●آستان حضرت دوست●

سر ارادت ما و آستان حضرت دوست ● که هرچه بر سر ما میرود ارادت اوست

●آستان حضرت دوست●

سر ارادت ما و آستان حضرت دوست ● که هرچه بر سر ما میرود ارادت اوست

نگار ما (رفعت سمنانی)

به کوی یار مرا بار در گل افتاده
فتاده بار من اما به منزل افتاده

گمان مدار خلاصی دل از آن سر زلف
که با هزار جنون در سلاسل افتاده

مکش کمان ز کمین دلبرا بغمزه که دل
به یاد تیر نگاه تو بسمل افتاده

دو طره ی تو ز کف تیغ آفتاب گرفت
که از یمین و یسارت حمایل افتاده

بداغ لاله رویت حواله ی دل ماست
که شور عشق تو اندر قبایل افتاده

ز سحر چشم تو ایمن نیم کنون که دو ماه
به آفتاب جمالت مقابل افتاده

مبند بار سفر ای قمر که عقرب زلف
به برج روی تو از خویش غافل افتاده

ز آه سینه دلم خون شد و زدیده بریخت
مگو که کشتی صبرم به ساحل افتاده

نگار ما سر تسلیم داشت ای رفعت
ز دست مدعیان کار مشکل افتاده

عشق علیه السلام (علیرضا غزوه)

شور بپا می کند، خون تو در هر مقام
می شکنم بی صدا در خود ، هر صبح و شام

باده به دست تو کیست؟ طفل شهید جنون
پیر غلام تو کیست؟ عشق علیه السلام

در رگ عطشان تان، شهد شهادت به جوش
می شکند تیغ را، خنده خون در نیام

ساقی، بی دست شد، خاک ز می مست شد
میکده آتش گرفت، سوخت می و سوخت جام

بر سر نی می برند، ماه مرا از عراق
کوفه شود شامتان، کوفه مرامان شام

از خود بیرون زدم در طلب خون تو
بنده حر تو ام، اذن بده یا امام!

عشق به پایان رسید ، خون تو پایان نداشت
آنک پایان من، در غزلی ناتمام ...

تشویش (حمید مصدق)

وقتی از قتل قناری گفتی

دل پر ریخته ام وحشت کرد .

وقتی آواز درختان تبر خورده باغ

در فضا می پیچد

از تو می پرسیدم :

 به کجا باید رفت ؟

 

غمم از وحشت پوسیدن نیست

غم من غربت تنهائی هاست

برگ بید است که با زمزمه جاری باد

تن به وارستن از ورطه هستی می داد

 

یک نفر دارد فریاد زنان می گوید

 در قفس طوطی مرد

و زبان سرخش

سر سبزش را بر باد سپرد

 

من که روزی فریادم بی تشویش

می توانست جهانی را آتش بزند

در شب گیسوی تو

گم شد از وحشت خویش

شورش در خلق عالم (محتشم کاشانی)

باز این چه شورش است که در خلق عالم است؟

باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است؟

باز این چه رستخیز عظیم است کز زمین

بی نفخ صور خاسته تا عرش اعظم است؟

این صبح تیره باز دمید از کجا کزو

کار جهان و خلق جهان جمله در هم است؟

گویا طلوع می‌کند از مغرب آفتاب

کاشوب در تمامی ذرات عالم است

گر خوانمش قیامت دنیا بعید نیست

این رستخیز عام که نامش محرم است

در بارگاه قدس که جای ملال نیست

سرهای قدسیان همه بر زانوی غم است

جن و ملک بر آدمیان نوحه می‌کنند

گویا عزای اشرف اولاد آدم است

خورشید آسمان و زمین، نور مشرقین

پروردهٔ کنار رسول خدا حسین

●●●

کشتی شکست خوردهٔ طوفان کربلا

در خاک و خون طپیده میدان کربلا

گر چشم روزگار بر او زار می‌گریست

خون می‌گذشت از سر ایوان کربلا

نگرفت دست دهر گلابی به غیر اشک

زآن گل که شد شکفته به بستان کربلا

از آب هم مضایقه کردند کوفیان

خوش داشتند حرمت مهمان کربلا

بودند دیو و دد همه سیراب و می‌مکید

خاتم ز قحط آب سلیمان کربلا

زان تشنگان هنوز به عیوق می‌رسد

فریاد العطش ز بیابان کربلا

آه از دمی که لشکر اعدا نکرد شرم

کردند رو به خیمهٔ سلطان کربلا

آن دم فلک بر آتش غیرت سپند شد

کز خوف خصم در حرم افغان بلند شد

●●●

کاش آن زمان سرادق گردون نگون شدی

وین خرگه بلند ستون بی‌ستون شدی

کاش آن زمان درآمدی از کوه تا به کوه

سیل سیه که روی زمین قیرگون شدی

کاش آن زمان ز آه جهان سوز اهل بیت

یک شعله برق خرمن گردون دون شدی

کاش آن زمان که این حرکت کرد آسمان

سیماب‌وار گوی زمین بی‌سکون شدی

کاش آن زمان که پیکر او شد درون خاک

جان جهانیان همه از تن برون شدی

کاش آن زمان که کشتی آل نبی شکست

عالم تمام غرقه دریای خون شدی

گر انتقام آن نفتادی بروز حشر

با این عمل معاملهٔ دهر چون شدی؟

آل نبی چو دست تظلم برآورند

ارکان عرش را به تلاطم درآورند

●●●

برخوان غم چو عالمیان را صلا زدند

اول صلا به سلسلهٔ انبیا زدند

نوبت به اولیا چو رسید آسمان طپید

زان ضربتی که بر سر شیر خدا زدند

آن در که جبرئیل امین بود خادمش

اهل ستم به پهلوی خیرالنسا زدند

پس آتشی ز اخگر الماس ریزه‌ها

افروختند و در حسن مجتبی زدند

وانگه سرادقی که ملک محرمش نبود

کندند از مدینه و در کربلا زدند

وز تیشهٔ ستیزه در آن دشت، کوفیان

بس نخلها ز گلشن آل عبا زدند

پس ضربتی کزان جگر مصطفی درید

بر حلق تشنهٔ خلف مرتضی زدند

اهل حرم دریده گریبان گشوده مو

فریاد بر در حرم کبریا زدند

روح ‌الامین نهاده به زانو سر حجاب

تاریک شد ز دیدن آن، چشم آفتاب

●●●

چون خون ز حلق تشنهٔ او بر زمین رسید

جوش از زمین بذروه عرش برین رسید

نزدیک شد که خانهٔ ایمان شود خراب

از بس شکستها که به ارکان دین رسید

نخل بلند او چو خسان بر زمین زدند

طوفان به آسمان ز غبار زمین رسید

باد آن غبار چون به مزار نبی رساند

گرد از مدینه بر فلک هفتمین رسید

یکباره جامه در خم گردون به نیل زد

چون این خبر به عیسی گردون نشین رسید

پر شد فلک ز غلغله چون نوبت خروش

از انبیا به حضرت روح ‌الامین رسید

کرد این خیال وهم غلط کار کان غبار

تا دامن جلال جهان آفرین رسید

هست از ملال گرچه بری ذات ذوالجلال

او در دلست و هیچ دلی نیست بی‌ملال

●●●

ترسم جزای قاتل او چون رقم زنند

یک باره بر جریدهٔ رحمت قلم زنند

ترسم کزین گناه شفیعان روز حشر

دارند شرم کز گنه خلق دم زنند

دست عتاب حق به در آید ز آستین

چون اهل بیت، دست در اهل ستم زنند

آه از دمی که با کفن خونچکان ز خاک

آل علی چو شعلهٔ آتش علم زنند

فریاد از آن زمان که جوانان اهل بیت

گلگون کفن به عرصهٔ محشر قدم زنند

جمعی که زد بهم صفشان شور کربلا

در حشر صف زنان صف محشر بهم زنند

از صاحب حرم چه توقع کنند باز

آن ناکسان که تیغ به صید حرم زنند

پس بر سنان کنند سری را که جبرئیل

شوید غبار گیسویش از آب سلسبیل

●●●

روزی که شد به نیزه سر آن بزرگوار

خورشید سر برهنه برآمد ز کوهسار

موجی به جنبش آمد و برخاست کوه کوه

ابری به بارش آمد و بگریست زار زار

گفتی تمام زلزله شد خاک مطمئن

گفتی فتاد از حرکت چرخ بی‌قرار

عرش آن زمان به لرزه درآمد که چرخ پیر

افتاد در گمان که قیامت شد آشکار

آن خیمه‌ای که گیسوی حورش طناب بود

شد سرنگون ز باد مخالف حباب وار

جمعی که پاس محملشان داشت جبرئیل

گشتند بی‌عماری و محمل شتر سوار

با آن که سر زد آن عمل از امت نبی

روح‌الامین ز روح نبی گشت شرمسار

وانگه ز کوفه خیل الم رو به شام کرد

نوعی که عقل گفت قیامت قیام کرد

●●●

بر حربگاه چون ره آن کاروان فتاد

شور و نشور واهمه را در گمان فتاد

هم بانگ نوحه غلغله در شش جهت فکند

هم گریه بر ملایک هفت آسمان فتاد

هرجا که بود آهوئی از دشت پا کشید

هرجا که بود طایری از آشیان فتاد

شد وحشتی که شور قیامت بباد رفت

چون چشم اهل بیت بر آن کشتگان فتاد

هرچند بر تن شهدا چشم کار کرد

بر زخمهای کاری تیغ و سنان فتاد

ناگاه چشم دختر زهرا در آن میان

بر پیکر شریف امام زمان فتاد

بی‌اختیار نعرهٔ هذا حسین او

سر زد چنانکه آتش ازو در جهان فتاد

پس با زبان پر گله آن بضعة الرسول

رو در مدینه کرد که یا ایها الرسول

●●●

این کشتهٔ فتاده به هامون حسین توست

وین صید دست و پا زده در خون حسین توست

این نخل تر کز آتش جان سوز تشنگی

دود از زمین رسانده به گردون حسین توست

این ماهی فتاده به دریای خون که هست

زخم از ستاره بر تنش افزون حسین توست

این غرقه محیط شهادت که روی دشت

از موج خون او شده گلگون حسین توست

این خشک لب فتاده دور از لب فرات

کز خون او زمین شده جیحون حسین توست

این شاه کم سپاه که با خیل اشک و آه

خرگاه زین جهان زده بیرون حسین توست

این قالب طپان که چنین مانده بر زمین

شاه شهید ناشده مدفون حسین توست

چون روی در بقیع به زهرا خطاب کرد

وحش زمین و مرغ هوا را کباب کرد

●●●

کای مونس شکسته دلان حال ما ببین

ما را غریب و بی‌کس و بی‌آشنا ببین

اولاد خویش را که شفیعان محشرند

در ورطهٔ عقوبت اهل جفا ببین

در خلد بر حجاب دو کون آستین فشان

واندر جهان مصیبت ما بر ملا ببین

نی نی درا چو ابر خروشان به کربلا

طغیان سیل فتنه و موج بلا ببین

تنهای کشتگان همه در خاک و خون نگر

سرهای سروران همه بر نیزه‌ها ببین

آن سر که بود بر سر دوش نبی مدام

یک نیزه‌اش ز دوش مخالف جدا ببین

آن تن که بود پرورشش در کنار تو

غلطان به خاک معرکهٔ کربلا ببین

یا بضعةالرسول ز ابن زیاد، داد

کو خاک اهل بیت رسالت به باد داد

●●●

ای چرخ غافلی که چه بیداد کرده‌ای

وز کین چها درین ستم آباد کرده‌ای

بر طعنت این بس است که با عترت رسول

بیداد کرده خصم و تو امداد کرده‌ای

ای زاده زیاد نکرده ست هیچ گاه

نمرود این عمل که تو شداد کرده‌ای

کام یزید داده‌ای از کشتن حسین

بنگر که را به قتل که دلشاد کرده‌ای

بهر خسی که بار درخت شقاوتست

در باغ دین چه با گل و شمشاد کرده‌ای

با دشمنان دین نتوان کرد آن چه تو

با مصطفی و حیدر و اولاد کرده‌ای

حلقی که سوده لعل لب خود نبی بر آن

آزرده‌اش به خنجر بیداد کرده‌ای

ترسم تو را دمی که به محشر برآورند

از آتش تو دود به محشر درآورند

●●●

خاموش محتشم که دل سنگ آب شد

بنیاد صبر و خانهٔ طاقت خراب شد

خاموش محتشم که ازین حرف سوزناک

مرغ هوا و ماهی دریا کباب شد

خاموش محتشم که ازین شعر خونچکان

در دیده اشک مستمعان خون ناب شد

خاموش محتشم که ازین نظم گریه‌ خیز

روی زمین به اشک جگرگون کباب شد

خاموش محتشم که فلک بس که خون گریست

دریا هزار مرتبه گلگون حباب شد

خاموش محتشم که بسوز تو آفتاب

از آه سرد ماتمیان ماهتاب شد

خاموش محتشم که ز ذکر غم حسین

جبریل را ز روی پیمبر حجاب شد

تا چرخ سفله بود خطائی چنین نکرد

بر هیچ آفریده جفائی چنین نکرد

خورشید بی‌ نقاب (قاآنی)

دوشم مگر چه بودکه هیچم نبرد خواب

پروین به رخ فشاندم تا سر زد آفتاب

بیدار بود خادمکی در سرای من

گفت ‌از چه‌خواب می‌نروی دادمش جواب

کامروز بخت خواجه ز من پرسشی نمود

زین پس چو بخت‌خواجه نخواهم شدن به‌ خواب

گفت ار چنین بود قلمی‌گیر و کاغذی

بنگار بیتکی دو سه در مدح بوتراب

تفسیر عقل ترجمهٔ اولین ظهور

تأویل عشق ماحصل چارمین ‌کتاب

روح رسول، زوج بتول، آیت وصول

منظور حق، مشیت مطلق، وجود ناب

تمثال روح، صورت جان، معنی خرد

همسال عشق، شیر خدا، میر کامیاب

گنج بقا، ذخیره هستی، ‌کلید فیض

امن جهان، امان خلایق، امین باب

مشکل ‌گشای هر چه به ‌گیتی ز خوب و زشت

روزی‌ رسان هر چه به‌ کیهان ز شیخ و شاب

منظور حق ز هر چه به قرآن خورد قسم

مقصود رب ‌ز هر چه به فرقان ‌کند خطاب

داغی نه بر جبین و پرستار او قلوب

طوقی نه بر گلوی و گرفتار او رقاب

وجه ‌الله اوست دل مبر از وی به هیچ ‌وجه

باب‌ الله اوست پا مکش از وی به ‌هیچ  باب

او هست جان پاک و جهان مشتی آب و خاک

زین پاکتر بگویم هم اوست خاک و آب

یک لحظه پیش ازین ‌که نگارم مناقبش

در دل نشسته ‌بود چو خورشید بی‌ نقاب

چون مدح او نوشتم اندر حجاب رفت

زیرا که لفظ و خامه ‌شد اندر میان حجاب

نی نی صفات من بود اینها نه وصف او

بشنو دلیل تا که نیفتی در اضطراب

آخر نه هر چه زاد ز هر چیز وصف اوست

زانسان‌ که ‌گرمی‌ از شرر و مستی از شراب

این وصف آب نیست‌ که ‌گویی شرر برد

کاین وصف‌ هم ‌ترا عطش‌ افزاست چون‌ سراب

در مدح سیل اینکه خرابی‌ کند چرا

بس مدح سیل‌ کردی و جایی نشد خراب

لیکن هم ار به  دیدهٔ معنی نظر کنی

در پردهٔ قشور توان یافتن لباب

زیرا که از خیال رهی هست تا خرد

کاسباب خوب و زشت بدو داد انتساب

هر چند ذکر آب، عطش را مفید نیست

خوشتر ز وصف آتش در دفع التهاب

لطف و عذاب هر دو ز یزدان رسد ولی

لاشک حدیث لطف به از قصهٔ عذاب

چون نیک بنگری سخن از عرش ایزدی

ز انجا که آمدست بدانجا کند ایاب

از گوش باز در دل و از جان رود به عرش

در دل ز راه‌ گوش نیوشا کند شتاب

پس شد عیان‌که سامع و قایل بود یکی

کاو خود کند سؤال ‌و هم او خود دهد جواب

باری علی چو شافع دیوان محشرست

ارجو شفیع من شود اندر صف حساب

زانسان‌ که هست صاحب دیوان شفیع من

در حضرت جناب جوانبخت مستطاب

شیخ اجل مراد ملل منشاء دول

فهرست مجد نظم بقا فرد انتخاب

آن میر حق ‌یرست‌ که در گنج معرفت

یک تن نیامدست چو او کامل ‌النصاب

با او هر آنکه‌ کینه سگالد به حکم حق

حالی به ‌گردنش رگ شریان شود طناب

داند ضمیر او که سعیدست یا شقی

هر نطفه را نرفته به زهدان ز پشت باب

قاآنیا به بندگیش جان را نثار کن

گم شو ز خویش و زندگی جاودان بیاب

خواهی دعا کنی‌که خدایش دهد دو کون

حاجت بگفت نیست، خدا کرد مستجاب

عشق عارآمیز(محمد جلال الدین بلخی)

برو برو که نفورم ز عشق عارآمیز

برو برو گل سرخی ولیک خارآمیز

مقام داشت به جنت صفی حق آدم

جدا فتاد ز جنت که بود مارآمیز

میان چرخ و زمین بس هوای پرنورست

ولیک تیره شود چون شود غبارآمیز

چو دوست با عدو تو نشست از او بگریز

که احتراق دهد آب گرم نارآمیز

برون کشم ز خمیر تو خویش را چون موی

که ذوق خمر تو را دیده‌ام خمارآمیز

ولیک موی کشان آردم بر تو غمت

که اژدهاست غمت با دم شرارآمیز

هزار بار گریزم چو تیر و بازآیم

بدان کمان و بدان غمزه شکارآمیز

به گردنامه سحرم به خانه بازآرد

خیال یار به اکراه اختیارآمیز

غم تو بر سفرم زیر زیر می‌خندد

که واقفست از این عشق زینهارآمیز

به پیش سلطنت توبه‌ام چو مسخره ایست

که عشق را نبود صبر اعتبارآمیز

سخن مگوی چو گویی ز صبر و توبه مگوی

حدیث توبه مجنون بود فشارآمیز

نقطه...سر خط

سـر ارادت مـا و آستان حضـرت دوست

که هرچه بر سر ما میرود ارادت اوست

●  

از شهریور 1386تا امروز با 384 شعر زیبا از ادبیات فاخر فارسی پذیرای خوانندگان عزیز بودم ولی یک مدته که دیگه دل و دماغم به وبلاگ "آستان حضرت دوست" نمی ره...یکی از علت هاش مشغله و کار و خیالاتشه و از طرف دیگه اونکه "مستمع صاحب سخن را بر سر ذوق آورد"... بگذریم؛  

در مورد ادامه مسیر این وبلاگ پیشنهاداتی دارم و می خوام  نظرتون در موردش بدونم که آیا با تبدیلش به یه وبلاگ گروهی موافق هستید یا نه یا از نظرتون بی اهمیته و اینکه موارد منفی و مثبتش بنظرتون چی هست و البته هر چیز دیگه در موردش به نظرتون می رسه (از گرافیک تا محتوا)  

برای اینکه به نتیجه کاربردی و قابل استفاده ای برسیم نظرخواهی در قالب چند سوال مطرح کردم که اگه زحمتی نیست به ترتیب بهشون جواب بدید تا ادامه مسیر با چشمانی باز امکان داشته باشد.  

دوستان و خوانندگان خاموش این وبلاگ و اونهایی که از طریق فید و گودر این وبلاگ رو دنبال می کنن خواهش می کنم حتما نظرشون رو بفرماین:  

1.       با گروهی اداره کردن "آستان حضرت دوست" موافقید یا نه؟چرا؟  

2.       با بردن وبلاگ مذکور به وردپرس یا تبدیلش به سایت موافق هستید یا نه؟  

3.       نظرتون در مورد عوض شدن طراحی ظاهریش چیه؟  

4.       ایراد و اشکال اساسیش رو در چی می دونید؟   

5.       آیا فکر می کنید که درج زندگی شعرا، قرار دادن عکسشون و... در لینکی متصل به شعر می تونه مفید باشه یا نه و اصلا چقدر ضرورت داره؟  

6.       نظرتون در مورد راه اندازه پادکست (ورژن صوتی شده اشعار مکتوب) چیه؟  

7.      اگه قرار باشه وبلاگ گروهی اداره بشه چه کسانی علاقه دارن همکاری مستمر داشته باشند؟  

8.       هر مطلب و انتقاد و پیشنهادی که ذکرش رو لازم می دونید.   

 

با تشکر و احترام فراوان

آستان حضرت دوست

چون عود (باباطاهر)

دلا در عشق تو صد دفترستم

که صد دفتر ز کونین از برستم

منم آن بلبل گل ناشکفته

که آذر در ته خاکسترستم

دلم سوجه ز غصه ور بریجه

جفای دوست را خواهان ترستم

مو آن عودم میان آتشستان

که این نه آسمانها مجمرستم

شد از نیل غم و ماتم دلم خون

بچهره خوشتر از نیلوفرستم

درین آلاله در کویش چو گلخن

بداغ دل چو سوزان اخگرستم

نه زورستم که با دشمن ستیزم

نه بهر دوستان سیم و زرستم

ز دوران گرچه پر بی جام عیشم

ولی بی دوست خونین ساغرستم

چرم دایم درین مرز و درین کشت

که مرغ خوگر باغ و برستم

منم طاهر که از عشق نکویان

دلی لبریز خون اندر برستم