در ره عشق مـــرام دگـــــری می بـــــــاید
سر پــر شـــور و دل شعله وری می بـــاید
●
عیب پروانـــه نگـــــویید کـــه در آتش رفت
شرط عشق است که بر جـان شرری می باید
●
عافیت آفت جـــان است ، جنونـــــــا مددی
رهـــــرو دشت بلارا خطـــری می بـــــــــاید
●
خانه ی دوست به قاف است، بلند است، بلند
بهر پرواز چــو عنقـای پری می بـــــــــــــاید
●
عـــاشقان هستی خـــود پیشکش او کـــردند
دست خـــــالی نتـــوان رفت سری می بـــاید
●
وهم خـــامیست امـــــان نـــــامه بگیرد سقا
شمس را در همه دوران قمـــــری می بـــاید
●
آسمان ، از چـه نشستی به تمـاشا آن روز
تــــا ابـد چشم تــورا پلک تری می بـــــاید
من آفتاب تو بودم، مرا به سایه چهکار؟
شکست پشت غرورم، شکستهام ناچار
●
مرور میکنم آوازهای سبزم را
هنوز روشنم آری، هنوز مثل بهار
●
بیا دوباره، وسیعِ همیشه نورانی!
و حجم خالی قلب مرا ستاره بکار
●
برایم از تپش واژههای زنده بگو
برای حنجرهام، شعرهای تازه بیار
●
اگرچه ابر شدم تار و تیره و سنگین
اگرچه سنگ شدم، سرد و بیبَر و بیبار
●
اگرچه با غزلی چند، مثلِ برکه خوشم
قسم به رود که دیگر نمیشوم تکرار
دگر از درد تنهایی، به جانم یار میباید
دگر تلخ است کامم، شربت دیدار میباید
●
ز جام عشق او مستم، دگر پندم مده ناصح!
نصیحت گوش کردن را دل هشیار میباید
●
مرا امید بهبودی نماندست، ای خوش آن روزی
که میگفتم: علاج این دل بیمار میباید
●
بهائی بارها ورزید عشق، اما جنونش را
نمیبایست زنجیری، ولی این بار میباید
ای آمده از راه در این ظلمت جاوید
فانوس رهایی به ره باد نشانده
●
ای آمده از چشمه ی خورشید تمنا
دامن لب مرداب پر از ننگ کشانده
●
ای برکه گم گشته به صحرای محبت
مگذار که تن بر تو کشد شاعر بد نام
●
مگذار زبان در تو زند این سگ ولگرد
مگذار که این هرزه برویت به نهد گام
●
تب دار، لب تشنه به هم دوز و میالای
با بوسه ی مردی که گنه سوخته جانش
●
آغوش تهی دار از این کالبد پست
بر سینه ی پر مهر خود او را مکشانش
●
گم کن نگه سوخته را در ته چشمت
از دیدن اهریمن ناپاک به پرهیز
●
باخشم بهم ساقه بازوی گره زن
بر شانه این شاعر خودخواه میاویز
عاشق دلفسرده ام آتش ِ جان ِ من چه شد؟
سوز ِ درون ِ من چه شد شور ِ نهان ِ من چه شد؟
●
برده مرا کشان کشان این دل ِ زار ِ خونفشان
تا دل ِ شهر ِ خامشان نام و نشان ِ من چه شد؟
●
جنگی ِ در شکسته ام زار و نزار و خسته ام
با دل و دست ِ بسته ام تیغ ِ زبان ِ من چه شد؟
●
خانه به کام ِ دزد و من بسته لبی، ز بیم ِ تن
بر سر ِ خلق انجمن شور و فغان ِ من چه شد؟
●
بینم و های و هو کنم، خیزم و جستجو کنم
تا به ستیزه رو کنم تیر و کمان ِ من چه شد؟
●
رانده ی بی پناهیم، رنجه ی بی گناهیم
در تب ِ این تباهیم شادی ِ جان ِ من چه شد؟
●
دل همه ساله زار ِ غم، جان همه روزه در ستم
با همه تاج و تخت ِ جم، فر ِ کیان ِ من چه شد؟
●
میر ِ قبیله جان ستان، شیخ ِ عشیره نان ستان
شحنه ز ما زبان ستان، گفت و بیان ِ من چه شد؟
●
دوش و بر ِ کبود ِ من، قصه کند ز بود ِ من
ای دل پر ز دود ِ من، تاب و توان ِ من چه شد؟
●
تا گلی از کنار ِ جو خنده زند، به رنگ و بو
از دل ِ ابر ِ آرزو برق ِ دمان ِ من چه شد؟
●
ما، رمه ای به صد شعف، پوزه نهاده بر علف
گرگ ِ درنده بر هدف، بانگ شبان ِ من چه شد؟
●
سوخت ز غصه کشت ِ من ریخت، ز خانه، خشت ِ من
در دل ِ چون بهشت ِ من، کاخ ِ گمان ِ من چه شد؟
●
شعله به خشک و تر زدم، وز دل ِ دخمه پر زدم
جستم و نعره بر زدم، بند ِ دهان من چه شد؟
شکر خدا زیارت پیغمبر آمدیم
توفیق یار شد که سوى این در آمدیم
●
ما لایق حضور تو هرگز نبوده ایم
لطف تو بود اینکه به این محضر آمدیم
●
آلوده ایم و از گنه خویش شرمسار
با دستهاى خالى و چشمِ تر آمدیم
●
اى مهربانِ بنده نواز و بزرگوار
ما خائف از محاسبه محشر آمدیم
●
ما دلشکسته ایم، و لیکن امیدوار
ما را ز خود مران که بر این باور آمدیم
●
با آرزوى دیدن مهدى ـ عج ـ در این دیار
از مروه تا صفاى تو چون هاجر آمدیم
●
بوى گلى است در عرفات از حضور تو
سوى گل وجود تو ما با سر آمدیم
●
ما داغدار کوچِ هزاران ستاره ایم
گریان ولى ز داغِ گل دیگر آمدیم
●
داغ بزرگ، مدفن پنهان فاطمه است
ما در پى زیارتِ این مادر آمدیم
به خدا حافظی تلخ تو سوگند نشد
که تو رفتی و دلم ثانیه ای بند نشد
●
لب تو میوه ممنوع ولی لبهایم
هر چه از طعم لب سرخ تو دل کند نشد
●
با چراغی همه جا گشتم و گشتم در شهر
هیچ کس هیچ کس اینجا به تو مانند نشد
●
هر کسی در دل من جای خودش را دارد
جانشین تو در این سینه خداوند نشد
●
خواستند از تو بگویند شبی شاعرها
عاقبت با قلم شرم نوشتند: نشد!
ای داد! چهر عمر غبار ِ زمان گرفت
خورشید ِ عشق، تیرگی ِ جاودان گرفت
●
موی ِ سپید، پرچم ِ تسلیم برکشید
دیدار ِ مرگ، تیر ِ ستیز از کمان گرفت
●
دست ِ فسوس، بر سر ِ امواج ِ خاطرات
بس عشق های ِ مرده که از هر کران گرفت
●
ایمان شکست و زین قفس تیره مرغ بخت
شادان گشود بال و ره ِ آشیان گرفت
●
پای ِ امید، پیشرو ِ کاروان ِ عمر
آزرده شد ز راه و دل از کاروان گرفت
●
یار ِ گذشته، دشمن ِ قلب ِ شکسته گشت
باغ ِ شکوفه، سردی ِ دور ِ خزان گرفت
●
تصویر ِ آرزو، چو غباری به دست باد
آهسته از نظر شد و رخت از میان گرفت
●
گنج مراد، در دل ِ ویران ِ انتظار
ناجسته ماند و مرگ بر او سایبان گرفت
●
بدبینی از شمار، فزون گشت و دل ز بیم
با مهربان، قیافه ی نامهربان گرفت
●
اندیشه، بال و پر زد و بیزار ازین جهان
راه ِ سپهر ِ تیره ِ وهم و گمان گرفت
●
دل، تشنه ی گناه شد و مستی ِ گناه
یکباره پرده از سر ِ عیب ِ نهان گرفت
●
دلخون، ز رنج عقل و ادب، جان ِ خود فریب
بند ِ گران ز وسوسه ی بی امان گرفت
●
تابوت ِ کودکی، به سراشیب ِ زندگی
در هم شکست و هر هوس ِ مرده جان گرفت
●
آه از چراغ ِ دل؛ که دمادم به راه ِ عمر
خاموش گشت و روشنی از دیگران گرفت
●
من خواستار ِ مرگم و آوخ که دست ِ مرگ
دام ِ حیات ِ این شد و دامان ِ آن گرفت