نان و پسته
شاعری میلنگید
ناقدی نان میخورد!
اشتباه
شاعری قبلهنما را گم کرد
سجده بر
مردم کرد!
آرامش
شاعری
وام گرفت
شعرش آرام گرفت!
طریقت نو
زاهدی نوبنیاد
راه و رسم عرفا پیشه گرفت
لنگ مرغی برداشت
و به آهنگ حزین آه کشید:
«مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک!»
عطش و دریا
شاعر تشنه
ز دریا میگفت
اهل بیت سخنش را
به اسارت بردند!
تاجر و تریبون
شاعری پرپر شد
گل کرد!
مراعات نظیر
تاجری دسته گلی پرپر دید
یاد پروانهی کسبش افتاد!
سرقت
شاعری
آینهای را دزید
روی آیینهی مسروقه نوشت:
بیدلی در همه احوال خدا با او بود!
تفاّل
تاجری فال گرفت
غزلی لامیه آمد-
تاجر
چیزی از شعر نفهمید اما
چشم مبهوتش را قافیهی «مال» گرفت
تقلا
تاجری قصهنویس
کودکان را به تفاهم میخواند
مگسی
روی گل لاله تقلا میکرد!
امضا
تاجری اره برقی آورد.
پای یک منظره را
امضا کرد!
براعت استهلال
تاجری
مجلس تفسیر گذاشت
ابتدا
فاتحه بر قرآن خواند!
رابطه
شاعری ضربت خورد
تاجری شعرشناس
در ته حجرهی خود
شربت خورد!
گله و صله
شاعری از غم دوران گله کرد
تاجری خنجر خواست
و سر حوصله
فکر صله کرد!
در شهر یکی نیست چو چشمان تو خون ریز
من شهر نشابورم و تو لشکر چنگیز
●
ای اشک توام باده و چشم تو پیاله
از زلف تو سرشارم و از چشم تو لبریز
●
پرهیزگران را چه نیازی ست به توبه
یا توبه گران را چه نیازی ست به پرهیز
●
هر روز یکی خشت می افتد به سر ما
ای سقف ترک خورده ، به یک باره فرو ریز
●
ای آینه ی " لست علیهم بمسیطر"
دریاب مرا ، حضرت شمس الحق تبریز!
تا زهــره و مــه در آسمــان گشت پـــدید
بهتــر زمی نــاب کسی هیچ نـــدیــــــــــد
مـــن در عجبــم ز می فروشان که ایشـان
به زآنچــه فروشنــد چــه خواهنـد خریـد
● ● ●
بــر خیز و بیا بتـــــا بـــــــرای دل مــــــــا
حـــل کـــن به جمـــال خویشتــن مشکل ما
یک کــــوزه شراب تا به هم نـــوش کنیــــــم
زان پیش کــــه کـــوزه ها کننـــد از گل ما
● ● ●
رنـــدی دیــدم نشسته بــر خنگ زمیـــن
نه کفــر و نه اسلام و نه دنیا و نه دیــن
نه حق و نه حقیــقت نه شریعت نـه یقین
انــدر دو جهان کــرا بود زهره ایـــــن
● ● ●
چون حاصل آدمــــی در این شورستــان
جــز خوردن غصـه نیست تا کنــدن جـان
خــرم دل آنکه زین جهـــان زود بــــرفت
و آسوده کسی کــه خــود نیامد به جهـــان
● ● ●
از دی کـــه گـــذشت هیچ ازو یــاد مکـــن
فردا کـــــه نیامـــده ست فریاد مکـــــــــن
بر نامـــده و گـــذشته بنیــــــــــاد مکـــــن
حالـــی خوش بـــاش و عمر بر باد مکــن
● ● ●
هـــر یک چندی یکـــی بــرآید کــه منـــم
با نعمت و با سیم و زر آیــــــد کــه منــم
چــــون کارک او نظـــام گیـــــرد روزی
ناگـــه اجل از کمین بـــرآیــــد که منــــم
● ● ●
ای دیـــده اگـــر کــور نهــی گــور ببیــن
وین عالـــم پرفتنـــه و پر شور ببیــــــن
شاهان و سران و سروران زیــر گلنـــد
روهای چـــو مــه در دهـــن مــــور ببین
● ● ●
در کـــارگــه کـــوزه گری رفـــــتم دوش
دیــــدم دو هـــزار کـــوزه گویا و خموش
ناگاه یکـــی کوزه بـــر آورد خـــــــروش
کــو کوزه گر و کوزه خر و کوزه فروش
● ● ●
مــرغی دیدم نشسته بـــــر باره طــــوس
در پیش نهـــــاده کلـــــــــه کیکــــاووس
بــــا کله همـی گفت که افسوس افسـوس
کو بانگ جرسها و کجا ناله کـــــــــوس
● ● ●
دی کــــوزه گری بدیـــدم انــدر بــازار
بــر پاره گلــی لگد همی زد بسیـــــــار
و آن گـــل بزبان حال با او می گــفـت
مـــن همچــــو تو بوده ام مرا نیــکودار
● ● ●
ایـــدل غم این جهـــان فرسوده مخــــور
بیهوده نئی غمــان بیهــوده مخــــــــــور
چــون بوده گذشت و نیست نـابوده پدیـد
خــوش باش غم بوده و نابوده مخــــــور
آه از این زشتان که مه رو مینمایند از نقاب
از درون سو کاه تاب و از برون سو ماهتاب
●
چنگ دجال از درون و رنگ ابدال از برون
دام دزدان در ضمیر و رمز شاهان در خطاب
●
چون به سگ نان افکنی سگ بو کند آنگه خورد
سگ نهای شیری چه باشد بهر نان چندین شتاب
●
در هر آن مردار بینی رنگکی گویی که جان
جان کجا رنگ از کجا جان را بجو جان را بیاب
●
تو سال و حاجتی دلبر جواب هر سال
چون جواب آید فنا گردد سال اندر جواب
●
از خطابش هست گشتی چون شراب از سعی آب
وز شرابش نیست گشتی همچو آب اندر شراب
●
او ز نازش سر کشیده همچو آتش در فروغ
تو ز خجلت سر فکنده چون خطا پیش صواب
●
گر خزان غارتی مر باغ را بیبرگ کرد
عدل سلطان بهار آمد برای فتح باب
●
برگها چون نامهها بر وی نبشته خط سبز
شرح آن خطها بجو از عندهام الکتاب
خستـگان را چو طلب باشد و قوت نبود ● گر تو بیداد کـنی شرط مروت نـبود
ما جفا از تو ندیدیم و تو خود نپسـندی ● آن چـه در مذهب ارباب طریقت نـبود
خیره آن دیده که آبش نبرد گریه عشق ● تیره آن دل که در او شمع محبت نـبود
دولـت از مرغ همایون طلب و سایه او ● زان که با زاغ و زغن شهپر دولت نـبود
گر مدد خواستم از پیر مغان عیب مکن ● شیخ ما گفت که در صومعه همت نبود
چون طهارت نبود کعبه و بتخانه یکیست ● نـبود خیر در آن خانه که عصمت نبود
حافظا علم و ادب ورز که در مجلس شاه ●هر که را نیست ادب لایق صحبت نـبود
ما روی دل به خانه خمار کرده ایم ● محراب جان ، ز ابروی دلدار کرده ایم
از بهر یک پیاله دُردی هزار بار ● خود را گرو ، به خانه خمار کرده ایم
بر بوی جرعه ای که زجامش به ما رسد ● خود را چو خاک ، بر در او خوار کرده ایم
سر مست رفته ایم به بازار و جرعه وار ● جانها نثار ، بر سر بازار کرده ایم
قندیل راشکسته و پیمانه ساخته ● تسبیح را گسسته و زنار کرده ایم
زهاد تکیه بر عمل خویش کرده اند ● ما اعتماد بر کرم یار کرده ایم
صوفی مکن مجادله با ما ، که پیش از این ● ما نیز از این مبالغه ، بسیار کرده ایم
امروز با تو نیست سر و کار ما ، که ما ● عمر عزیز در سر این کار کرده ایم
افکنده ایم بار سر از دوش ، در رهت ● خود را بر این طریق سبک بار کرده ایم
ای مدعی به رندی سلمان ، چه می کنی؟ ● دعوی ، که ما به جرم خود اقرار کرده ایم
خمار : می فروش ● قندیل : چراغدانی که با زنجیر از سقف آویزند ● مبالغه : در کار کوشیدن ● رندی : مکاری ، حیله گری.
هر که رخسار تو بیند به گلستان نرود ● هر که درد تو کشد از پی درمان نرود
آنکه در خانه دمی با تو به خلوت بنشست ● به تماشای گل و لاله و ریحان نرود
خضر اگر لعل روانبخش ترا در یابد ● بار دیگر به لب چشمه حیوان نرود
گر نه امید لقای تو بود در جنت ● هیچ عاشق به سوی روضه رضوان نرود
مرد باید که ز شمشیر نگرداند روی ● گر نه از خانه همان به که به میدان نرود
هوسم بود که در کیش غمت کشته شوم ● لیکن این لاشه ضعیف است به قربان نرود
در ازل بر دل ما عشق تو داغی بنهاد ● که غمش تا به ابد از دل بریان نرود
چند گفتی به هوس از پی دل چند روی ● عاشق دلشده چون از پی جانان نرود
نعمت الله ز الطاف تو گوید سخنی ● عاشق آن است که جز در پی جانان نرود