●آستان حضرت دوست●

سر ارادت ما و آستان حضرت دوست ● که هرچه بر سر ما میرود ارادت اوست

●آستان حضرت دوست●

سر ارادت ما و آستان حضرت دوست ● که هرچه بر سر ما میرود ارادت اوست

روزگار ما (فریدون مشیری)

چه حال و روز خوشی داشت آدمی، آن روز
که روی شانه او بیل بود جای تفنگ
درخت و گندم، مهر و امید می پرورد
نه تلخکامی و وحشت، نه زشت نامی و ننگ

تو خود به یاد چه می افتی از تبسم گل؟
تفنگ ها همه یاد آوران تابوت اند
جهان چگونه به دست بشر جهنم شد؟
جهانیان همه قربانیان باروت اند

چه روزگار بدی، هر قدم که می گذری
دو نوجوان مسلسل به دست استاده ست
ز چار سوی جهان، هر خبر ز نوع بشر
برادری که به تیر برادر افتاده است

سرم فدای تو ای پیر مرد بیل به دوش
که تار و پود تو در کار آب و آبادی ست
نبینمت دگر ای نوجوان، تفنگ به دست
که دسترنج تو جز خون و مرگ و وحشت نیست

آب و آیینه (نادر نادر پور )

روزی که کودکانه، به تصویر خویشتن
در چشمه ها و آیینه ها دیده دوختم
پنداشتم که آیینه، همتای چشمه است
وین هر دو در نگاه نخستین برادرند.
 ●
پنداشتم که هر که در آیینه بنگرد
در چشمه نیز، چهره او جلوه می کند
وان چهره های تیره و روشن، برابرند.
پنداشتم که چشمه اگر خفته در چمن
آیینه ای است عاشق دیدار آفتاب،
وینک، برآن سر است که از اوج آسمان
خورشید را برهنه فرود آورد در آب.
پنداشتم که در شب تار اتاق من
آیینه، چشمه ای است که آرام و بی خروش
می ریزد از بلندی دیوار بر زمین.
وندر زلال جاری او، اشتیاق من
کم کم رسوب می کند و می رود به خواب.

آری، هزار بار
تصویر من در آیینه و چشمه، غرق شد
یا خود در آن دو چشم درخشان، رسوب کرد
تا ناگهان، جوانی ناپایدار من!
چون آفتاب، در شب غربت، غروب کرد.

بعد از غروب او،
وقتی که ماه از دل مرداب آسمان
سر می کشد بیرون:
من با رسوب خاطره، آغشته ام هنوز
من، چشمه سار آیینه را با عصای وهم
آشفته می کنم که مگر از رسوب او
تصویر کودکانه ی خود را بر آورم،
زیرا که من، حریص تر از سالیان پیش
در جستجوی صورت گمگشته ام هنوز.

اما در آیینه؛
اکنون، به جای چهره آن طفل خرد سال
سیمای سالخورده ی مردی سپید موست
کز مرگ می هراسد و با خویش، دشمن است.

آیینه، چشمه نیست
آیینه، قاب عکس کهنسالی من است.

گوهر یگانه (حسین صالحى)

کمان کشید غم و سینه را نشانه گرفت

چنان، که آتش دل تا فلک زبانه گرفت!

خدا گُواست که خورشید از حرارت سوخت

از آتشى که از آن سوىِ در به خانه گرفت!


در آن چمن که دل باغبان چو شمع گداخت

چگونه بلبل دلخسته آشیانه گرفت؟!

شفق ز دیده دل خون گریست، چون زهرا

براى گیسوى زینب به دستْ شانه گرفت!

ز بس که فاطمه رنجیده بود از امّت

دل از حیات خود آن گوهر یگانه گرفت

على چه کرد و چه گفت اى خدا در آن شب تار

که زینب از غم بى مادرى، بهانه گرفت؟!

براى آن که بماند نهان ز چشم رقیب

على، مراسم تدفین او شبانه گرفت!

نتایج سحر (عباس احمدی)

ماه می آید از خم کوچه، چهره ای دائم الوضو دارد
پینه بر دست هاش و نعلینش، اثر وصله و رفو دارد

مرد تنهاست، مرد غمگین است، کمرش از فراق خم شده است
ساغر شادیش اگر خالی است، باده غم سبوسبو دارد

ضربان صدای او جاری ست، با یتیمی به خنده مشغول است
سر تقسیم سهم بیت المال با صحابه بگو مگو دارد

باز امروز بغض نخلستان، تا به سرحد انفجار رسید
باز امشب به استناد کمیل، ماه با چاه گفتگو دارد

کاهگل های کوچه مرطوبند، اشک دیوار را درآورده ست
ناله خانم جوانی که هرچه دارد علی ازاو دارد

-گرچه در بند غربت- از این شیر؛ گرگ های مدینه می ترسند
ذوالفقارش هنوز بران است، شور "حتی تقاتلوا" دارد

حب او از نتایج سحر است، باش تا صبح دولتش بدمد
آن صنوبر دلی که می باید پیش او سرو، سر فرود آرد

... چارده قرن بعد خیلی ها دم از او می زنند، اما مرد
همچنان خار بر دو چشمش هست، همچنان تیغ در گلو دارد

کرم ابریشم(حسین منزوی)

خیال خام پلنگ من به سوی ماه جهیدن بود
و ماه را ز بلندایش به روی خاک کشیدن بود

پلنگ من - دل مغرورم - پرید و پنجه به خالی زد
که عشق - ماه بلند من - ورای دست رسیدن بود

گل شکفته ! خداحافظ اگر چه لحظه ی دیدارت
شروع وسوسه‌ای در من به نام دیدن و چیدن بود

من و تو آن دو خطیم آری، موازیان به ناچاری
که هر دو باورمان ز آغاز به یکدگر نرسیدن بود

اگر چه هیچ گل مرده دوباره زنده نشد اما
بهار در گل شیپوری مدام گرم دمیدن بود

شراب خواستم و عمرم شرنگ ریخت به کام من
فریبکار دغل‌ پیشه بهانه‌اش نشنیدن بود

چه سرنوشت غم‌انگیزی که کرم کوچک ابریشم
تمام عمر قفس می‌بافت ولی به فکر پریدن بود

باغبان و بهار (فریدون مشیری)

بهار می رسد اما ز گل نشانش نیست
نسیم رقص گل آویز گل فشانش نیست

دلم به گریه خونین ابر می سوزد
که باغ خنده به گلبرگ ارغوانش نیست

چنین بهشت کلاغان و بلبلان خاموش
بهار نیست به باغی که باغبانش نیست

چه دل گرفته هوایی چه پا فشرده شبی
که یک ستاره لرزان در آسمانش نیست

کبوتری که در این آسمان گشاید بال
دگر امید رسیدن به آشیانش نیست

ستاره نیز به تنهاییش گمان نبرد
کسی که همنفسش هست و همزبانش نیست

جهان به جان من آنگونه سرد مهری کرد
که در بهار و خزان کار با جهانش نیست

ز یک ترانه به خود رنگ جاودان نزند
دلی که چون دل من رنج جاودانش نیست

نظرگاه (سعدی)

ما در این شهر غریبیم و در این ملک فقیر
به کمند تو گرفتار و به دام تو اسیر

در آفاق گشادست ولیکن بستست
از سر زلف تو در پای دل ما زنجیر

من نظر بازگرفتن نتوانم همه عمر
از من ای خسرو خوبان تو نظر بازمگیر

گر چه در خیل تو بسیار به از ما باشد
ما تو را در همه عالم نشناسیم نظیر

در دلم بود که جان بر تو فشانم روزی
باز در خاطرم آمد که متاعیست حقیر

این حدیث از سر دردیست که من می‌گویم
تا بر آتش ننهی بوی نیاید ز عبیر

گر بگویم که مرا حال پریشانی نیست
رنگ رخسار خبر می‌دهد از سر ضمیر

عشق پیرانه سر از من عجبت می‌آید
چه جوانی تو که از دست ببردی دل پیر

من از این هر دو کمانخانه ابروی تو چشم
برنگیرم و گرم چشم بدوزند به تیر

عجب از عقل کسانی که مرا پند دهند
برو ای خواجه که عاشق نبود پندپذیر

سعدیا پیکر مطبوع برای نظر است
گر نبینی چه بود فایده ی چشم بصیر

این است (وحشی بافقی)

آنکس که مرا از نظر انداخته، اینست
اینست که پامال غمم ساخته، اینست

شوخی که برون آمده شب، مست و سرانداز
تیغم زده و کشته و نشناخته، اینست

ترکی که ازو خانه ی من رفته به تاراج
اینست که ازخانه برون تاخته، اینست

ماهی که بود پادشه خیل نکویان
اینست که از ناز قد افراخته، اینست

وحشی که به شطرنج غم و نرد محبت
یکباره متاع دل و دین باخته، اینست