●آستان حضرت دوست●

سر ارادت ما و آستان حضرت دوست ● که هرچه بر سر ما میرود ارادت اوست

●آستان حضرت دوست●

سر ارادت ما و آستان حضرت دوست ● که هرچه بر سر ما میرود ارادت اوست

دیده (سلمان ساوجی )

من هر چه دیده ام ز دل و دیده دیده ام

گاهی ز دل بود گله گاهی ز دیده ام


من هر چه دیده ام ز دل و دیده تاکنون

از دل ندیده ام همه از دیده دیده ام


گویند بوی زلف تو جان تازه می کند

سلمان قبول کن که من از جان شنیده ام

عشق و مرگ (قربان ولیئی)

اگر از عشق نگوییم ، زبان می میرد

این دروغ است زبان نه که جهان می میرد

 

قصر رویایی خورشید فرو می ریزد

و زمین چرخ زنان چرخ زنان می میرد

 

بید را باد سحرگاه نخواهد لرزاند

عطر غوغایی گلهای جوان می میرد

 

آن کبوتر که پیام آور شیدایی هاست

در گذر گاه زمان بال زنان می میرد

می گذرد (قربان ولیئی)

شبی که با تو نباشم چه دیر می گذرد

بهار باشد اگر زمهریر می گذرد

 

سکون ثانیه ها کاش جاودانی بود

ولی چه چاره ، زمان ناگزیر می گذرد

 

بیا به روی زمین آسمانِ دور از دست

سرشت خاکی ما سر به زیر می گذرد

 

از آستان بلندت نزول کن باران

بیا ببین که چه بر این کویر می گذرد

 

نمی رسیم به مقصد بعید می دانم

که عمر کوته ما در مسیر می گذرد

 

مسیر سنگی و دشوار زندگی ، دل من

تو رود باش اگر دلپذیر می گذرد

 

اشعار ارسالی خوانندگان (۱)

این مجموعه از اشعار پراکنده را یکی از خوانندگان این وبلاگ برای من فرستادند که ذیلا تقدیم می دارد:

زاهدان،حاشا که در خلد برین یابند راه

چون عصا این خشک مغزان باب آتشخانه اند

جهان ،خونریز بنیاد است هشدار

سر سال از محرم آفریدند

جهل ها علم شد به نور سخن

علم،جهل است،بی ظهور سخن

سودای عشق پختن ،عقلم نمی پسندد

فرمان عقل بردن،عشقم نمی گذارد

گناه کردن پنهان به از عبادت فاش

اگر خدای پرستی،هوای پرست مباش

یارا بهشت ،صحبت یاران همدم است

دیدار یار نا متناسب جهنم است

سر که نه در پای عزیزان بود

بار گرانیست کشیدن به دوش

دیدار یار غائب دانی چه ذوق دارد؟

ابری که در بیابان بر تشنه ای ببارد

ببری مال مسلمان و چو مالت ببرند

بانگ و فریاد بر آری که مسلمانی نیست

عالم معنی شدیم و داغ جهل از ما نرفت

ساخت ای دل ،علمهای بی عمل مارا کتاب

من نمی گویم زیان کن یا به فکر سود باش

ای ز فرصت بی خبر،در هر چه هستی زود باش

بی عشق محال است بود رونق هستی

بی جلوه خورشید جهان تیره وتار است

به خوابی آرزومندم ولیکن

سر بی دوست چون باشد به بالین

سوختن بر شمع مرده کار هر پروانه نیست

چون زن هندو کسی در عاشقی مردانه نیست

سفله با جاه نیز هیچ کس است

مور اگر پر در آورد مگس است

از مکافات عمل غافل مباش

آتش ایمن نیست از اشک کباب

زر دوستان ،تهیه راه عدم کنید

قارون به زیر خاک پی جمع مال رفت

قیامت (شهریار)

ز دریچه‌های چشمم نظری به ماه داری
چه بلند بختی ای دل که به دوست راه داری


به شب سیاه عاشق چکند پری که شمعی است
تو فروغ ماه من شو که فروغ ماه داری


بگشای روی زیبا ز گناه آن میندیش
به خدا که کافرم من تو اگر گناه داری


من از آن سیاه دارم به غم تو روز روشن
که تو ماهی و تعلق به شب سیاه داری


تو اگر به هر نگاهی ببری هزارها دل
نرسد بدان نگارا که دلی نگاهداری


دگران روند تنها به مثل به قاضی اما
تو اگر به حسن دعوی بکنی گواه داری


به چمن گلی که خواهد به تو ماند از وجاهت
تو اگر بخواهی ای گل کمش از گیاه داری


به سر تو شهریارا گذرد قیامت و باز
چه قیامتست حالی که تو گاه‌ گاه داری

پنداشت (تاگور- شاعر هندی)

پنداشتم، سفرم پایان گرفته است،

به‌غایتِ مرزهای توانایی‌ام رسیده‌ام.

سد کرده است راه مرا،

دیواری از صخره‌های سخت.

تاب و توان خود از دست داده‌ام

و زمان، زمانِ فرورفتن

در سکوتِ شب است.

 

اما ببین، چه بی‌انتهاست خواهش تو در درون من.

و اگر واژه‌های کهنه بمیرند در تنم،

آهنگ‌های تازه بجوشند از دلم؛

و آنجا که امتدادِ راه‌ِ رفته،

گُم شود از دیدگان من،

باری چه باک، رخ می‌نماید،

گسترده و شگرف، افق تازه‌ای در برابرم

صحاری شب (شفیعی کدکنی)

بخوان به نام گل سرخ، در صحاری شب،
که باغ ها همه بیدار و بارور گردند
بخوان، دوباره بخوان، تا کبوتران سپید
به آشیانه ی خونین دوباره برگردند.

بخوان به نام گل سرخ، در رواق سکوت
که موج و اوج طنینش ز دشت ها گذرد؛
پیام روشن باران،
زبام نیلی شب،
که رهگذار نسیمش به هر کرانه برد.

ز خشک سال چه ترسی!
که سد بسی بستند:
نه در برابر آب،
که در برابر نور
و در برابر آواز و در برابر شور

در این زمانه‌ی عسرت،
به شاعران زمان برگ رخصتی دادند
که از معاشقه ی سرو و قمری و لاله
سرودها بسرایند ژرف تر از خواب
زلال تر از آب.

تو خامشی، که بخواند؟
تو می روی، که بماند؟
که بر نهالک بی برگ ما ترانه بخواند؟
از این گریوه به دور،
در آن کرانه، ببین:
بهار آمده،
از سیم خادار، گذشته.
حریق شعله ی گوگردیِ بنفشه چه زیباست!

هزار آینه جاری ست.
هزار آینه اینک، به همسرایی قلبِ تو می تپد با شوق.
زمین تهی ست ز رندان،
همین تویی تنها
که عاشقانه ترین نغمه را دوباره بخوانی.
بخوان به نام گل سرخ، و عاشقانه بخوان:

"حدیث عشق بیان کن، بدان زبان که تو دانی..."

 

 

 http://solook86.blogfa.ir به نقل از:

افسوس(خواجه نصیرالدین طوسی)

افسوس که آنچه برده ام باختنی است
بشناخته ها تمام نشناختنی است

برداشته ام هر آنچه باید بگذاشت
بگذاشته ام هر آنچه برداشتنی است