●آستان حضرت دوست●

سر ارادت ما و آستان حضرت دوست ● که هرچه بر سر ما میرود ارادت اوست

●آستان حضرت دوست●

سر ارادت ما و آستان حضرت دوست ● که هرچه بر سر ما میرود ارادت اوست

حقیقت و مجاز (پروین اعتصامی)

ز حیله، بر در موشی نشست گربه و گفت

که چند دشمنی از بهر حرص و آز کنیم

بیا که رایت صلح و صفا برافرازیم

به راه سعی و عمل، فکر برگ و ساز کنیم

بیا که حرص دل و آز دیده را بکشیم

وجود، فارغ از اندیشه و نیاز کنیم

بسی به خانه نشستیم و دامن آلودیم

بیا رویم سوی مسجد و نماز کنیم

به گفت، کارشناسان بما بسی خندند

اگر که گوش به پند تو حیله‌ساز کنیم

ز توشه‌ای که تو تعیین کنی، چه بهره بریم

به خلوتی که تو شاهد شوی، چه راز کنیم

رعایت از تو ندیدیم، تا شویم ایمن

نوازشی نشنیدیم، تا که ناز کنیم

خود، آگهی که چه کردی بما، دگر مپسند

که ما اشاره‌ها بدان زخم جانگداز کنیم

بلای راه تو بس دیده‌ایم، به که دگر

نه قصه‌ای ز نشیب و نه از فراز کنیم

دگر بکار نیاید گلیم کوته ما

اگر که پای، ازین بیشتر دراز کنیم

خلاف معرفت و عقل، ره چرا سپریم

به روی دشمن خود، در چگونه باز کنیم

حدیث روشن ظلم شما و ذلت ما

حقیقت است، چرا صحبت از مجاز کنیم

 

قفس (ملک الشعرای بهار)

من نگویم که مرا از قفس آزاد کنید

قفسم برده به باغی و دلم شاد کنید

فصل گل می گذرد هم نفسان بهر خدا

بنشینید به باغی و مرا یاد کنید

عندلیبان گل سوری به چمن کرد ورود

بهر شاباش قدومش همه فریاد کنید

یاد از این مرغ گرفتار کنید ای مرغان

چو تماشای گل و لاله و شمشاد کنید

هر که دارد ز شما مرغ اسیری به قفس

برده در باغ و یاد منش آزاد کنید

آشیان من بیچاره اگر سوخت چه باک

فکر ویران شدن خانه صیاد کنید

شمع اگر کشته شد از باد مدارید عجب

یاد پروانه هستی شده بر باد کنید

بیستون بر سر راه است مباد از شیرین

خبری گفته و غمگین دل فرهاد کنید

جور و بیداد کند عمر جوانان کوتاه

ای بزرگان وطن بهر خدا داد کنید

گر شد از جور شما خانه موری ویران

خانه خویش محال است که آباد کنید

کنج ویرانه زندان شد اگر سهم بهار

شکر آزادی و آن گنج خدا داد کنید

پژواک (مهدی صادقی)

تو بیا بلکه سکوتم همه پژواک شود
دلم از تکیه زدن پشت تو بی باک شود


آسمان دل من، زیر دو پایت پهن است

با دو دستت بتکانش که هوا پاک شود


تو بیا تا که لب و دیده ی ما از دیدار
پر ز لبخند و پر از لحظه ی نمناک شود


نیستم شاعر خوبی، تو بزن حرف مرا
هر چه بیرون شود از حلق تو ادراک شود


کاش می شد که ردیف غزلم ((شد)) بشود
با ردیف ((شود)) این شعر چه غمناک شود


من فقط جمعه غزل گویم و تا هفته ی بعد

همه احساس غزل در دل من خاک شود

●●●

به نقل از: http://www.sheremahdi.blogfa.com

زندگی(بیدل دهلوی)

عمر گذشت و همچنان داغ وفاست زندگی

زحمت دل کجا بری؟ آبله پاست زندگی

دل به زبان نمیرسد، لب به فغان نمیر سد

کس به نشان نمیر سد تیر خطاست زندگی

یک دو نفس خیال باز رشته ی شوق کن دراز

تا ابد از ازل بتاز ! ملک خداست زندگی

خواه نوای راحتیم ، خواه تنین کلفتیم

هر چه بود غنیمتیم سوت و صداست زندگی

شور جنون ما و من، جوش فسون وهم و زنّ

وقف بهار زندگیست لیک کجاست زندگی

بیدل از این سراب وهم جام فریب خورده ای

تا به عدم نمیرسی دور نماست زندگی

غم عشق (عبید زاکانی)

نقش روی توام از پیش نظر می‌نرود

خاطر از کوی توام جای دگر می‌نرود

تا بدیدم لب شیرین تو دیگر زان روز

بر زبانم سخن شهد و شکر می‌نرود

عارض و زلف دو تا شیفته کردند مرا

هرگزم دل به گل و سنبل تر می‌نرود

مستی و عاشقی ار عیب بود گو می باش

در من این عیب قدیم است و بدر می‌نرود

دوستان از می و معشوق نداریدیم باز

که مرا بی می و معشوق بسر می‌نرود

غم عشقش ز دل خسته‌ی بیچاره عبید

گوشه‌ای دارد از آنجا به سفر می‌نرود

عاشق (سنایی)

جانا به جز از عشق تو دیگر هوسم نیست
سوگند خورم من که به جای تو کسم نیست


امروز منم عاشق بی مونس و بی یار
فریاد همی خواهم و فریاد رسم نیست

در عشق نمی دانم درمان دل خویش
خواهم که کنم صبر ولی دست رسم نیست

خواهم که به شادی نفسی با تو برآرم
از تنگ دلی جانا، جای نفسم نیست

هر شب به سر کوی تو آیم متواری
با بدرقه عشق تو بیم عسسم نیست

گویی که طلبکار دگر یاری ، رو رو
آری صنما محنت عشق تو بسم نیست

حاجت گفتار نیست (سعدی)

ای که گفتی هیچ مشکل چون فراق یار نیست
گر امید وصل باشد، همچنان دشوار نیست


نوک مژگانم به سرخی بر بیاض روی زرد
قصه دل می نویسد حاجت گفتار نیست

بگو (مهرداد اوستا)

 

با من بگو تا کیستی، مهری؟ بگو، ماهی؟ بگو
خوابی؟ خیالی؟ چیستی؟ اشکی؟ بگو، آهی؟ بگو

راندم چو از مهرت سخن گفتی بسوز و دم مزن
دیگر بگو از جان من، جانا چه می‌خواهی؟ بگو

گیرم نمی‌گیری دگر، زآشفته ی عشقت خبر
بر حال من گاهی نگر، با من سخن گاهی بگو

ای گل پی هر خس مرو، در خلوت هر کس مرو
گویی که دانم، پس مرو، گر آگه از راهی بگو

غمخوار دل ای می نیی، از درد من آگه نیی
ولله نیی، بالله نیی، از دردم آگاهی بگو

بر خلوت دل سرزده یک ره درآ ساغر زده
آخر نگویی سرزده، از من چه کوتاهی بگو؟

من عاشق تنهایی‌ام سرگشته شیدایی‌ام
دیوانه‌ای رسوایی‌ام، تو هرچه می‌خواهی بگو