کمان کشید غم و سینه را نشانه گرفت
چنان، که آتش دل تا فلک زبانه گرفت!
●
خدا گُواست که خورشید از حرارت سوخت
از آتشى که از آن سوىِ در به خانه گرفت!
●
در آن چمن که
دل باغبان چو شمع گداخت
چگونه بلبل دلخسته آشیانه گرفت؟!
●
شفق ز دیده دل خون گریست، چون زهرا
براى گیسوى زینب به دستْ شانه گرفت!
●
ز بس که فاطمه رنجیده بود از امّت
دل از حیات خود آن گوهر یگانه گرفت
●
على چه کرد و چه گفت اى خدا در آن شب تار
که زینب از غم بى مادرى، بهانه گرفت؟!
●
براى آن که بماند نهان ز چشم رقیب
خیال خام پلنگ من به سوی ماه جهیدن بود
و ماه را ز بلندایش به روی خاک کشیدن بود
●
پلنگ من - دل مغرورم - پرید و پنجه به خالی زد
که عشق - ماه بلند من - ورای دست رسیدن بود
●
گل شکفته ! خداحافظ اگر چه لحظه ی دیدارت
شروع وسوسهای در من به نام دیدن و چیدن بود
●
من و تو آن دو خطیم آری، موازیان به ناچاری
که هر دو باورمان ز آغاز به یکدگر نرسیدن بود
●
اگر چه هیچ گل مرده دوباره زنده نشد اما
بهار در گل شیپوری مدام گرم دمیدن بود
●
شراب خواستم و عمرم شرنگ ریخت به کام من
فریبکار دغل پیشه بهانهاش نشنیدن بود
●
چه سرنوشت غمانگیزی که کرم کوچک ابریشم
تمام عمر قفس میبافت ولی به فکر پریدن بود
بهار می رسد اما ز گل نشانش نیست
نسیم رقص گل آویز گل فشانش نیست
●
دلم به گریه خونین ابر می سوزد
که باغ خنده به گلبرگ ارغوانش نیست
●
چنین بهشت کلاغان و بلبلان خاموش
بهار نیست به باغی که باغبانش نیست
●
چه دل گرفته هوایی چه پا فشرده شبی
که یک ستاره لرزان در آسمانش نیست
●
کبوتری که در این آسمان گشاید بال
دگر امید رسیدن به آشیانش نیست
●
ستاره نیز به تنهاییش گمان نبرد
کسی که همنفسش هست و همزبانش نیست
●
جهان به جان من آنگونه سرد مهری کرد
که در بهار و خزان کار با جهانش نیست
●
ز یک ترانه به خود رنگ جاودان نزند
دلی که چون دل من رنج جاودانش نیست
ما در این شهر غریبیم و در این ملک فقیر
به کمند تو گرفتار و به دام تو اسیر
●
در آفاق گشادست ولیکن بستست
از سر زلف تو در پای دل ما زنجیر
●
من نظر بازگرفتن نتوانم همه عمر
از من ای خسرو خوبان تو نظر بازمگیر
●
گر چه در خیل تو بسیار به از ما باشد
ما تو را در همه عالم نشناسیم نظیر
●
در دلم بود که جان بر تو فشانم روزی
باز در خاطرم آمد که متاعیست حقیر
●
این حدیث از سر دردیست که من میگویم
تا بر آتش ننهی بوی نیاید ز عبیر
●
گر بگویم که مرا حال پریشانی نیست
رنگ رخسار خبر میدهد از سر ضمیر
●
عشق پیرانه سر از من عجبت میآید
چه جوانی تو که از دست ببردی دل پیر
●
من از این هر دو کمانخانه ابروی تو چشم
برنگیرم و گرم چشم بدوزند به تیر
●
عجب از عقل کسانی که مرا پند دهند
برو ای خواجه که عاشق نبود پندپذیر
●
سعدیا پیکر مطبوع برای نظر است
گر نبینی چه بود فایده ی چشم بصیر
آنکس که مرا از نظر انداخته، اینست
اینست که پامال غمم ساخته، اینست
●
شوخی که برون آمده شب، مست و سرانداز
تیغم زده و کشته و نشناخته، اینست
●
ترکی که ازو خانه ی من رفته به تاراج
اینست که ازخانه برون تاخته، اینست
●
ماهی که بود پادشه خیل نکویان
اینست که از ناز قد افراخته، اینست
●
وحشی که به شطرنج غم و نرد محبت
یکباره متاع دل و دین باخته، اینست