●آستان حضرت دوست●

سر ارادت ما و آستان حضرت دوست ● که هرچه بر سر ما میرود ارادت اوست

●آستان حضرت دوست●

سر ارادت ما و آستان حضرت دوست ● که هرچه بر سر ما میرود ارادت اوست

دریاب (مهدی اخوان ثالث)

ای علی موسی الرضا،

ای پاک مرد یثربی، در طوس خوابیده

من تو را بیدار می دانم

زنده تر، روشن تر از خورشید عالمتاب

از فروغ و فر شور و زندگی سرشار می دانم

گر چه پندارند دیری هست، همچون قطره ها در خاک

رفته ای در ژرفنای خواب

لیکن ای پاکیزه باران بهشت، ای روح عرش، ای روشنای آب

من تو را بیدار  ابری، پاک و رحمت بار می دانم  


ای، چو بختم  خفته در آن تنگنای زادگاهم ، طوس

در کنار دون تبهکاری، که شیر پیر پاک آیین، پدرتان، روح رحمان را به زندان کشت 

من تو را بیدارتر از روح و راه صبح، با آن طره زرتار می دانم .

من تو را بی هیچ تردیدی ، که دل ها را کند تاریک 

زنده تر، تابنده تر از هر چه خورشید است 

در هر کهکشانی، دور یا نزدیک،

خواه پیدا، خواه پوشیده

در نهان تر پرده اسرار می دانم .


با هزاری و دوصد، بل بیشتر، عمرت

ای جوانی و جوان جاودان، ای پور پاینده،

مهربان خورشید تابنده،

این غمین همشهری پیرت،

این غریبِ مُلکِ ری، دور از تو دلگیرت،

با تو دارد حاجتی، دردی که بی شک از تو پنهان نیست،

وز تو جوید ، در نمانی ، راه و درمانی

جاودان جان جهان، خورشید عالمتاب

این غمین همشهری پیر غریبت را، دلش تاریک تر از خاک،

یا علی موسی الرضا ، دریاب

چون پدرت، این خسته دل زندانی دردی روان کش را

یا علی موسی الرضا  دریاب، درمان بخش

یا علی موسی الرضا دریاب...


به استقبال بهار (فردوسی)

بمان‌ تا بیاید همه‌ فرودین‌
که‌ بفروزد اندر جهان‌ هوردین‌
زمین‌ چادر سبز در پوشدا
هوا بر گلان‌ سخت‌ بخروشدا
بخواهم‌ من‌ آن‌ جام‌ گیتی‌ نمای‌
شوم‌ پیش‌ یزدان‌ بباشم‌ به‌ پای‌
کجا هفت‌ کشور بدو اندرا
ببینم‌ بر و بوم‌ هر کشورا
بگویم‌ تو را هر کجا بیژن‌ است‌
به‌ جام‌ اندرون‌ این‌ مرا روشن‌ است‌
کنون‌ خورد باید می‌ خوشگوار
که‌ می‌ بوی‌ مشک‌ آید از کوهسار
هوا پر خروش‌ و زمین‌ پر زجوش‌
خنک‌ آنکه‌ دل‌ شاد دارد بنوش‌
همه‌ بوستان‌ ریز برگ‌ گل‌ است‌
همه‌ کوه‌ پر لاله‌ و سنبل‌ است‌
به‌ پالیز بلبل‌ بنالد همی
گل‌ از ناله‌ او ببالد همی‌
شب‌ تیره‌، بلبل‌ نخسبد همی‌
گل‌ از باد و باران‌ بجنبد همی‌
بخندد همی‌ بلبل‌ و هر زمان‌
چو بر گل‌ نشیند، گشاید زبان‌
ندانم‌ که‌ عاشق‌ گل‌ آمد گر ابر
که‌ از ابر بینم‌ خروش‌ هژبر
بدرد همی‌ پیش‌ پیراهنش
درخسان‌ شود آتش‌ اندر تنش‌

جذبه‌ی تو (فاضل نظری)

ماه خندید به کوتاهی شور و شعفم

دست بردم به تمنا و نیامد به کفم

 ●

کشش ساحل اگر هست، چرا کوشش موج؟

جذبه‌ی دیدن تو می‌کشد از هر طرفم

راه تردید مسیر گذر عاشق نیست

چه کنم با چه کنم‌های دل بی هدفم؟

پدرانم همه سرگشته‌ی حیرت بودند

من اگر راه به جایی ببرم ناخلفم

زخم بیهوده نزن، سینه‌ام از قلب تهی‌ست

بهتر آن است که سربسته بماند صدفم

پسر، گرگ، پدر (سعید بیابانکی)

این شعر را "آوا" دوستی جدید و عزیز برایم فرستادند:

بگذار که این باغ درش گم شده باشد
گل های ترش برگ و برش گم شده باشد
جز چشم به راهی به چه دل خوش کند این باغ
گر قاصدک نامه برش گم شده باشد
باغ شب من کاش درش بسته بماند
ای کاش کلید سحرش گم شده باشد
بی اختر و ماه است دلم مثل کسی که
صندوقچه ی سیم و زرش گم شده باشد
شب تیره و تار است و بلا دیده و خاموش
انگار که قرص قمرش گم شده باشد
چاهی است همه ناله و دشتی است همه گرگ
خواب پدری که پسرش گم شده باشد
آن روز تو را یافتم افتاده و تنها
در هیبت نخلی که سرش گم شده باشد
پیچیده شمیمت همه جا ای تن بی سر
چون شیشه ی عطری که درش گم شده باشد

پــــدر (ساغر شفیعی)

به نگاهت سوگند
به همان پنجره ی رو به بهار
بی کدورت ز غبار
و به نرمای پرند

به کلامت سوگند
به همان ابر گهر بار سپید
پر ز باران امید
و به شیرینی قند

به شکوهت سوگند
به همان کوه پر آوازه دور
در بلندای غرور
همچو ببری در بند

به حضورت سوگند
مثل شعری در یاد
یا که عطری در باد
دلنشین چون لبخند

به وجودت سوگند
که چنان قله ی صبر است و شکیب
چون غزالان نجیب
بسته با دل پیوند.

به خدایت سوگند
کز تو ای معنی عاشق بودن
از تو ای هستی من
نتوانم دل کند.

این روزها (مریم سقلاطونی)

رفته ست آن حماسه خونین ز یادها
دارد زیاد می شود ابن زیادها
آقای عشق! پرچم سبز مقدست
این روزها رها شده در دست بادها
بعد از تو کفر و ظلم زمین را گرفته است
دنیا شده ست مضحکه ی عدل و دادها
آیا زمان آن نرسیده ست در جهان
نفرین شوند باز هم این قوم عادها؟
کی می شود که طالب خونت فرا رسد؟
نام تو تا همیشه بماند به یادها

قیصر زمانه ما

به مناسبت سالگشت غروب آفتاب قیصر امین پور


مثل تو؛ هرگز! (راضیه بهرامی)


دوباره مثل تو آیا؟ دوباره مثل تو هرگز

دوباره مثل تو حاشا، دوباره مثل تو هرگز

دوباره مثل تو دیروز، دوباره مثل تو امروز

دوباره مثل تو فردا؟ دوباره مثل تو هرگز

دوباره مثل من؟ آری، چه بی‌شمار و فراوان

دوباره مثل تو اما ... دوباره مثل تو هرگز

کجاست آینه زادی که در کتاب نگاهش

هزار آینه زیبا دوباره مثل تو، هرگز

دوباره مثل تو روشن، دوباره مثل تو آبی

نخیر حضرت دریا! دوباره مثل تو هرگز!



اشعار دیگری از قیصر در همین وبلاگ

دردواره ها
خواستن
لجوج دیرباور
کویر
غربت
چهار فصل
کوچه‌های خراسان
دفتر مشق
مجنون تر از لیلی
تقسیم عادلانه
لحظه های کاغذی
شعر بی دروغ


شعر نی نامه با صدای ماندگار قیصر

اندرز روزگار (فریدون توللی )

در نیم راه عمرم و یاران نیم راه
چون دزد کام دیده پراکنده از برم

غمناک و بی امید و کم آمیز و دیر جوش
در انتظار ضربت یاران دیگرم
دانم دگر که در پس آن خنده های مهر
گر هست جز سپیدی دندان کینه نیست

دانم دگر که پنجه گرگان توبه کار
مرهم گذار خاطر و غمخوار سینه نیست
دانم دگر که چون زر و زن سایه در فکند
پاکیزه سیرتان بتر از جانور شوند

دانم دگر که بر سر تاراج نام و جاه
یاران رسته، دشمن بیدادگر شوند
دانم حدیث چرب زبانان خود فروش
دانم حدیث یار فروشان خود پرست

دانم فسون راست نمایان کج نهاد
دانم فریب کار گشایان چیره دست
دانم، ولی چه سود که اندرز روزگار
چون پند پیر و صحبت آموزگار نیست

تا روزگار تجربه آید به سر - دریغ-
عفریت مرگ خنده زند"روزگار نیست"