●آستان حضرت دوست●

سر ارادت ما و آستان حضرت دوست ● که هرچه بر سر ما میرود ارادت اوست

●آستان حضرت دوست●

سر ارادت ما و آستان حضرت دوست ● که هرچه بر سر ما میرود ارادت اوست

تماشاگهِ راز (حافظ)

در ازل پرتوِ حسنت ز تجلّی دم زد
 عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد


جلوه ای کرد رُخت دید مَلَک عشق نداشت
 عینِ آتش شد ازین غیرت و بر آدم زد


عقل می خواست کزان شعله چراغ افروزد
 برقِ غیرت بدرخشید و جهان بر هم زد


مدّعی خواست که آید به تماشاگهِ راز
 دستِ غیب آمد و بر سینۀ نامحرم زد


دیگران قرعۀ قسمت همه بر عیش زدند
 دلِ غمدیدۀ ما بود که هم بر غم زد


جان علوی هوس چاهِ زنخدانِ تو داشت
 دست در حلقۀ آن زلفِ خم اندر خم زد


حافظ آن روز طربنامۀ عشقِ تو نوشت
 که قلم بر سر اسبابِ دلِ خرّم زد


 

نظرات 4 + ارسال نظر
default 5 آذر 1388 ساعت 07:03 ق.ظ http://www.superposition.mihanblog.com

تو هم روز و شب این شعرای قشنگ را به رخ ما بکش که بدونیم بی سوادیما

ای بابا...شما که شاعری...من چی بگم

صیدقزل آلا در مدرسه 5 آذر 1388 ساعت 10:17 ق.ظ

شعر بسیار زیبایی رو از حافظ جون جان انتخاب نمودید....:)

قابل شما رو نداره... خوشحالم که پسندیدید

داش امید 5 آذر 1388 ساعت 10:46 ق.ظ

بسیار زیبا بود.
دست شما درد نکنه .

حافظ دیگه ... نوش بادت

یاس 6 آذر 1388 ساعت 07:50 ق.ظ http://sepide-dam.blogfa.com

سلام عرض شد,یه کم گرفتار درس و مخشم...
چه حالی میده سرصبح از جناب حافظ غزل خووندن
دم شما گرم با این حسن سلیقه...




آنکه مست آمد و دستی به دل ما زد و رفت
خواست تنهایی ما را به رخ ما بکشد...

التماس دعا


سلام
عیدتون هم پیشاپیش مبارک



شعر قشنگی بود...
ملتمس دعا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد