتی از طلعت نیکوی تو بود