ابروی تو جنبید و خدنگی ز کمان جست
بر سینه چنان خورد که از جوشن جان جست
●
این چشم چه بود آه که ناگاه گشودی
این فتنه دگر چیست که از خواب گران جست
●
من بودم و دل بود و کناری و فراغی
این عشق کجا بود که ناگه به میان جست
●
در جرگۀ او گردن جان بست به فتراک
هر صید که از قید کمند دگران جست
●
گردن بنه ای بستۀ زنجیر محبت
کز زحمت این بند به کوشش نتوان جست
●
گفتم که مگر پاس تف سینه توان داشت
حرفی به زبان آمد و آتش ز دهان جست
●
وحشی می منصور به جام است مخور هان
ناگاه شدی بی خود و حرفی به زبان جست
شب عاشقان بی دل ، چه شبی دراز باشد
تو بیا کز اول شب ، در صبح باز باشد
●
عجب است اگر توانم ، که سفر کنم ز دستت
به کجا رود کبوتر ، که اسیر باز باشد ؟
●
ز محبتت نخواهم ، که نظر کنم به رویت
که محب صادق آنست که پاکباز باشد
●
به کرشمۀ عنایت ، نگهی به سوی ماکن
که دعای دردمندان ، ز سر نیاز باشد
●
سخنی که نیست طاقت ، که ز خویشتن بپوشم
به کدام دوست گویم ، که محل راز باشد ؟
●
چه نماز باشد آن را ، که تو در خیال باشی
تو صنم نمی گذاری ، که مرا نماز باشد
●
نه چنین حساب کردم ، چو تو دوست می گرفتم
که ثنا و حمد گوییم و ، جفا و ناز باشد
●
دگرش چو باز بینی ، غم دل مگوی سعدی
که شب وصال کوتاه و ، سخن دراز باشد
●
قدمی که برگرفتی ، به وفا وعهد یاران
اگر از بلا بترسی ، قدم مجاز باشد
بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست
بگشای لب که قند فراوانم آرزوست
●
ای آفتاب حسن ! برون آ ! دمی ز ابر
کان چهرۀ مشعشع تابانم آرزوست
●
بشنیدم از هوای تو آواز طبل باز
باز آمدم که ساعد سلطانم آرزوست
●
گفتی ز ناز « بیش مرنجان مرا ، برو! »
آن گفتنت که « بیش مرنجانم » آرزوست
●
وان دفع گفتنت که « برو ! شه به خانه نیست »
وان ناز و باز و تندی در بانم آرزوست
●
یعقوب وار وا اسفاها همی زنم
دیدار خوب یوسف کنعانم آرزوست
●
و الله که شهر بی تو مرا حبس می شود
آوارگی کوه و بیابانم آرزوست
●
زین همرهان سُست عناصر دلم گرفت
شیر خدا و رستم دستانم آرزوست
●
جانم ملول گشت ز فرعون و ظلم او
آن نور روی موسی عمرانم آرزوست
●
زین خلق پُر شکایت گریان شدم ملول
آن های هوی و نعرۀ مستانم آرزوست
●
گویاترم ز بلبل اما ز رشک عام
مُهر است بر دهانم و افغانم آرزوست
●
دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر
کز دیو و دد ملولم ، انسانم آرزوست
●
گفتند : « یافت می نشود ، جُسته ایم ما . »
گفت : « آنکه یافت می نشود آنم آرزوست . »
●
پنهان ز دیده ها و همه دیده ها از اوست
آن آشکار صنعت پنهانم آرزوست
●
گوشم شنید قصۀ ایمان و مست شد
کو قسم چشم ؟ صورت ایمانم آرزوست
●
یک دست جام باده و یک دست جعد یار
رقصی چنین میانۀ میدانم آرزوست
افق ، ستاره ، پرستو ، درخت ، زیبایی
قفس، پرنده ، ترنّم ، بهار، شیدایی
●
سحر ، شکوفه ، نیایش ، سلام ، سّجاده
عبور ، پنجره ، دریا ، سکوت ، یکتایی
●
اتاق ، آینه ، باران ، صدای پای سکوت
دو چشم خیره در آیینه ، روح ، تنهایی
●
صدای رود که در گوش سنگ می پیچد :
چقدر آینه بودن خوش است ، می آیی ؟
●
همین دقیقه که هنگام خیزش روح است
همان نگاه که دارد به دوش دانایی
کاش چون پائیز بودم ... کاش چون پائیز بودم
کاش چون پائیز خاموش و ملال انگیز بودم
برگ های آرزوهایم یکایک زرد می شد
آفتاب دیدگانم سرد می شد
آسمان سینه ام پر درد می شد
ناگهان توفان اندوهی به جانم چنگ می زد
اشگ هایم همچو باران
دامنم را رنگ می زد
وه ... چه زیبا بود اگر پائیز بودم
وحشی و پر شور و رنگ آمیز بودم
شاعری در چشم من می خواند ... شعری آسمانی
در کنارم قلب عاشق شعله می زد
در شرار آتش دردی نهانی
نغمه من ...
همچو آوای نسیم پر شکسته
عطر غم می ریخت بر دل های خسته
پیش رویم:
چهره تلخ زمستان جوانی
پشت سر:
آشوب تابستان عشقی ناگهانی
سینه ام:
منزلگه اندوه و درد و بدگمانی
کاش چون پائیز بودم ... کاش چون پائیز بودم
برج های طویل سیمانی
محو کردند خانه هامان را
کوچه های عریض طولانی
دور کردند شانه ها مان را
●
خانه هایی که برکت نان داشت
گرچه بی رنگ بود و خشتی بود
خانه هایی پر از ترنج و انار
میوه هایش همه بهشتی بود
●
شانه هایی که تا به پا می خاست
دست هایش به آسمان می خورد
شانه هایی که در غم و شادی
موج می شد تکان تکان می خورد
●
خانه هایی که بوی مطبخ داشت
بوی نان هم سحرگهان گاهی
شانه هایی صبور و نا آرام
کوه های بلند و کوتاهی
●
وسط کوچه مانده ام تنها
با من انگار خانه ها قهرند
آی بن بست های تو در تو
دوستانم کجای این شهرند؟
اگر چه نزد شما تشنه ی سخن بودم
کسی حرف دلش را نگفت من بودم
●
دلم برای خودم تنگ می شود آری
همیشه بی خبر از حال خویشتن بودم
●
نشد جواب بگیرم سلام هایم را
هر آنچه شیفته تر از پی شدن بودم
●
چگونه شرح دهم عمق خستگی ها را
اشاره ای کنم ، انگار کوه کن بودم
●
من آن زلال پرستم در آب گند زمان
که فکر صافی آبی چنین لجن بودم
●
غریب بودم ، گشتم غریب تر اما
دلم خوش است که در غربتِ وطن بودم
ای فرصت همیشه پُر از ابهام! ای یأس ناگزیر زمستانی!
من میروم به سوی بهاری نو، در انتهای یک شب بارانی
در برگریز آن شب پُرتشویش، در فصل دردناک فراموشی
من دیدم آن شکوه تناور را از پشت چشمهای تو، پنهانی
چون شعر ناسرودهی یک شاعر، من مانده در اسارت یک تردید
او با تمام حنجرهاش فریاد، او با تمامِ یک دل توفانی،
میگفت: جای ماندن و مُردن نیست، باید به سمت سرخترین گُل رفت
باید شکست خواب زمستان را، ای شهر سرد و ساکت سیمانی!
●
آن شب که کوچه حسّ غریبی داشت، گویا شکوه گام مرا میخواند
من ماندم و جنون خطر کردن، در جادههای کور پریشانی
این شهر جای ماندن و مُردن نیست، باید دوباره بار سفر بندم
فریاد میزنم که: خداحافظ! ای یأس ناگزیر زمستانی!