خسته ام از آرزوها ، آرزوهای شعاری
شوق پرواز مجازی ، بالهای استعاری
●
لحظه های کاغذی را، روز و شب تکرار کردن
خاطرات بایگانی،زندگی های اداری
●
آفتاب زرد و غمگین ، پله های رو به پایین
سقفهای سرد و سنگین ، آسمانهای اجاری
●
با نگاهی سر شکسته،چشمهایی پینه بسته
خسته از درهای بسته، خسته از چشم انتظاری
●
صندلی های خمیده،میزهای صف کشیده
خنده های لب پریده ، گریه های اختیاری
●
عصر جدول های خالی، پارک های این حوالی
پرسه های بی خیالی، نیمکت های خماری
●
رو نوشت روزها را،روی هم سنجاق کردم:
شنبه های بی پناهی ، جمعه های بی قراری
●
عاقبت پرونده ام را،با غبار آرزوها
خاک خواهد بست روزی ، باد خواهد برد باری
●
روی میز خالی من، صفحه ی باز حوادث
در ستون تسلیتها ، نامی از ما یادگاری
من زنده بودم اما انگار مرده بودم
از بس که روزها را با شب شمرده بودم
●
یک عمر دور و تنها تنها بجرم این که
او سرسپرده می خواست ‚ من دل سپرده بودم
●
یک عمر می شد آری در ذره ای بگنجم
از بس که خویشتن را در خود فشرده بودم
●
در آن هوای دلگیر وقتی غروب می شد
گویی بجای خورشید من زخم خورده بودم
●
وقتی غروب می شد وقتی غروب می شد
کاش آن غروب ها را از یاد برده بودم
بدین دردم طبیبی مبتلا کرد
که درد هر دو عالم را دوا کرد
●
خوشاحال کسی کاندر ره عشق
سری درباخت یا جانی فدا کرد
●
در میخانه بر رویم گشادند
مگر میخواره ای بر من دعا کرد
●
صفائی تا مرید میکشان شد
عبادتهای پیشین را قضا کرد.
من عاشقم گواه من این قلب چاک چاک
در دست من جز این سند پاره پاره نیست
●
در پاره پاره ورقهای این سند
عشاق را نوشته که جز مرگ چاره نیست
●
در قتلم استخاره مکن زانکه گفته اند
در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست
از این جا
تا جایی که تویی
قدم نمی رسد
دست دراز می کنم
چیزی می نویسم
دریایی
دلی
قابی
غمی
از بی نشان
تا نشانی که تویی
مرهم نمی رسد
در این جا و این دَم
رونقی نیست
عطشناک آنم
آن دَم نمی رسد
ای غایب از این محضر از مات سلام الله
ای از همه حاضرتر از مات سلام الله
●
ای نور پسندیده وی سرمه هر دیده
احسنت زهی منظر از مات سلام الله
●
ای صورت روحانی وی رحمت ربانی
بر مؤمن و بر کافر از مات سلام الله
●
چون ماه تمام آیی و آن گاه ز بام آیی
ای ماه تو را چاکر از مات سلام الله
●
ای غایب بس حاضر بر حال همه ناظر
وی بحر پر از گوهر از مات سلام الله
●
ای شاهد بینقصان وی روح ز تو رقصان
وی مستی تو در سر از مات سلام الله
●
ای جوشش می از تو وی شکر نی از تو
وز هر دو تویی خوشتر از مات سلام الله
●
شمس الحق تبریزی در لخلخه آمیزی
هم مشکی و هم عنبر از مات سلام الله
قایقی خواهم ساخت،
خواهم انداخت به آب.
دور خواهم شد از این خاک غریب
که درآن هیچکسی نیست که در بیشهء عشق
قهرمانان را بیدار کند.
قایق از تور تهی
و دل از آرزوی مروارید،
همچنان خواهم راند.
نه به آبیها دل خواهم بست
نه به دریا - پریانی که سر از آب بدر میآرند
و در آن تابش تنهایی ماهی گیران
میفشانند فسون از سر گیسوهاشان.
همچنان خواهم راند.
همچنان خواهم خواند:
دور باید شد، دور.
مرد آن شهر اساطیر نداشت.
زن آن شهر به سرشاری یک خوشهء انگور نبود.
هیچ آیینهء تالاری، سرخوشیها را تکرار نکرد.
چالهء آبی حتی، مشعلی را ننمود.
دور باید شد، دور.
شب سرودش را خواند،
نوبت پنجره هاست.
همچنان خواهم خواند.
همچنان خواهم راند.
پشت دریاها شهری است
که در آن پنجرهها رو به تجلی باز است.
بامها جای کبوترهایی است،
که به فوارهء هوش بشری مینگرد.
دست هر کودک دهسالهء شهر، شاخهء معرفتی است.
مردم شهر به یک چینه چنان مینگرند
که به یک شعله، به یک خواب لطیف.
خاک، موسیقی احساس ترا میشنود
و صدای پر مرغان اساطیر میآید در باد.
پشت دریاها شهری است
که در آن وسعت خورشید به اندازهء چشمان سحر خیزان است.
شاعران وارث آب و خرد و روشنی اند.
پشت دریاها شهری است!
قایقی باید ساخت.