●آستان حضرت دوست●

سر ارادت ما و آستان حضرت دوست ● که هرچه بر سر ما میرود ارادت اوست

●آستان حضرت دوست●

سر ارادت ما و آستان حضرت دوست ● که هرچه بر سر ما میرود ارادت اوست

دعا (ساعد باقری)

ای خدا یه کاری کن رفیق آسمون بشیم

بی دروغ و بی ریا ، هر چی می خوای همون بشیم

این قدر مهربونی تو آدما کم نباشه

حتی یک پرنده هم شکار آدم نباشه

دلامون صاف باشه و دوستی ها صد رنگ نباشه

آدما آدم باشن ، دلاشون ازسنگ نباشه

با یه بونه کوچیک ، کینه ها شعله ور نشه

آدمیّت این همه بین ما در بدر نشه

ای خدا یه کاری کن ، صمیمی و ساده باشیم

واسه گفتن و شنیدن از تو آماده باشیم

فقر و ناداری برای کسی تشویش نیاره

جز به سمت تو کسی دست طلب پیش نیاره

هرگز از دونه و آب لونه ای خالی نمونه

سر دیوار کسی جغد ((نداری)) نخونه

ای خدا یه کاری کن رفیق آسمون بشیم

بی دروغ و بی ریا هر چی میخوای همون بشیم

ذره ی آتش ( امیر خسرو دهلوی)

ای باد برقع برفکن آن روی آتش‌ناک را

وی دیده گر صفرا کنم آبی بزن این خاک را

ریزی تو خون برآستان من شویم از اشک روان

که آلوده دیده چون توان آن آستان پاک را

زان غمزه عزم کین مکن تاراج عقل و دین مکن

تاراج دین تلقین مکن آن هندوی بی باک را

تا شمع حسن افروختی پروانه وارم سوختی

پرده دری آموختی آن امن صد چاک را

جانم چو رفت از تن برون و صلم چه کار آید کنون

این زهر بگذشت از فسون ضایع مکن تریاک را

گویی بر آمد گاه خواب اندر دل شب آفتاب

آندم کز آه صبح تاب آتش زنم افلاک را

خسرو کدامین خس بود کز شور عشق از پس بود

یک ذره آتش بس بود صد خرمن خاشاک را

عید آمد (خواجوی کرمانی)

عید آمد و آن ماه دل افروز نیامد 

دل خون شد و آن یار جگر سوز نیامد

نوروز من ار عید برون آمدى از شهر 

چونست که عید آمد و نوروز نیامد

 

مه مى طلبیدند و من دلشده را دوش 

در دیده جز آن ماه دلافروز نیامد

آن ترک ختائی بچه آیا چه خطا دید 

کامروز علی رغم بدآموز نیامد

خورشید چو رسمست که هر روز برآید 

جانش هدف ناوک دلدوز نیامد

تا کشته نشد در غم سوداى تو خواجو 

در معرکه‌ى عشق تو پیروز نیامد

حلول عید (باستانی پاریزی)

در گوش من صحیفه تبریک عید گفت

سالی دگر زعمر تو ای بی خبر گذشت

نشگفته غنچه های بهار و امید و عشق

دیدی که عمر همچو نسیم سحر گذشت

روح کهن نه تازه شود با حلول عید

راح کهن بیار که آبم ز سر گذشت

تبریک نیست , تسلیت است اینکه دوست را

گویی: خوشا ز عمر تو سالی دگر گذشت

قماش جان (شاه طاهر دکنی)

گر به تو افتدم نظر چشم به چشم و رو به رو

شرح دهم غم ترا نکته به نکته مو به مو

از پی دیدن رخت همچو صبا فتاده ام

خانه به خانه در به در، کوچه به کوچه کو به کو

سیل سرشک و خون دل، از دل و دیده شد روان

قطره به قطره شط به شط، بحر به بحر جو به جو

مهر ترا دل حزین بافته بر قماش جان

رشته به رشته نخ به نخ، تار به تار پو به پو

داده دهان و چهره و عارض و عنبرین خطت

غنچه به غنچه گل به گل، لاله به لاله بو به بو

از رخ و چشم و زلف و قد، ای مه من فزایدم

مهر به مهر، دل به دل، طبع به طبع، خو به خو

در دل خویش "طاهرا" گشت و نجست جز تو را

صفحه به صفحه لا به لا، پرده به پرده تو به تو

 

میرداماد (نیما یوشیج)

میر داماد ، شنیدستم من،

که چو بگزید بن خاک وطن

بر سرش آمد و از وی پرسید

ملک قبر که :من رب، من ؟

●●●

میر بگشاد دو چشم بینا

آمد از روی فضیلت به سخن:

اسطقسی ست - بدو داد جواب

اسطقسات دگر زو متقن .

●●●

حیرت افزودش از این حرف ملک

برد این واقعه پیش ذوالمن

که: به زبان دگر این بنده ی تو

می دهد پاسخ ما در مدفن

●●●

آفریننده بخندید و بگفت :

" تو به این بنده ی من حرف نزن .

او در آن عالم هم، زنده که بود،

حرفها زد که نفهمیدم من ! "

گریه ای در شب (مهدی سهیلی)

مردم نمیدانند پشت چهره من ـ

یکمرد خشماگین درد آلوده خفته است

مردم ز لبخندم نمیخوانند حرفی

تا آنکه دانند ـ

بس گریه ها در خنده تلخم نهفته است

وز دولت باران اشکم ـ

گلهای غم در جان غمگینم شکفته است

●●●

من هیچگه بر درد  خود  زاری نکردم

اندوه من، اندوه پست  آب و نان نیست

این اشکها بی امان از تو پنهان ـ

جز گریه بر سوک دل بیچارگان نیست

●●●

شبها ز بام خانه ویرانه خود ـ

هر سو ببامی میدود موج نگاهم

در گوش جانم میچکد بانگی که گوید:

 من دردمندم

 من بی پناهم

●●●

از سوی دیگر بانگ میآید که: ای مرد !

 من تیره بختم

 من موج اشکم

 من ابر آهم

بانگ یتیمم میخلد ناگاه در گوش:

 کای بر فراز بام خود استاده آرام !

 من در حصار بینوائیها اسیرم  ـ

 در قعر چاهم

●●●

بی خان و مانی ناله ای دارد که:  ای مرد !

من تیره روزم ـ

بر کوچه های  روشنی  بسته است راهم

●●●

ناگه دلم میلرزد از این موج اندوه

اشکم فرو میریزد از این سوک بسیار

در سینه می پیچد فغان  عمر کاهم

●●●

با موج اشک و هاله یی از شرم گویم:

کای شب نشینان تهی دست !

وی بی پناه خفته در چنگال اندوه !

آه، ای یتیم مانده در چاه طبیعت !
من خود تهی دستم، توان یاری ام نیست

در پیشگاه زرد رویان، رو سیاهم

شرمنده ام از دستگیری

اما در این شرمندگی ها بیگناهم

دستی ندارم تا که دستی را بگیرم

این را تو میدانی و میداند خدا هم

 

سبکباران ساحل ها (فریدون مشیری)

لب دریا، نسیم و آب و آهنگ،

شکسته ناله های موج بر سنگ.

مگر دریا دلی داند که ما را،

چه توفان ها ست در این سینه تنگ !

●●●

تب و تابی ست در موسیقی آب

کجا پنهان شده ست این روح بی تاب

فرازش، شوق هستی، شور پرواز،

فرودش : غم؛ سکوتش : مرگ ومرداب !

●●●

سپردم سینه را بر سینه کوه

غریق بهت جنگل های انبوه

غروب بیشه زارانم در افکند

به جنگل های بی پایان اندوه !

●●●

لب دریا، گل خورشید پرپر !

به هر موجی، پری خونین شناور !

به کام خویش پیچاندند و بردند،

مرا گرداب های سرد باور !

●●●

بخوان، ای مرغ مست بیشه دور،

که ریزد از صدایت شادی و نور،

قفس تنگ است و دل تنگ است، ورنه

هزاران نغمه دارم چون تو پر شور !

***

لب دریا، غریو موج و کولاک،

فرو پیچده شب در باد نمناک،

نگاه ماه، در آن ابر تاریک؛

نگاه ماهی افتاده بر خاک !

●●●

پریشان است امشب خاطر آب،

چه راهی می زند آن روح بی تاب !

» سبکباران ساحل ها «چه دانند،

»شب تاریک و بیم موج و گرداب « !

●●●

لب دریا، شب از هنگامه لبریز،

خروش موج ها: پرهیز ... پرهیز ... ،

در آن توفان که صد فریاد گم شد؛

چه بر می آید از وای شباویز ؟!

●●●

چراغی دور، در ساحل شکفته

من و دریا، دو همراز نخفته !

همه شب، گفت دریا قصه با ماه

دریغا حرف من، حرف نگفته !