در دیاری که در او نیست کسی یار کسی
کاش یارب که نیفتد به کسی، کار کسی
●
هر کس آزار منِ زار پسندید ولی
نپسندید دلِ زار من آزارِ کسی
●
آخرش محنت جانکاه به چاه اندازد
هر که چون ماه برافروخت شبِ تارِ کسی
●
سودش این بس که به هیچش بفروشند چو من
هر که باقیمت جان بود خریدار کسی
●
سود بازار محبت همه آه سرد است
تا نکوشید پس گرمی بازار کسی
●
غیر آزار ندیدم چو گرفتارم دید
کس مبادا چو من زار گرفتار کسی
●
تا شدم خار تو رشکم به عزیزان آید
بار الها! که عزیزی نشود خوار کسی
●
آنکه خاطر هوس عشق و وفا دارد از او
به هوس هر دو سه روزی است هوادار کسی
●
لطف حق یار کسی باد که در دوره ما
نشود یار کسی تا نشود بار کسی
●
گر کسی را نفکندیم بسر سایه چو گل
شکر ایزد که نبودیم به پا خار کسی
●
شهریارا سر من زیر پس کاخ ستم
به که بر سر فتدم سایه دیوار کسی
شنیدم مصرعی شیوا، که شیرین بود مضمونش
«منم مجنون آن لیلا که صد لیلاست مجنونش»
●
به خود گفتم تو هم مجنون یک لیلای زیبایی
که جان داروی عمر توست در لبهای میگونش
●
بر آر از سینه جان شعر شورانگیز دلخواهی
مگر آن ماه را سازی بدین افسانه افسونش!
●
نوایی تازه از ساز محبت، در جهان سرکن،
کزین آوا بیاسایی ز گردشهای گردونش
●
به مهر آهنگ او روز و شبت را رنگ دیگر زن
که خود آگاهی از نیرنگ دوران و شبیخونش
●
ز عشق آغاز کن، تا نقش گردون را بگردانی،
که تنها عشق سازد نقش گردون را دگرگونش،
●
به مهر آویز و جان را روشنایی ده که این آیین
همه شادی است فرمانش، همه یاری است قانونش
●
غم عشق تو را نازم، چنان در سینه رخت افکند
که غمهای دگر را کرد از این خانه بیرونش!
●
غرور حسنش از ره میبرد، ای دل صبوری کن!
به خود باز آورد بار دگر شعر فریدونش
قاصدک!
هان،
چه خبر آوردی؟
از کجا، وز که خبر آوردی؟
خوش خبر باشی، اما، اما
گرد بام و در من
بیثمر میگردی
انتظار خبری نیست مرا
نه ز یاری نه ز دیار و دیاری باری
در دلِ من همه کورند و کرند
دست بردار ازین در وطنِ خویش غریب
قاصدِ تجربههای همه تلخ
با دلم می گوید
که دروغی تو، دروغ،
که فریبی تو، فریب
قاصدک!
هان،
ولی ... آخر ... ای وای!
راستی آیا رفتی با باد؟
با توأم،
آی!
کجا رفتی؟ آی ...!
راستی آیا جایی خبری هست هنوز؟
مانده خاکستر گرمی، جایی؟
در اجاقی طمع شعله نمیبندم؛ خُردَک شرری هست هنوز؟
قاصدک!
ابرهای همه عالم شب و روز
در دلم میگریند...
قاصدک!
برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس
برو آنجا که تو را منتظرند
در روزهای آخر اسفند
کوچ بنفشههای مهاجر
زیباست
در نیم روز روشن اسفند
وقتی بنفشهها را از سایههای سرد
در اطلس شمیم بهاران
با خاک و ریشه
میهن سیارشان
در جعبههای کوچک چوبی
در گوشهی خیابان میآورند
جوی هزار زمزمه در من
میجوشد
ایکاش
ایکاش آدمی وطنش را
مثل بنفشهها
در جعبههای خاک
یک روز میتوانست
همراه خویش ببرد هر کجا که خواست
در روشنای باران
در آفتاب پاک
گُل شببو! بهار آمده است
روز دیدار یار آمده است
●
باد از پشتِ کوههای بلند
تا بروبَد غبار، آمده است
●
پونه با بقچههای سبزه و عطر
به لب جویبار آمده است
●
قاصدک روی شانههای نسیم
شادمانه، سوار آمده است
●
قاصدک! هان، خبر چه آوردی؟
نامه از سوی یار آمده است؟
●
عشق ما آن نهال تُرد جوان
قد کشیده، به بار آمده است
●
سر به سر جادهها همه سبزند
گُل شببو! بهار آمده است
نازنین آمد و دستی به دل ما زد و رفت
پرده ی خلوت این غمکده بالا زد و رفت
●
کنج تنهایی ما را به خیالی خوش کرد
خواب خورشید به چشم شب یلدا زد و رفت
●
درد بی عشقی ما دید و دریغش آمد
آتش شوق درین جان شکیبا زد و رفت
●
خرمن سوخته ی ما به چه کارش می خورد؟
که چو برق آمد و در خشک و تر ما زد و رفت
●
رفت و از گریه ی توفانی ام اندیشه نکرد
چه دلی داشت خدایا که به دریا زد و رفت
●
بود آیا که ز دیوانه ی خود یاد کند؟
آن که زنجیر به پای دل شیدا زد و رفت
●
سایه آن چشم سیه با تو چه می گفت که دوش
عقل فریاد برآورد و به صحرا زد و رفت
بی همگان بسر شود، بی تو بسر نمی شود،
داغ تو دارد این دلم، جای دگر نمی شود
●
دیده عقل مست تو، چرخه چرخ پست تو
گوشِ طرب به دست تو، بی تو به سر نمی شود
●
خمرِ من و خمارِ من، باغِ من و بهارِ من
خوابِ من و قرارِ من، بی تو به سر نمی شود
●
جاه و جلال من تویی، مُلکت و مال من تویی
آب زلال من تویی، بی تو بسر نمی شود
●
گاه سوی وفا رَوی، گاه سوی جفا روی
آنِ منی، کجا روی؟ بی تو بسر نمی شود
●
دل بنهند، برکَنی، توبه کنند، بشکنی
این همه خود تو می کنی، بی تو بسر نمی شود
●
بی تو اگر بسر شدی، زیر جهان زبر شدی
باغ اِرَم سَقَر شدی، بی تو بسر نمی شود
●
گر تو سری، قدم شوم، ور تو کفی عَلَم شوم
ور بروی عدم شوم، بی تو بسر نمی شود
●
خواب مرا ببسته ای، نقش مرا بشسته ای
وز همه ام گسسته ای، بی تو بسر نمی شود
●
بی تو نه زندگی خوشم، بی تو نه مردگی خوشم
سر ز غم تو چون کشم؟ بی تو بسر نمی شود
●
هر چه بگویم، ای سَنَد! نیست جدا ز نیک و بد
هم تو بگو به لطف خود، بی تو بسر نمی شود
ما چون ز دری پای کشیدیم، کشیدیم
امّید ز هر کس که بریدیم، بریدیم
●
دل نیست کبوتر، که چو برخاست، نشیند
از گوشۀ بامی که پریدیم، پریدیم
●
رم دادن صیاد خود از آغاز غلط بود
حالا که رماندی و رمیدیم، رمیدیم
●
کوی تو که باغ ارم و روضۀ خلد است
انگار که دیدیم، ندیدیم، ندیدیم
●
صد باغ، بهار است و صلای گل و گلشن
گر میوۀ یک باغ نچیدیم، نچیدیم
●
سر تا به قدم تیغ دعاییم و تو غافل
هان! واقف دم باش، رسیدیم! رسیدیم!
●
«وحشی» سبب دوری و این قسم سخن ها
آن نیست که ما هم نشنیدیم، شنیدیم