●آستان حضرت دوست●

سر ارادت ما و آستان حضرت دوست ● که هرچه بر سر ما میرود ارادت اوست

●آستان حضرت دوست●

سر ارادت ما و آستان حضرت دوست ● که هرچه بر سر ما میرود ارادت اوست

تحصیل اشارات (زکریا اخلاقی)

خرقه پوشان به وجود تو مباهات کنند
ذکر خیر تو در آن سوی سماوات کنند

پارسایان سفر کرده در آفاق شهود
در نسیم صلوات تو مناجات کنند

پیش آیینه پیشانی تو هر شب و روز
ماه و خورشید تقاضای ملاقات کنند

پی به یک غمزه اشراقی چشمت نبرند
گرچه صد مرحله تحصیل اشارات کنند

بعد از این حکمتیان نیز به سر فصل حیات
عشق را با نفس سبز تو اثبات کنند

قدسیان چون ز تماشای تو فارغ گردند
عطر انفاس تو را هدیه و سوغات کنند

بعد از این شرط نخستین سلوک این باشد
که خط سیر نگاه تو مراعات کنند

نجوای عشق (ساغر شفیعی)

شب از صداقت نجوای عشق خالی بود
عجب سکوت سیاهی در این حوالی بود
گلی نبود مگر نقش کهنه ای بر فرش
به چشم من همه جا رد خشکسالی بود
تمام نقش و نگار بهار، در یک قاب
پرنده در قفس تار و پود قالی بود
کنار پنجره رفتم: "کسی نمی آید؟"
نگاه پنجره هم مثل من سوالی بود
هوای شهر، نفس گیر و آن چنان سنگین
که پشت ماه هم از وزن شب هلالی بود
"عجب سکوت عجیبی ست" - با خودم گفتم
چقدر کنج دلم جای عشق خالی بود

ما (فاضل نظری)

ما نه سقراط، نه افلاطونیم
منطق و فلسفه‌ی اکنونیم

هرچه همرنگ جماعت بشویم
باز هم وصله‌ی ناهمگونیم

از تماشای انار لب رود
سیر چشمیم ولی دل‌ خونیم

من و آیینه به هم محتاجیم
من و آیینه به هم مدیونیم

به طوافم مبر ای سرگردان
ما از این دایره‌ها بیرونیم

شهریار اقلیم سخن

به مناسبت سالگشت درگذشت شهریار اقلیم سخن




ماها تو سفر کردی و شب ماند و سیاهی
نه مرغ شب از ناله من خفت و نه ماهی

شد آه منت بدرقه راه و خطا شد
کز بعد مسافر نفرستند سیاهی

آهسته که تا کوکبه اشک دل افروز
سازم به قطار از عقب قافله راهی

آن لحظه که ریزم چو فلک از مژه کوکب
بیدار کسی نیست که گیرم به گواهی

چشمی به رهت دوخته ام باز که شاید
بازآئی و برهانیم از چشم به راهی

دل گرچه مدامم هوس خط تو دارد
لیک از تو خوشم با کرم گاه به گاهی

تقدیر الهی چو پی سوختن ماست
ما نیز بسازیم به تقدیر الهی

تا خواب عدم کی رسد ای عمر شنیدیم
افسانه این بی سر و ته قصه واهی



چند شعر زیبای دیگر از استاد شهریار، مندرج در همین وبلاگ:

عبرت
کنج  قفس
نوشدارو
ای وای مادرم
قیامت


شعر انتظار فرج با صدای استاد


دردواره ها (قیصر امین پور)

دردهای من

جامه نیستند

تا ز تن در آورم

"چامه و چکامه" نیستند

تا به "رشته سخن" در آورم

نعره نیستند

تا ز "نای جان" برآورم

درد های من نگفتنی

دردهای من نهفتنی است

درد های من

گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست

درد مردم زمانه است

مردمی که چین پوستین شان

مردمی که رنگ آستین شان

مردمی که نام های شان

جلد کهنه شناسنامه های شان

درد می کند.

من ولی تمام استخوان بودنم

لحظه های ساده سرودنم

درد می کند

انحنای روح من

شانه های خسته غرور من

تکیه گاه بی پناهی دلم شکسته است

کتف گریه های بی بهانه ام

بازوان حس شاعرانه ام

زخم خورده است

دردهای پوستی کجا؟

درد دوستی کجا؟

این سماجت عجیب

پافشاری شگفت دردهاست

دردهای آشنا

دردهای بومی غریب

دردهای خانگی

دردهای کهنه لجوج

اولین قلم

حرف حرف درد را

در دلم نوشته است

دست سر نوشت

خون درد را

با گلم سرشته است

پس چگونه سر نوشت ناگزیر خویش را رها کنم؟

درد؛

رنگ و بوی غنچه دل است

پس چگونه من

رنگ و بوی غنچه را ز برگهای تو به توی آن جدا کنم؟

دفتر مرا؛

دست درد می زند ورق

شعر تازه،

درد گفته است

درد شنفته است

پس در این میانه من

از چه حرف می زنم؟

درد، حرف نیست

درد، نام دیگر من است

من چگونه خویش را صدا کنم؟

پاسخ سنگ (محمد سلمانی)

بی حرمتی به ساحت خوبان قشنگ نیست
باور کنید پاسخ آیینه سنگ نیست

سوگند می خورم به مرام فرشتگان
در عرف ما سزای پریدن تفنگ نیست

با برگ گل نوشته به دیوار باغ ما
وقتی بیا که حوصله غنچه تنگ نیست

در کارگاه رنگرزان دیار ما
رنگی برای پوشش آثار ننگ نیست

از بردگی مقام بلالی گرفته اند
در مکتبی که عزت انسان به رنگ نیست

دارد بهار می گذرد با شتاب عمر
فکری کنید، فرصت پلکی درنگ نیست

وقتی که عاشقانه بنوشی پیاله را
فرقی میان طعم شراب و شرنگ نیست

تنها یکی به قله تاریخ می رسد
هر مرد پا شکسته که تیمور لنگ نیست

یاد (نیما مقدم)

شعر بی قافیه گفتیم و کسی یادش نیست
دلمان مرد که مرد
شهرمان سوخت که سوخت
هیچ کس باکش نیست.

چقدر در پس این پنجره ماندیم و نشد
یک نفر از طرف کوچه خوبی برود
چقدر باد درآمد
چقدر شاخه شکست
چقدر در پی آن غنچه حسرت گشتیم

گلفروشی می گفت:
"اطلسی؟ شادش نیست
قصه کوچ اصالت ها فقط از شب زده باید پرسید
چه شد آن مجلس مهتاب و نگاه
چه شد آن سنت تحصین و پگاه
یک نفر چشم به راه؟
 
شعر بی قافیه گفتیم و کسی یادش نیست
روزگاری پس هر قاعده تعبیری بود
و کسی بود که بر دلهره پایان باشد
زندگی واژه آسانی بود
که به آسانی یک حادثه قسمت می شد
و کنون فاجعه را باید دید
ارتحال گل سرخ
اطلسی های نخوابیده، به یخ
شب که باران بارید
طفلکی کودک همسایه ما کفش نداشت
تو که از سیطره نسل خزان دلگیری
به شب آمیز و بیا
من و تو در هوس سجده به تندیس خدا
شعر بی قافیه گفتیم و کسی یادش نیست.

خواستن(قیصر امین پور)

می خواهمت چنان که شب خسته، خواب را
می جویمت چنان که لب تشنه، آب را
محو توام، چنان که ستاره به چشم صبح
یا شبنم سپیده دمان، آفتاب را
بی تابم آن چنان که درختان برای باد
یا کودکان خفته به گهواره، تاب را
بایسته ای چنان که تپیدن برای دل
یا آن چنان که بال پریدن، عقاب را
حتی اگر نباشی، می آفرینمت
چونان که التهاب بیابان، سراب را
ای خواهشی که خواستنی تر ز پاسخی
با چون تو پرسشی چه نیازی، جواب را