خدایا، وحشت تنهاییام کُشت..
کسی با قصّهی من آشنا نیست
در این عالم ندارم همزبانی
به صد اندوه مینالم
– روا نیست –
شبم طی شد، کسی بر در نکوبید..
به بالینم چراغی کس نیفروخت..
نیامد ماهتاب بر لب بام،
دلم از اینهمه بیگانگی سوخت
به روی من نمیخندد امیدم
شراب زندگی در ساغرم نیست
نه شعرم میدهد تسکین به حالم
که غیر از اشک غم در دفترم نیست..
بیا ای مرگ، جانم بر لب آمد
بیا در کلبهام شوری برانگیز
بیا شمعی به بالینم بیفروز
بیا شعری به تابوتم بیاویز!!
دلم در سینه کوبد سر به دیوار
که این مرگ است و بر در میزند مُشت!
– بیا ای همزبان جاودانی،
که امشب وحشت تنهاییام کُشت!
۳۰یا30 نشده ام...دلم گرفته دوست جان...همه چیز بوی نا میده...دلم فریاد میخواد...
شبم طی شد، کسی بر در نکوبید...
شهر خالیست ز عشاق بود کز طرفی
مردی از خویش برون آید و کاری بکند؟
خدایا وحشت تنهایی ام کشت...
...
دقیقا حال امشب منه. دارم میمیرم از وحشت و تنهایی..