●آستان حضرت دوست●

سر ارادت ما و آستان حضرت دوست ● که هرچه بر سر ما میرود ارادت اوست

●آستان حضرت دوست●

سر ارادت ما و آستان حضرت دوست ● که هرچه بر سر ما میرود ارادت اوست

کنج قفس (شهریار)

همای طایر جان بسته در طناب تنم

امید کاین گره از کار بسته باز کنم

فلک چو تار تنم نغمه ها طنین انگاشت

که دور طایر جانم تنید تار تنم

به کنج این قفسم قرنها گذشت و هنوز

به یاد چشمۀ خلد و صفای آن چمنم

اگر چه زان و طنم یاد هم نمانده ولی

مُدام سر خوش خواب و خیال آن وطنم

دلم به حسرت گم کرده ای است چون یعقوب

گر آن عزیز نوازد به بوی پیرهنم

صلای مژدۀ وصلم دهد مگر قُمری

که بانگ مس زند از شاخ سرو و یاسمنم

به خیره عهد نبستم که بشکنم با دوست

به عهد او که همه شاخ دشمنان شکنم

به رهنمائی پیک و پیام وحی سروش

چه وهم و واهمه از رهزنان اهرمنم

گداخت جانم و چون انجمم ز دیده چکید

دلم خوش است که خوانند شمع انجمنم

سیاه ، کی بودم نامۀ عمل در گور

که کارنامۀ هجران نوشته بر کفنم

غبار تن نه منم شهریار زان بگذر

صفای چشمۀ جان را نظاره کُن که منم


آی آدم ها (نیما یوشیج)

آی آدم ها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید!
یک نفر در آب دارد می سپارد جان.
یک نفر دارد که دست و پای دایم می زند
روی این دریای تند و تیره و سنگین که می دانید.
آن زمان که مست هستید از خیال دست یاییدن به دشمن
آن زمان که پیش خود بی هوده پندارید
که گرفت استید دست ناتوانی را
تا توانایی بهتر را پدید آرید.
آن زمانی که تنگ می بندید
بر کمر هاتان کمر بند
در چه هنگامی بگویم من؟
یک نفر در آب دارد می کند بی هوده جان، قربان!

●●●

آی آدم ها که بر ساحل بساط دلگشا دارید!
نان به سفره، جامه تان بر تن؛
یک نفر در آب می خواند شما را.
موج سنگین را به دست خسته می کوبد
باز می دارد دهان با چشم از وحشت دریده
سایه هاتان را ز راه دور دیده.
آب را بلعیده در گود کبود و هر زمان بی تابی اش افزون
می کند زین آب، بیرون
گاه سر، گه پا
آی آدم ها!


●●●

او ز راه دور این کهنه جهان را باز می پاید
می زند فریاد و امید کمک دارد.
آی آدم ها که روی ساحل آرام در کار تماشایید!
موج می کوبد به روی ساحل خاموش
پخش می گردد چنان مستی به جای افتاده بس مدهوش.
می رود نعره زنان، وین بانگ باز از دور می آید:
«آی آدم ها».
و صدای باد هر دم دل گزاتر
و در صدای باد بانگ او رهاتر
از میان آب های دور و نزدیک
باز در گوش این ندا ها:
«آی آدم ها»...
 

کوچه‌های خراسان (قیصر امین‌پور)

چشمه‌های خروشان تو را می‌شناسند

موج‌های پریشان تو را می‌شناسند

پرسش تشنگی را تو آبی، جوابی

ریگ‌های بیابان تو را می‌شناسند

نام تو رخصت رویش است و طراوت

زین سبب برگ و باران تو را می‌شناسند

هم تو گل‌های این باغ را می‌شناسی

هم تمام شهیدان تو را می‌شناسند

از نشابور بر موجی از «لا» گذشتی

ای که امواج طوفان تو را می‌شناسند

ای که امواج طوفان تو را می‌شناسند

ای که آیات قرآن تو را می‌شناسند

گرچه روی از همه خلق پوشیده داری

آی پیدای پنهان تو را می‌شناسند

اینک ای خوب، فصل غریبی سر آمد

چون تمام غریبان تو را می‌شناسند

کاش من هم عبور تو را دیده بودم

کوچه‌های خراسان تو را می‌شناسند

مذهب (عطار)

چون مرا مجروح کردی گر کنی مرهم رواست

چون بمردم ز اشتیاقت مرده را ماتم رواست

من کیم یک شبنم از دریای بی‌پایان تو

گر رسد بویی از آن دریا به یک شبنم رواست

گر رسانی ذره‌ای شادی به جانم بی جگر

هم روا باشد چو بر دل بی تو چندین غم رواست

چون نیایی در میان حلقه با من چون نگین

حلقه‌ای بر در زن و گر در نیایی هم رواست

تا درون عالمم دم با تو نتوانم زدن

چون برون آیم ز عالم با توام آن دم رواست

چون در اصل کار عالم هیچکس آن برنتافت

آنچنان دم کی توان گفتن که در عالم رواست

در صفت رو تا بدان دم بو که یکدم پی بری

کان دمی پاک است و پاک از صورت آدم رواست

گر سر مویی جنب را تر نشد نامحرم است

ظن مبر کاینجا سر یک موی نامحرم رواست

موی چون در می‌نگنجد کرده‌ای سررشته گم

گر تو گویی سوزنی با عیسی مریم رواست

اره چون بر فرق خواهد داشت جم پایان کار

گر فرو خواهد فتاد از دست جام جم رواست

چون تواند دیو بر تخت سلیمانی نشست

گر سلیمان گم کند در ملک خود خاتم رواست

فقر دارد اصل محکم هرچه دیگر هیچ نیست

گر قدم در فقر چون مردان کنی محکم رواست

بیش از زنبیل‌بافی سلیمان نیست ملک

هر که این زنبیل بفروشد به چیزی کم رواست

مذهب عطار اینجا چیست از خود گم شدن

زانکه اینجا نه جراحت هیچ و نه مرهم رواست

عندلیب عالم قدس (بهائی)

یک دمک، با خودآ، ببین چه کسی

از که دوری و با که هم نفسی

ناز بر بلبلان بستان کن!

تو گلی، گل، نه خاری و نه خسی

تا کی ای عندلیب عالم قدس!

مایل دام و عاشق قفسی؟

تو همایی، همای؛ چند کنی

گاه، جغدی و گاه؛ خرمگسی؟

ای صبا! در دیار مهجوران

گر سر کوچه‌ی بلا برسی

با بهائی بگو که با سگ نفس

تا به کی بهر هیچ در مرسی

پنجه تقدیر (ناشناس)

این ترانه را یکی از دوستان و همراهان همیشگی این وبلاگ برایم فرستادند که ذیلا تقدیم می شود:

 

هوای خانه چه دلگیر می شود گاهی
از این زمانه دلم سیر می شود گاهی


عقاب تیز پر دشت های استغنا
اسیر پنجهء تقدیر می شود گاهی


صدای زمزمهء عاشقانه آزادی
فغان و نالهء شبگیر می شود گاهی


نگاهِ مردم بیگانه در دل غربت
به چَشمِ خستهء من تیر می شود گاهی


مبر ز موی سپیدم گمان به عمر دراز
جوان ز حادثه ای، پیر می شود گاهی


بگو اگر چه به جایی نمی رسد فریاد
کلام حق، دمِ شمشیر می شود گاهی


بگیر دست مرا آشنای درد، بگیر!
مگو چنین و چنان، دیر می شود گاهی


به سوی خویش مرا می کشد چه خون و چه خاک
محبّت است که زنجیر می شود گاهی 

 

 

غریبانه (انسیه موسویان)

امشب کجایی ای همه‌ی شور و حال من؟
ابری شده‌ست آبی چشم زلالِ من


دلتنگم آن‌چنان که غریبانه اشک ریخت
دریا به روزگارم و باران به حال من


ای علّت لطیف تغزل! کمی بخند
تا بشکفد ترانه به لبهای کال من


حافظ! بگو چه شد که به دیوان شعر تو
تنها سکوت و اشک و شکست است فال من


تا کی بیایی از پس آن قله‌های دور
در انتظار می‌گذرد ماه و سال من


گفتی بیا و در دل من آشیانه کن
ای کفتر شکسته‌دلِ خسته‌بال من!

وصیت (حمید مصدق)

روزی اگر سراغ من آمد به او بگو
من می شناختم او را
نام تو را همیشه به لب
داشت
 حتی
 
      در حال احتضار
 
            آن دلشکسته عاشق بی نام و بی نشان
                                                        آن مرد بی قرار  


روزی اگر سراغ من آمد به او بگو
هر روز پای پنجره غمگین نشسته بود
و گفتگو نمی کرد
        جز با درخت سرو
               در باغ کوچک همسایه
شبها به کارگاه خیال خویش
تصویری از بلندی اندام می کشید
و در تصورش
       تصویر تو بلندترین سرو باغ را
                                تحقیر کرده بود  


روزی اگر سراغ من آمد به او بگو
او پاک زیست
      پاکتر از چشمه های نور
                   همچون زلال اشک
                       یا چو زلال قطره باران به نوبهار
آن کوه استقامت
         آن کوه استوار
وقتی به یاد روی تو می بود
                            می گریست  


روزی اگر سراغ من آمد به او بگو
او آرزوی دیدن رویت را
         حتی برای لحظه ای از عمر خویش داشت
اما برای دیدن توچشم خویش را
          آن در سرشگ غوطه ور آن چشم پاک را
پنداشت
          آلوده است و لایق دیدار یارنیست 


روزی اگر سراغ من آمد به او بگو
آن لحظه ای که دیده برای همیشه بست
آن نام خوب بر لب لرزان او نشست
                                 شاید روزی اگر
                                        چه؟ او؟ نه آه ... نمی آید