نامدگان و رفتگان از دو کرانه زمان
سوی تو میدوند هان! ای تو همیشه در میان
●
در چمن تو میچرد آهوی دشت آسمان
گرد سر تو میپرد باز سپید کهکشان
●
هر چه به گرد خویشتن مینگرم در این چمن
آینه ضمیر من جز تو نمیدهد نشان
●
ای گل بوستان سرا از پس پردهها درآ
بوی تو میکشد مرا وقت سحر به بوستان
●
ای که نهان نشستهای باغ درون هستهای
هسته فرو شکستهای کاین همه باغ شد روان
●
آه که میزند برون از سر و سینه موج خون
من چه کنم که از درون دست تو میکشد کمان
●
پیش وجودت از عدم، زنده و مرده را چه غم؟
کز نفس تو دم به دم میشنویم بوی جان
●
پیش تو جامه در برم نعره زند که بر دَرم!
آمدنت که بنگرم، گریه نمیدهد امان...
این شعر در جواب شعر -سیب- حمید مصدق سروده شده است:
من به تو خندیدم
چون که می دانستم
تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی
پدرم از پی تو تند دوید
●
و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه
پدر پیر من است
من به تو خندیدم
تا که با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو لیک لرزه انداخت به دستان من و
سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک
دل من گفت: برو
چون نمی خواست به خاطر بسپارد گریه تلخ تو را
و من رفتم و هنوز
سالهاست که در ذهن من آرام آرام
حیرت و بغض تو تکرار کنان
می دهد آزارم
●
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
- که چه می شد
اگر باغچه خانه ما
سیب نداشت...
مرجان لب لعل تو مر جان مرا قوت
یــــاقوت نهم نام لب لعل تو یا قوت
●
قــربان وفـاتم به وفاتــــم گذری کن
تا بوت مگر بشنوم از رخنه تابوت
خوشا به حالت ای روستایی
چه شاد و خرم، چه باصفایی
●
در شهر ما نیست جز دود و ماشین
دلم گرفته از آن و از این
●
در شهر ما نیست جز داد و فریاد
خوشا به حالت که هستی آزاد
●
ای کاش من هم پرنده بودم
با شادمانی پر میگشودم
●
می رفتم از شهر به روستایی
آنجا که دارد آب وهوایی
مهر خوبان دل دین از همه بی پروا برد
رخ شطرنج نبرد آنچه رخ زیبا برد
●
تو مپندار که مجنون سر خود مجنون گشت
از سمک تا به سُهایش کشش لیلا برد
●
من به سر چشمه خورشید نه خود بردم راه
ذره ای بودم مهر تو مرا بالا برد
●
من خسی بی سرو پایم که به سیل افتادم
او که می رفت مرا هم به دل دریا برد
●
جام صهبا به کجا بود مگر دست که بود
که در این بزم بگردید و دل شیدا برد
●
خم ابروی تو بود و کف مینوی تو بود
که به یک جلوه ز من نام و نشان یک جا برد
●
خودت آموختیم مهر و خودت سوختیم
با بر افروخته رویی که قرار از ما برد
●
همه یاران به سر راه تو بودیم ولی
خم ابروت مرا دید و ز من یغما برد
●
همه دلباخته بودیم و هراسان که غمت
همه را پشت سر انداخت مرا تنها برد
رفتیم و کس نگفت ز یاران که یار کو؟
آن رفته ی شکسته دل بیقرار کو؟
●
چون روزگار غم که رود رفتهایم و یار
حق بود اگر نگفت که آن روزگار کو؟
●
چون میروم به بستر خود میکشد خروش
هر ذرّهی تنم به نیازی که یار کو؟
●
آرید خنجری که مرا سینه خسته شد
از بس که دل تپید که راه فرار کو؟
●
آن شعلهی نگاه پر از آرزو چه شد؟
وان بوسههای گرم فزون از شمار کو؟
●
آن سینه یی که جای سرم بود از چه نیست؟
آن دست شوق و آن نَفَس پُر شرار کو؟
●
رو کرد نوبهار و به هر جا گلی شکفت
در من دلی که بشکفد از نوبهار کو؟
●
گفتی که اختیار کنم ترک یاد او
خوش گفتهای ولیک بگو اختیار کو؟