شور غزل نمانده، بیتو در این حوالی
ما ماندهایم و با ما، مرداب بیخیالی
●
بعد از تو حجم کوچه، از زندگی تهی شد
مفهوم عاشقی مُرد، در ذهن این اهالی
●
میخواهم از خودم، تا چشم تو پَر بگیرم
اما چه میتوان کرد، با این شکستهبالی؟
●
امشب هوای چشمم مثل دلِ تو ابریست
برگرد، بیتو دور است، این چشمه از زلالی
●
این آخرین کلام است، ای دوردست نایاب
دلتنگم و ندارم، جز دوریات ملالی
به حق نالم ز هجر دوست زارا
سحر گاهان چو بر گلبن هزارا
●
قضا، گر داد من نستاند از تو
ز سوز دل بسوزانم قضا را
●
چو عارض برفروزی میبسوزد
چو من پروانه بر گردت هزارا
●
نگنجم در لحد، گر زان که لختی
نشینی بر مزارم سوکوارا
●
جهان اینست وچون اینست تا بود
و همچونین بود اینند، یارا
●
به یک گردش به شاهنشاهی آرد
دهد دیهیم و تاج و گوشوارا
●
توشان زیر زمین فرسوده کردی
زمین داده بریشان بر ز غارا
●
از آن جان تو لختی خون فسرده
سپرده زیر پای اندر سپارا
آندم که به سوی رزمگه باره کشید
آن نعرهی عاشقی، دگرباره کشید
●
لبیک گلوی کودک ششماهه
خون بود که تا ستاره فواره کشید
در ره عشق مـــرام دگـــــری می بـــــــاید
سر پــر شـــور و دل شعله وری می بـــاید
●
عیب پروانـــه نگـــــویید کـــه در آتش رفت
شرط عشق است که بر جـان شرری می باید
●
عافیت آفت جـــان است ، جنونـــــــا مددی
رهـــــرو دشت بلارا خطـــری می بـــــــــاید
●
خانه ی دوست به قاف است، بلند است، بلند
بهر پرواز چــو عنقـای پری می بـــــــــــــاید
●
عـــاشقان هستی خـــود پیشکش او کـــردند
دست خـــــالی نتـــوان رفت سری می بـــاید
●
وهم خـــامیست امـــــان نـــــامه بگیرد سقا
شمس را در همه دوران قمـــــری می بـــاید
●
آسمان ، از چـه نشستی به تمـاشا آن روز
تــــا ابـد چشم تــورا پلک تری می بـــــاید
من آفتاب تو بودم، مرا به سایه چهکار؟
شکست پشت غرورم، شکستهام ناچار
●
مرور میکنم آوازهای سبزم را
هنوز روشنم آری، هنوز مثل بهار
●
بیا دوباره، وسیعِ همیشه نورانی!
و حجم خالی قلب مرا ستاره بکار
●
برایم از تپش واژههای زنده بگو
برای حنجرهام، شعرهای تازه بیار
●
اگرچه ابر شدم تار و تیره و سنگین
اگرچه سنگ شدم، سرد و بیبَر و بیبار
●
اگرچه با غزلی چند، مثلِ برکه خوشم
قسم به رود که دیگر نمیشوم تکرار
دگر از درد تنهایی، به جانم یار میباید
دگر تلخ است کامم، شربت دیدار میباید
●
ز جام عشق او مستم، دگر پندم مده ناصح!
نصیحت گوش کردن را دل هشیار میباید
●
مرا امید بهبودی نماندست، ای خوش آن روزی
که میگفتم: علاج این دل بیمار میباید
●
بهائی بارها ورزید عشق، اما جنونش را
نمیبایست زنجیری، ولی این بار میباید
ای آمده از راه در این ظلمت جاوید
فانوس رهایی به ره باد نشانده
●
ای آمده از چشمه ی خورشید تمنا
دامن لب مرداب پر از ننگ کشانده
●
ای برکه گم گشته به صحرای محبت
مگذار که تن بر تو کشد شاعر بد نام
●
مگذار زبان در تو زند این سگ ولگرد
مگذار که این هرزه برویت به نهد گام
●
تب دار، لب تشنه به هم دوز و میالای
با بوسه ی مردی که گنه سوخته جانش
●
آغوش تهی دار از این کالبد پست
بر سینه ی پر مهر خود او را مکشانش
●
گم کن نگه سوخته را در ته چشمت
از دیدن اهریمن ناپاک به پرهیز
●
باخشم بهم ساقه بازوی گره زن
بر شانه این شاعر خودخواه میاویز
عاشق دلفسرده ام آتش ِ جان ِ من چه شد؟
سوز ِ درون ِ من چه شد شور ِ نهان ِ من چه شد؟
●
برده مرا کشان کشان این دل ِ زار ِ خونفشان
تا دل ِ شهر ِ خامشان نام و نشان ِ من چه شد؟
●
جنگی ِ در شکسته ام زار و نزار و خسته ام
با دل و دست ِ بسته ام تیغ ِ زبان ِ من چه شد؟
●
خانه به کام ِ دزد و من بسته لبی، ز بیم ِ تن
بر سر ِ خلق انجمن شور و فغان ِ من چه شد؟
●
بینم و های و هو کنم، خیزم و جستجو کنم
تا به ستیزه رو کنم تیر و کمان ِ من چه شد؟
●
رانده ی بی پناهیم، رنجه ی بی گناهیم
در تب ِ این تباهیم شادی ِ جان ِ من چه شد؟
●
دل همه ساله زار ِ غم، جان همه روزه در ستم
با همه تاج و تخت ِ جم، فر ِ کیان ِ من چه شد؟
●
میر ِ قبیله جان ستان، شیخ ِ عشیره نان ستان
شحنه ز ما زبان ستان، گفت و بیان ِ من چه شد؟
●
دوش و بر ِ کبود ِ من، قصه کند ز بود ِ من
ای دل پر ز دود ِ من، تاب و توان ِ من چه شد؟
●
تا گلی از کنار ِ جو خنده زند، به رنگ و بو
از دل ِ ابر ِ آرزو برق ِ دمان ِ من چه شد؟
●
ما، رمه ای به صد شعف، پوزه نهاده بر علف
گرگ ِ درنده بر هدف، بانگ شبان ِ من چه شد؟
●
سوخت ز غصه کشت ِ من ریخت، ز خانه، خشت ِ من
در دل ِ چون بهشت ِ من، کاخ ِ گمان ِ من چه شد؟
●
شعله به خشک و تر زدم، وز دل ِ دخمه پر زدم
جستم و نعره بر زدم، بند ِ دهان من چه شد؟