●آستان حضرت دوست●

سر ارادت ما و آستان حضرت دوست ● که هرچه بر سر ما میرود ارادت اوست

●آستان حضرت دوست●

سر ارادت ما و آستان حضرت دوست ● که هرچه بر سر ما میرود ارادت اوست

تبار حسرت (اردلان سرفراز)

محبس خویشتن منم، از این حصار خسته ام
 من همه تن انا الحقم،‌ کجاست دار، خسته ام


 در همه جای این زمین، همنفسم کسی نبود
 زمین دیار غربت است،‌ از این دیار خسته ام


کشیده سرنوشت من به دفترم خط عذاب
از آن خطی که او نوشت به یادگار خسته ام


 در انتظار معجزه، فصل به فصل رفته ام
هم از خزان تکیده ام، هم از بهار خسته ام


 به گرد خویش گشته ام، سوار این چرخ و فلک
بس است تکرار ملال،‌ ز روزگار خسته ام


دلم نمی تپد چرا، به شوق این همه صدا
 من از عذاب، کوه بغض
به کوله بار خسته ام


 همیشه من دویده ام، به سوی مسلخ غبار
از آنکه گم نمی شوم در این غبار، خسته ام


به من تمام می شود سلسله ای رو به زوال
 من از تبار حسرتم که از تبار خسته ام


قمار بی برنده ایست، بازی تلخ زندگی
چه برده و چه باخته،‌ از این قمار خسته ام


 گذشته از جاده ی ما، تهی ترین غبار ها
از این غبار بی سوار،‌ از انتظار خسته ام


همیشه یاور است یار،‌ ولی نه آنکه یار ماست
 از آنکه یار شد مرا دیدن یار، خسته ام

روزگار (عماد خراسانی)

ما عاشقیم و خوشتر از این کار، کار نیست

یعنی به کارهای دگر اعتبار نیست

دانی بهشت چیست که داریم انتظار؟

جز ماهتاب و باده و آغوش یار نیست

فصل بهار، فصل جنون است و این سه ماه

هر کس که مست نیست یقین هوشیار نیست

سنجیده ایم ما، به جز از موی و روی یار

حاصل ز رفت و آمد لیل و نهار نیست

خندید صبح بر من و بر انتظار من

زین بیشتر ز خوی توام انتظار نیست

دیشب لبش چو غنچه تبسم به من نمود

اما چه سود زانکه به یک گل بهار نیست

فرهاد یاد باد که چون داستان او

شیرین حکایتی ز کسی یادگار نیست

ناصح مکن حدیث که صبر اختیار کن

ما را به عشق یار ز خویش اختیار نیست

برخیز دلبرا که در آغوش هم شویم

کان یار یار نیست که اندر کنار نیست

امید شیخ بسته به تسبیح و خرقه است

گویا به عفو و لطف تو امیدوار نیست

بر ما گذشت نیک و بد، اما تو روزگار

فکری به حال خویش کن این روزگار نیست

بگذر ز صید و این دو سه مه با عماد باش

صیاد من بهار که فصل شکار نیست


نهایت عرفان (سهیل محمودی)

آغاز من، تو بودی و پایان من تویی
آرامش پس از شب توفان من تویی


حتی عجیب نیست، که در اوج شک و شطح
زیباترین بهانه ایمان من تویی


احساسهایی متفاوت میان ماست
آباد از توام من و، ویران من تویی


آسان نبود گرد همه شهر گشتنم
آنک، چه سخت یافتم:" انسان " من تویی


پیداست من به شعله تو زنده ام هنوز
در سینه من، آتش پنهان من تویی


هر صبح، با طلوع تو بیدار می شوم
رمز طلسم بسته چشمان من تویی


هر چند سرنوشت من و تو، دوگانگی است
تنهای من! نهایت عرفان من تویی


دفتر مشق (قیصر امین پور)

صبح خورشید آمد
دفتر مشق شبم را خط زد
پاک کن بیهوده است
اگر این خطها را پاک کنم
جای آنها پیداست
ای که خط خوردگی دفتر مشقم از توست!
تو بگو
من کجا حق دارم
مشقهایم را
بر روی کاغذ باطله با خود ببرم؟
می روم
دفتر پاکنویسی بخرم
زندگی را باید
از سر سطر نوشت!

شب یلدا (محتشم کاشانی)

شب یلدای غمم را سحری پیدا نیست

گریه‌های سحرم را اثری پیدا نیست

هست پیدا که به خون ریختنم بسته کمر

گرچه از نازکی او را کمری پیدا نیست

به که نسبت کنمت در صف خوبان کانجا

از تجلی جمالت دگری پیدا نیست

نور حق ز آینه‌ی روی تو دایم پیداست

این قدر هست که صاحب نظری پیدا نیست

پشه سیمرغ شد از تربیت عشق و هنوز

طایر بخت مرا بال و پری پیدا نیست

بس عجب باشد اگر جان برم از وادی عشق

که رهم گم شده و راهبری پیدا نیست

شاهد بی کسی محتشم این بس که ز درد

مرده و بر سر او نوحه‌گری پیدا نیست

تقدیر (انسیه موسویان)

در اشتیاق پرواز، بی‌آسمان‌ترینم
عمری به جرمِ بودن، با خاک هم‌نشینم


نفرین به چشم‌هایم
، این حفره‌های تاریک
آخر چگونه‌ای دور! باید تو را ببینم؟


ای باغ سبز سیّال! آخر بگو چه می‌شد
نزدیک‌تر بیایی،‌ تا از تو گُل بچینم؟


در کوچه‌های تردید، تنها رهایم، آیا
تقدیر بی‌تو بودن، نقش است بر جبینم؟


ای اشتیاق آبی! با من بمان که عمری‌ست
در آرزوی پرواز، بی‌آسمان‌ترینم

فرقت احباب (ملک الشعرای بهار)

دعوی چه کنی؟ داعیه‌داران همه رفتند

شو بار سفر بند که یاران همه رفتند

آن گرد شتابنده که در دامن صحراست

گوید : چه نشینی؟ که سواران همه رفتند

داغ است دل لاله و نیلی است بر سرو

کز باغ جهان لاله‌عذاران همه رفتند

گر نادره معدوم شود هیچ عجب نیست

کز کاخ هنر نادره‌کاران همه رفتند

افسوس که افسانه‌سرایان همه خفتند

اندوه که اندوه‌گساران همه رفتند

فریاد که گنجینه‌طرازان معانی

گنجینه نهادند به ماران، همه رفتند

یک مرغ گرفتار در این گلشن ویران

تنها به قفس ماند و هزاران همه رفتند

خون بار، بهار! از مژه در فرقت احباب

کز پیش تو چون ابر بهاران همه رفتند


دل پرخون (عراقی)

به دست غم گرفتارم ، بیا ای یار ، دستم گیر

به رنج دل سزاوارم ، مرا مگذر ، دستم گیر

یکی دل داشتم پر خون ، شد آنهم از کفم بیرون

چو کار از دست شد بیرون ، بیا ای یار دستم گیر

ز وصلت تا جدا ماندم همیشه در عنا ماندم

از آن دم کز تو واماندم شدم بیمار ، دستم گیر

کنون در حال من بنگر : که عاجز گشتم و مضطر

مرا مگذر و خود مگذر ، درین تیمار دستم گیر

به جان آمد دلم ، ای جان ، ز دست هجر بی پایان

ندارم طاقت هجران ، به جای زنهار ، دستم گیر

همیشه گرد کوی تو همی گردم به بوی تو

ندیدم رنگ روی تو ، از آنم زار ، دستم گیر

چو کردی حلقه در گوشم ، مکن آزاد و مفروشم

مکن ، جانا ، فراموشم ، ز من یادآر ، دستم گیر

شنیدی آه و فریادم ، ندادی از کرم دادم

کنون کز پا درافتادم ، مرا بردار دستم گیر

نیابم در جهان یاری ، نبینم غیر غمخواری

ندارم هیچ دلداری ، تویی دلدار  دستم گیر 

عراقی ، چون نیی خرم ، گرفتاری به دست غم

فغان کن بر درش هر دم ، که : ای غمخوار ، دستم گیر