من زنده بودم اما انگار مرده بودم
از بس که روزها را با شب شمرده بودم
●
یک عمر دور و تنها تنها بجرم این که
او سرسپرده می خواست ‚ من دل سپرده بودم
●
یک عمر می شد آری در ذره ای بگنجم
از بس که خویشتن را در خود فشرده بودم
●
در آن هوای دلگیر وقتی غروب می شد
گویی بجای خورشید من زخم خورده بودم
●
وقتی غروب می شد وقتی غروب می شد
کاش آن غروب ها را از یاد برده بودم