●آستان حضرت دوست●

سر ارادت ما و آستان حضرت دوست ● که هرچه بر سر ما میرود ارادت اوست

●آستان حضرت دوست●

سر ارادت ما و آستان حضرت دوست ● که هرچه بر سر ما میرود ارادت اوست

شهریار اقلیم سخن

به مناسبت سالگشت درگذشت شهریار اقلیم سخن




ماها تو سفر کردی و شب ماند و سیاهی
نه مرغ شب از ناله من خفت و نه ماهی

شد آه منت بدرقه راه و خطا شد
کز بعد مسافر نفرستند سیاهی

آهسته که تا کوکبه اشک دل افروز
سازم به قطار از عقب قافله راهی

آن لحظه که ریزم چو فلک از مژه کوکب
بیدار کسی نیست که گیرم به گواهی

چشمی به رهت دوخته ام باز که شاید
بازآئی و برهانیم از چشم به راهی

دل گرچه مدامم هوس خط تو دارد
لیک از تو خوشم با کرم گاه به گاهی

تقدیر الهی چو پی سوختن ماست
ما نیز بسازیم به تقدیر الهی

تا خواب عدم کی رسد ای عمر شنیدیم
افسانه این بی سر و ته قصه واهی



چند شعر زیبای دیگر از استاد شهریار، مندرج در همین وبلاگ:

عبرت
کنج  قفس
نوشدارو
ای وای مادرم
قیامت


شعر انتظار فرج با صدای استاد


دردواره ها (قیصر امین پور)

دردهای من

جامه نیستند

تا ز تن در آورم

"چامه و چکامه" نیستند

تا به "رشته سخن" در آورم

نعره نیستند

تا ز "نای جان" برآورم

درد های من نگفتنی

دردهای من نهفتنی است

درد های من

گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست

درد مردم زمانه است

مردمی که چین پوستین شان

مردمی که رنگ آستین شان

مردمی که نام های شان

جلد کهنه شناسنامه های شان

درد می کند.

من ولی تمام استخوان بودنم

لحظه های ساده سرودنم

درد می کند

انحنای روح من

شانه های خسته غرور من

تکیه گاه بی پناهی دلم شکسته است

کتف گریه های بی بهانه ام

بازوان حس شاعرانه ام

زخم خورده است

دردهای پوستی کجا؟

درد دوستی کجا؟

این سماجت عجیب

پافشاری شگفت دردهاست

دردهای آشنا

دردهای بومی غریب

دردهای خانگی

دردهای کهنه لجوج

اولین قلم

حرف حرف درد را

در دلم نوشته است

دست سر نوشت

خون درد را

با گلم سرشته است

پس چگونه سر نوشت ناگزیر خویش را رها کنم؟

درد؛

رنگ و بوی غنچه دل است

پس چگونه من

رنگ و بوی غنچه را ز برگهای تو به توی آن جدا کنم؟

دفتر مرا؛

دست درد می زند ورق

شعر تازه،

درد گفته است

درد شنفته است

پس در این میانه من

از چه حرف می زنم؟

درد، حرف نیست

درد، نام دیگر من است

من چگونه خویش را صدا کنم؟

پاسخ سنگ (محمد سلمانی)

بی حرمتی به ساحت خوبان قشنگ نیست
باور کنید پاسخ آیینه سنگ نیست

سوگند می خورم به مرام فرشتگان
در عرف ما سزای پریدن تفنگ نیست

با برگ گل نوشته به دیوار باغ ما
وقتی بیا که حوصله غنچه تنگ نیست

در کارگاه رنگرزان دیار ما
رنگی برای پوشش آثار ننگ نیست

از بردگی مقام بلالی گرفته اند
در مکتبی که عزت انسان به رنگ نیست

دارد بهار می گذرد با شتاب عمر
فکری کنید، فرصت پلکی درنگ نیست

وقتی که عاشقانه بنوشی پیاله را
فرقی میان طعم شراب و شرنگ نیست

تنها یکی به قله تاریخ می رسد
هر مرد پا شکسته که تیمور لنگ نیست

یاد (نیما مقدم)

شعر بی قافیه گفتیم و کسی یادش نیست
دلمان مرد که مرد
شهرمان سوخت که سوخت
هیچ کس باکش نیست.

چقدر در پس این پنجره ماندیم و نشد
یک نفر از طرف کوچه خوبی برود
چقدر باد درآمد
چقدر شاخه شکست
چقدر در پی آن غنچه حسرت گشتیم

گلفروشی می گفت:
"اطلسی؟ شادش نیست
قصه کوچ اصالت ها فقط از شب زده باید پرسید
چه شد آن مجلس مهتاب و نگاه
چه شد آن سنت تحصین و پگاه
یک نفر چشم به راه؟
 
شعر بی قافیه گفتیم و کسی یادش نیست
روزگاری پس هر قاعده تعبیری بود
و کسی بود که بر دلهره پایان باشد
زندگی واژه آسانی بود
که به آسانی یک حادثه قسمت می شد
و کنون فاجعه را باید دید
ارتحال گل سرخ
اطلسی های نخوابیده، به یخ
شب که باران بارید
طفلکی کودک همسایه ما کفش نداشت
تو که از سیطره نسل خزان دلگیری
به شب آمیز و بیا
من و تو در هوس سجده به تندیس خدا
شعر بی قافیه گفتیم و کسی یادش نیست.

خواستن(قیصر امین پور)

می خواهمت چنان که شب خسته، خواب را
می جویمت چنان که لب تشنه، آب را
محو توام، چنان که ستاره به چشم صبح
یا شبنم سپیده دمان، آفتاب را
بی تابم آن چنان که درختان برای باد
یا کودکان خفته به گهواره، تاب را
بایسته ای چنان که تپیدن برای دل
یا آن چنان که بال پریدن، عقاب را
حتی اگر نباشی، می آفرینمت
چونان که التهاب بیابان، سراب را
ای خواهشی که خواستنی تر ز پاسخی
با چون تو پرسشی چه نیازی، جواب را

روزگار ما (فریدون مشیری)

چه حال و روز خوشی داشت آدمی، آن روز
که روی شانه او بیل بود جای تفنگ
درخت و گندم، مهر و امید می پرورد
نه تلخکامی و وحشت، نه زشت نامی و ننگ

تو خود به یاد چه می افتی از تبسم گل؟
تفنگ ها همه یاد آوران تابوت اند
جهان چگونه به دست بشر جهنم شد؟
جهانیان همه قربانیان باروت اند

چه روزگار بدی، هر قدم که می گذری
دو نوجوان مسلسل به دست استاده ست
ز چار سوی جهان، هر خبر ز نوع بشر
برادری که به تیر برادر افتاده است

سرم فدای تو ای پیر مرد بیل به دوش
که تار و پود تو در کار آب و آبادی ست
نبینمت دگر ای نوجوان، تفنگ به دست
که دسترنج تو جز خون و مرگ و وحشت نیست

آب و آیینه (نادر نادر پور )

روزی که کودکانه، به تصویر خویشتن
در چشمه ها و آیینه ها دیده دوختم
پنداشتم که آیینه، همتای چشمه است
وین هر دو در نگاه نخستین برادرند.
 ●
پنداشتم که هر که در آیینه بنگرد
در چشمه نیز، چهره او جلوه می کند
وان چهره های تیره و روشن، برابرند.
پنداشتم که چشمه اگر خفته در چمن
آیینه ای است عاشق دیدار آفتاب،
وینک، برآن سر است که از اوج آسمان
خورشید را برهنه فرود آورد در آب.
پنداشتم که در شب تار اتاق من
آیینه، چشمه ای است که آرام و بی خروش
می ریزد از بلندی دیوار بر زمین.
وندر زلال جاری او، اشتیاق من
کم کم رسوب می کند و می رود به خواب.

آری، هزار بار
تصویر من در آیینه و چشمه، غرق شد
یا خود در آن دو چشم درخشان، رسوب کرد
تا ناگهان، جوانی ناپایدار من!
چون آفتاب، در شب غربت، غروب کرد.

بعد از غروب او،
وقتی که ماه از دل مرداب آسمان
سر می کشد بیرون:
من با رسوب خاطره، آغشته ام هنوز
من، چشمه سار آیینه را با عصای وهم
آشفته می کنم که مگر از رسوب او
تصویر کودکانه ی خود را بر آورم،
زیرا که من، حریص تر از سالیان پیش
در جستجوی صورت گمگشته ام هنوز.

اما در آیینه؛
اکنون، به جای چهره آن طفل خرد سال
سیمای سالخورده ی مردی سپید موست
کز مرگ می هراسد و با خویش، دشمن است.

آیینه، چشمه نیست
آیینه، قاب عکس کهنسالی من است.