دلی کز عشق جانان دردمند است
همو داند که قدر عشق چند است
●
دلا گر عاشقی از عشق بگذر
که تا مشغول عشقی، عشق بند است
●
وگر در عشق از عشقت خبر نیست
تو را این عشق عشقی سودمند است
●
هر آن مستی که بشناسد سر از پای
ازو دعوی مستی ناپسند است
●
ز شاخ عشق برخوردار گردی
اگر عشق از بن و بیخت بکند است
●
سرافرازی مجوی و پست شو، پست
که تاج پاکبازان تخته بند است
●
چو تو در غایت پستی فتادی
ز پستی در گذر کارت بلند است
●
بخند ای زاهد خشک ارنه ای سنگ
چه وقت گریه و چه جای پند است
●
نگارا روز، روز ماست امروز
که در کف باده و در کام قند است
●
می و معشوق و وصل جاودان هست
کنون تدبیر ما لختی سپند است
●
یقین میدان که اینجا مذهب عشق
ورای مذهب هفتاد و اند است
●
حریفی نیست ای عطار امروز
وگر هست از وجود خود نژند است
آنجا
که شعر در کف نامردمان رهاست،
موعود من! صدای تو عاشقترین صداست
●
این جغدهای خفته، که آواز شومشان
در ژرفنای تیره و خاموش شب رهاست،
●
باور نمیکنند که چشمان روشنت
دیریست قبلهگاه تمام ستارههاست
●
من میشناسمت، دل غمگین و خستهات
با درد با غرور ترکخورده، آشناست،
●
آری تو آن درخت کریمی که دستهات
عمریست آشیانهی گرم پرندههاست
●
آخر چگونه در گذر بادهای تند
میایستی که قامت سبز تو تا خداست؟
●
من از هجوم دشنهی شب زخم خوردهام
پس مرهم نگاه اهوراییات کجاست؟
میآیم از رهی که خطرها در او گم است
از هفت منزلی که سفرها در او گم است
●
از لابهلای آتش و خون جمع کردهام
اوراق مقتلی که خبرها در او گم است
●
دردی کشیدهام که دلم داغدار اوست
داغی چشیدهام که جگرها در او گم است
●
با تشنگان چشمهی احلی من العسل
نوشم ز شربتی که شکرها در او گم است
●
این سرخی غروب که همرنگ آتش است
توفان کربلاست که سرها در او گم است
●
یاقوت و دُر صیرفیان را رها کنید
اشک است جوهری که گهرها در او گم است
●
هفتاد و دو ستاره غریبانه سوختند
این است آن شبی که سحرها در او گم است
●
باران نیزه بود و سر شهسوارها
جز تشنگی نکرد علاج خمارها
●●●
جوشید خونم از دل و شد دیده باز، تر
نشنید کس مصیبت از این جانگدازتر
●
صبحی دمید از شب عاصی سیاهتر
وز پی، شبی ز روز قیامت درازتر
●
بر نیزهها تلاوت خورشید، دیدنیست
قرآن کسی شنیده از این دلنوازتر؟
●
قرآن منم چه غم که شود نیزه، رحل من
امشب مرا در اوج ببین سر فرازتر
●
عشق توام کشاند بدینجا، نه کوفیان
من بینیازم از همه، تو بینیازتر!
●
قنداق اصغر است مرا تیر آخرین
در عاشقی نبوده ز من پاکبازتر
●
با کاروان نیزه شبی را سحر کنید
باران شوید و با همه تن گریه سر کنید
●●●
فرصت دهید گریه کند بیصدا، فرات
با تشنگان بگوید از آن ماجرا، فرات
●
گیرم فرات بگذرد از خاک کربلا
باور مکن که بگذرد از کربلا، فرات
●
با چشم اهل راز نگاهی اگر کنید
در بر گرفته مویه کنان مشک را فرات
●
چشم فرات در ره او اشک بود و اشک
زان گونه اشکها که مرا هست با فرات
●
حالی به داغ تازهی خود گریه میکنی
تا میرسی به مرقد عباس، یا فرات!
●
از بس که تیر بود و سنان بود و نیزه بود
هفتاد حجله بسته شد از خیمه تا فرات
●
از طفل آب، خجلت بسیار میکشم
آن یوسفم که ناز خریدار میکشم ●●●
بعد از شما به سایهی ما تیر می زدند
زخم زبان به بغض گلوگیر میزدند
●
پیشانی تمامیشان داغ سجده داشت
آنان که خیمهگاه مرا تیر میزدند
●
این مردمان غریبه نبودند، ای پدر
دیروز در رکاب تو شمشیر میزدند
●
غوغای فتنه بود که با تیغ آبدار
آتش به جان کودک بیشیر میزدند
●
ماندند در بطالت اعمال حجشان
محرم نگشته تیغ به تقصیر میزدند
●
در پنج نوبتی که هبا شد نمازشان
بر عشق، چار مرتبه تکبیر میزدند
●
هم روز و شب به گرد تو بودند سینهزن
هم ماه و سال، بعد تو زنجیر میزدند
●
از حلقهای تشنه، صدای اذان رسید
در آن غروب، تا که سرت بر سنان رسید
●●●
کو خیزران که قافیهاش با دهان کنند؟
آن شاعران که وصف گل ارغوان کنند
●
از من به کاتبان کتاب خدا بگو
تا مشق گریه را به نی خیزران کنند
●
بگذار بیشمار بمیرم به پای یار
در هر قدم دوباره مرا نیمه جان کنند
●
پیداست منظری که در آن روز انتقام
سرهای شمر و حرمله را بر سنان کنند
●
یارب! سپاه نیزه، همه دستشان تهیست
بیتوشهاند و همرهی کاروان کنند
●
با مهر من، غریب نمانند روز مرگ
آنان که خاک مهر مرا حرز جان کنند
●
با پای سر، تمامی شب، راه آمدم
تنهاییام نبود، که با ماه آمدم
●●●
ای زلف خون فشان توام لیلة البرات
وقت نماز شب شده، حی علی الصلات
●
از منظر بلند، ببین صف کشیدهاند
پشت سرت تمامی ذرات کائنات
●
خود، جاری وضوست، ولی در نماز عشق
از مشکهای تشنه وضو میکند، فرات
●
طوفان خون وزیده، سر کیست در تنور؟
خاک تو نوح حادثه را میدهد نجات!
●
بین دو نهر، خضر شهادت به جستجوست
تا آب نوشد از لبت، ای چشمهی حیات!
●
ما را حیات لم یزلی، جز رخ تو نیست
ما بی تو چشم بسته و ماتیم و در ممات
●
عشقت نشاند، باز به دریای خون مرا
وقت است تیغت آورد از خود برون مرا
●●●
از دست رفته دین شما، دین بیاورید!
خیزید، مرهم از پی تسکین بیاورید!
●
دست خداست، این که شکستید بیعتش
دستی خدای گونهتر از این بیاورید!
●
وقت غروب آمده، سرهای تشنه را
از نیزههای برشده پایین بیاورید!
●
امشب برای خاطر طفل سه سالهام
یک سینهریز، خوشهی پروین بیاورید!
●
گودال، تیغ کُند، سنانهای بیشمار
یک ریگزار، سفرهی چرمین بیاورید!
●
سرها ورق ورق، همه قرآن سرمدیست!
فالی زنید و سورهی یاسین بیاورید!
●
خاتم سوی مدینه بگو بینگین برند!
دست بریده، جانب امالبنین برند!
●●●
خون میرود هنوز ز چشم تر شما
خرمن زدهست ماه، به گرد سر شما
●
آن زخمهای شعله فشان، هفت اخترند
یا زخم های نعش علی اکبر شما؟
●
آن کهکشان شعلهور راه شیری است
یا روشنان خون علی اصغر شما؟
●
دیوان کوفه از پی تاراج آمدند
گم شد نگین آبی انگشتر شما
●
از مکه و مدینه، نشان داشت کربلا
گل داد «نور» و «واقعه» در حنجر شما
●
با زخم خویش، بوسه به محراب میزدید
زان پیشتر که نیزه شود منبر شما
●
گاهی به غمزه، یاد ز اصحاب میکنی
بر نیزه، شرح سوره ی احزاب میکنی ●●●
در مشک تشنه، جرعهی آبی هنوز هست
اما به خیمهها برسد با کدام دست؟
●
برخاست با تلاوت خون، بانگ یا اخا
وقتی «کنار درک تو، کوه از کمر شکست»
●
تیری زدند و ساقی مستان ز دست رفت
سنگی زدند و کوزهی لب تشنگان شکست!
●
شد شعلههای العطش تشنگان، بلند
باران تیر آمد و بر چشمها نشست
●
تا گوش دل شنید، صدای «الست» دوست
سر شد «بلی»ی تشنهلبان می الست
●
ناگاه بانگ ساقی اول بلند شد
پیمانه پر کنید، هلا عاشقان مست!
●
باران می گرفت و سبو ها که پر شدند
در موج تشنگی، چه صدف ها که دُر شدند
●●●
باران می گرفته، به ساغر چه حاجت است؟
دیگر به آب زمزم و کوثر چه حاجت است؟
●
آوازهی شفاعت ما، رستخیز شد
در ما قیامتیست، به محشر چه حاجت است؟
●
کی اعتنا به نیزه و شمشیر می کنیم؟
ما کشتهی توایم، به خنجر چه حاجت است؟
●
بی سر دوباره میگذریم از پل صراط
تا ما بر آن سریم، به این سر چه حاجت است؟
●
بسیار آمدند و فراوان، نیامدند
من لشکرم خداست، به لشکر چه حاجت است؟
●
بنشین به پای منبر من، نوحه خوان! بخوان!
تا نیزهها به پاست، به منبر چه حاجت است؟
●
در خلوت نماز، چو تحت الحَنَک کنم
راز غدیر گویم و شرح فدک کنم
●●●
از شرق نیزه، مهر درخشان بر آمدهست
وز حلق تشنه، سورهی قرآن بر آمدهست
●
موج تنور پیرزنی نیست این خروش
طوفانی از سماع شهیدان بر آمدهست
●
این کاروان تشنه، ز هر جا گذشته است
صد جویبار، چشمه ی حیوان بر آمدهست
●
باور نمیکنی اگر از خیزران بپرس
کآیات نور، از لب و دندان بر آمدهست
●
انگشت ما گواه شهادت که روز مرگ
انگشتری ز دست شهیدان در آمدهست
●
راه حجاز میگذرد از دل عراق
از دشت نیزه، خار مغیلان بر آمدهست
●
چون شب رسید، سر به بیابان گذاشتیم
جان را کنار شام غریبان گذاشتیم
●●●
گودال قتلگاه، پر از بوی سیب بود
تنهاتر از مسیح، کسی بر صلیب بود
●
سرها رسید از پی هم، مثل سیب سرخ
اول سری که رفت به کوفه، حبیب بود!
●
مولا نوشته بود: بیا ای حبیب ما
تنها همین، چقدر پیامش غریب بود
●
مولا نوشته بود: بیا، دیر میشود
آخر حبیب را ز شهادت نصیب بود
●
مکتوب میرسید فراوان، ولی دریغ
خطش تمام، کوفی و مهرش فریب بود
●
اما حبیب، رنگ خدا داشت نامه اش
اما حبیب، جوهرش «امن یجیب» بود
●
یک دشت، سیب سرخ، به چیدن رسیدهبود
باغ شهادتش، به رسیدن رسیدهبود
●●●
تو پیش روی، و پشت سرت آفتاب و ماه
آن یوسفی که تشنه برون آمدی زچاه
●
جسم تو در عراق و سرت رهسپار شام
برگشتهای و مینگری سوی قتلگاه
●
امشب، شبی ست از همه شب ها سیاهتر
تنهاتر از همیشهام ای شاه بیسپاه
●
با طعن نیزهها به اسیری نمیرویم
تنها اسیر چشم شماییم، یک نگاه!
●
امشب به نوحهخ وانیات از هوش رفتهام
از تار وای وایم و از پود آه آه
●
بگذار شام، جامهی شادی به تن کند
شب با غم تو کرده به تن، جامهی سیاه!
●
بگذار آبی از عطشت نوشد آفتاب
پیراهن غریب تو را پوشد آفتاب
●●●
قربان آن نییی که دمندش سحر، مدام
قربان آن مییی که دهندش علی الدوام
●
قربان آن پری که رساند تو را به عرش
قربان آن سری که سجودش شود قیام
●
هنگامهی برون شدن از خویش، چون حسین
راهی برو که بگذرد از مسجدالحرام
●
این خطی از حکایت مستان کربلاست:
ساقی فتاد، باده نگون شد، شکست جام!
●
تسبیح گریه بود و مصیبت، دو چشم ما
یک الامان ز کوفه و صد الامان ز شام
●
اشکم تمام گشت و نشد گریهام خموش
مجلس به سر رسید و نشد روضهام تمام
●
با کاروان نیزه به دنبال، میروم
در منزل نخست تو از حال میروم