●آستان حضرت دوست●

سر ارادت ما و آستان حضرت دوست ● که هرچه بر سر ما میرود ارادت اوست

●آستان حضرت دوست●

سر ارادت ما و آستان حضرت دوست ● که هرچه بر سر ما میرود ارادت اوست

شمس و قمر (خلیل جوادی)

در  ره  عشق  مـــرام  دگـــــری  می بـــــــاید

سر  پــر شـــور  و  دل  شعله وری  می بـــاید

عیب  پروانـــه  نگـــــویید  کـــه  در  آتش  رفت

شرط عشق است که بر جـان شرری می باید

عافیت  آفت  جـــان  است ، جنونـــــــا  مددی

رهـــــرو  دشت  بلارا  خطـــری  می بـــــــــاید

خانه ی دوست به قاف است، بلند است، بلند

بهر  پرواز  چــو عنقـای  پری  می بـــــــــــــاید

عـــاشقان هستی خـــود پیشکش او کـــردند

دست خـــــالی نتـــوان رفت سری می بـــاید

وهم خـــامیست امـــــان نـــــامه بگیرد سقا

شمس را در همه دوران قمـــــری می بـــاید

آسمان ، از چـه نشستی به تمـاشا  آن روز

تــــا ابـد  چشم  تــورا  پلک تری می بـــــاید


قسم به رود (انسیه موسویان)

من آفتاب تو بودم، مرا به سایه چه‌کار؟
شکست پشت غرورم، شکسته‌ام ناچار


مرور می‌کنم آوازهای سبزم را
هنوز روشنم آری، هنوز مثل بهار


بیا دوباره، وسیعِ همیشه نورانی!
و حجم خالی قلب مرا ستاره بکار


برایم از تپش واژه‌های زنده بگو
برای حنجره‌ام، شعرهای تازه بیار


اگرچه ابر شدم تار و تیره و سنگین
اگرچه سنگ شدم، سرد و بی‌بَر و بی‌بار


اگرچه با غزلی چند، مثلِ برکه خوشم
قسم به رود که دیگر نمی‌شوم تکرار

درد تنهایی(بهائی)

دگر از درد تنهایی، به جانم یار می‌باید

دگر تلخ است کامم، شربت دیدار می‌باید

ز جام عشق او مستم، دگر پندم مده ناصح!

نصیحت گوش کردن را دل هشیار می‌باید

مرا امید بهبودی نماندست، ای خوش آن روزی

که می‌گفتم: علاج این دل بیمار می‌باید

بهائی بارها ورزید عشق، اما جنونش را

نمی‌بایست زنجیری، ولی این بار می‌باید

اهریمن (نصرت رحمانی)

ای آمده از راه در این ظلمت جاوید
 فانوس رهایی به ره باد نشانده


 ای آمده از چشمه ی خورشید تمنا
 دامن لب مرداب پر از ننگ کشانده


ای برکه گم گشته به صحرای محبت
مگذار که تن بر تو کشد شاعر بد نام


 مگذار زبان در تو زند این سگ ولگرد
مگذار که این هرزه برویت به نهد گام


تب دار، لب تشنه به هم دوز و میالای
 با بوسه ی مردی که گنه سوخته جانش


 آغوش تهی دار از این کالبد پست
بر سینه ی پر مهر خود او را مکشانش


گم کن نگه سوخته را در ته چشمت
 از دیدن اهریمن ناپاک به پرهیز


 باخشم بهم ساقه بازوی گره زن
بر شانه این شاعر خودخواه میاویز

چه شد؟ (فریدون توللی)

عاشق دلفسرده ام آتش ِ جان ِ من چه شد؟
سوز ِ درون ِ من چه شد شور ِ نهان ِ من چه شد؟


برده مرا کشان کشان این دل ِ زار ِ خونفشان
تا دل ِ شهر ِ خامشان نام و نشان ِ من چه شد؟


جنگی ِ در شکسته ام زار و نزار و خسته ام
با دل و دست ِ بسته ام تیغ ِ زبان ِ من چه شد؟


خانه به کام ِ دزد و من بسته لبی، ز بیم ِ تن
بر سر ِ خلق انجمن شور و فغان ِ من چه شد؟


بینم و های و هو کنم، خیزم و جستجو کنم
تا به ستیزه رو کنم تیر و کمان ِ من چه شد؟


رانده ی بی پناهیم، رنجه ی بی گناهیم
در تب ِ این تباهیم شادی ِ جان ِ من چه شد؟


دل همه ساله زار ِ غم، جان همه روزه در ستم
با همه تاج و تخت ِ جم، فر ِ کیان ِ من چه شد؟


میر ِ قبیله جان ستان، شیخ ِ عشیره نان ستان
شحنه ز ما زبان ستان، گفت و بیان ِ من چه شد؟


دوش و بر ِ کبود ِ من، قصه کند ز بود ِ من
ای دل پر ز دود ِ من، تاب و توان ِ من چه شد؟


تا گلی از کنار ِ جو خنده زند، به رنگ و بو
از دل ِ ابر ِ آرزو برق ِ دمان ِ من چه شد؟


ما، رمه ای به صد شعف، پوزه نهاده بر علف
گرگ ِ درنده بر هدف، بانگ شبان ِ من چه شد؟


سوخت ز غصه کشت ِ من ریخت، ز خانه، خشت ِ من
در دل ِ چون بهشت ِ من، کاخ ِ گمان ِ من چه شد؟


شعله به خشک و تر زدم، وز دل ِ دخمه پر زدم
جستم و نعره بر زدم، بند ِ دهان من چه شد؟

زیارت (جواد محدثی)

شکر خدا زیارت پیغمبر آمدیم
توفیق یار شد که سوى این در آمدیم

ما لایق حضور تو هرگز نبوده ایم
لطف تو بود اینکه به این محضر آمدیم

آلوده ایم و از گنه خویش شرمسار
با دستهاى خالى و چشمِ تر آمدیم

اى مهربانِ بنده نواز و بزرگوار
ما خائف از محاسبه محشر آمدیم

ما دلشکسته ایم، و لیکن امیدوار
ما را ز خود مران که بر این باور آمدیم

با آرزوى دیدن مهدى ـ عج ـ در این دیار
از مروه تا صفاى تو چون هاجر آمدیم

بوى گلى است در عرفات از حضور تو
سوى گل وجود تو ما با سر آمدیم

ما داغدار کوچِ هزاران ستاره ایم
گریان ولى ز داغِ گل دیگر آمدیم

داغ بزرگ، مدفن پنهان فاطمه است
ما در پى زیارتِ این مادر آمدیم

نشد (فاضل نظری)

به خدا حافظی تلخ تو سوگند نشد
که تو رفتی و دلم ثانیه ای بند نشد

لب تو میوه ممنوع ولی لبهایم
هر چه از طعم لب سرخ تو دل کند نشد

با چراغی همه جا گشتم و گشتم در شهر
هیچ کس هیچ کس اینجا به تو مانند نشد

هر کسی در دل من جای خودش را دارد
جانشین تو در این سینه خداوند نشد

خواستند از تو بگویند شبی شاعرها
عاقبت با قلم شرم نوشتند: نشد!

پیشواز ِ مرگ (فریدون توللی)

ای داد! چهر عمر غبار ِ زمان گرفت
خورشید ِ عشق، تیرگی ِ جاودان گرفت


 موی ِ سپید، پرچم ِ تسلیم برکشید
 دیدار ِ مرگ، تیر ِ ستیز از کمان گرفت


دست ِ فسوس، بر سر ِ امواج ِ خاطرات
بس عشق های ِ مرده که از هر کران گرفت


 ایمان شکست و زین قفس تیره مرغ بخت
شادان گشود بال و ره ِ آشیان گرفت


پای ِ امید، پیشرو ِ کاروان ِ عمر
 آزرده شد ز راه و دل از کاروان گرفت


یار ِ گذشته، دشمن ِ قلب ِ شکسته گشت
باغ ِ شکوفه، سردی ِ دور ِ خزان گرفت


تصویر ِ آرزو، چو غباری به دست باد
 آهسته از نظر شد و رخت از میان گرفت


گنج مراد، در دل ِ ویران ِ انتظار
 ناجسته ماند و مرگ بر او سایبان گرفت


بدبینی از شمار، فزون گشت و دل ز بیم
با مهربان، قیافه ی نامهربان گرفت


 اندیشه، بال و پر زد و بیزار ازین جهان
راه ِ سپهر ِ تیره ِ وهم و گمان گرفت


 دل، تشنه ی گناه شد و مستی ِ گناه
یکباره پرده از سر ِ عیب ِ نهان گرفت


دلخون، ز رنج عقل و ادب، جان ِ خود فریب
بند ِ گران ز وسوسه ی بی امان گرفت


تابوت ِ کودکی، به سراشیب ِ زندگی
در هم شکست و هر هوس ِ مرده جان گرفت


آه از چراغ ِ دل؛ که دمادم به راه ِ عمر
 خاموش گشت و روشنی از دیگران گرفت


 من خواستار ِ مرگم و آوخ که دست ِ مرگ
دام ِ حیات ِ این شد و دامان ِ آن گرفت