ای آمده از راه در این ظلمت جاوید
فانوس رهایی به ره باد نشانده
●
ای آمده از چشمه ی خورشید تمنا
دامن لب مرداب پر از ننگ کشانده
●
ای برکه گم گشته به صحرای محبت
مگذار که تن بر تو کشد شاعر بد نام
●
مگذار زبان در تو زند این سگ ولگرد
مگذار که این هرزه برویت به نهد گام
●
تب دار، لب تشنه به هم دوز و میالای
با بوسه ی مردی که گنه سوخته جانش
●
آغوش تهی دار از این کالبد پست
بر سینه ی پر مهر خود او را مکشانش
●
گم کن نگه سوخته را در ته چشمت
از دیدن اهریمن ناپاک به پرهیز
●
باخشم بهم ساقه بازوی گره زن
بر شانه این شاعر خودخواه میاویز
ای برکه گم گشته به صحرای محبت
مگذار که تن بر تو کشد شاعر بد نام
------------------------------------------------
من خوبم...زمانه ی خوبی نیست!