مپسند که دور از تو برای تو بمیرم
صید تو شدم تا که به پای تو بمیرم
●
هر عضو ز اعضای تو غارتگر دلهاست
ای آفت جان بهر کجای تو بمیرم
●
گر عمر ابد خواهم از آنست که خواهم
آنقدر نمیرم که به جای تو بمیرم
●
با من همه لطف تو هم از روی عتابست
تا هم ز جفا، هم ز وفای تو بمیرم
●
آخر دل حساس ترا کُشت «امیرا»
ای کُشته احساس، برای تو بمیرم
تو به من خندیدی
و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه
سیب را دزدیدم
●
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلوده به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان
می دهد آزارم
●
و من اندیشه کنان
غرق این پندارم
-که چرا
خانه کوچک ما
سیب نداشت.
حیرتیم اما به وحشت ها هم آغوشیم ما
همچو شبنم با نسیم صبح خاموشیم ما
●
هستی موهوم ما یک لب گشودن بیش نیست
چون حباب از خجلت اظهار خاموشیم ما
●
شور این دریا فسون اضطراب ما نشد
از صفای دل چو گوهر پنبه در گوشیم ما
●
خواب ما پهلو نزد بر بستر دیبای خلق
از نی مژگان خود چون چشم خس پوشیم ما
●
بحر هم نتواند از ما کرد رفع تشنگی
جوهریم آب از دم شمشیر می نوشیم ما
●
گاه در چشم تر و گه در مژه گاهی به خاک
همچو اشک ناامیدی خانه بر دوشیم ما
●
شوخ چشمی نیست کار ما به رنگ آینه
چون حیا پیراهنی از عیب می پوشیم ما
●
چشمه ی بی تابی اشکیم از طوفان شوق
با نفس پر می زنیم و ناله می جوشیم ما
●
مرکز گوهر برون گرد خط گرداب نیست
هرکجا حرفی از آن لب سرزند گوشیم ما
●
کی بود یا رب که خوبان یاد این بیدل کنند
کز خیال خوش دلان چون غم فراموشیم ما
آسمانی هستی اما، جسمت از جنس زمین است
کرچه روح مهربانت، با ملائک همنشین است
●
مثل آدمهای خاکی، درد را میفهمی، آری
در جهان همزاد روحت، دردهای سهمگین است
●
بس که جانسوز است فصل دردهای بی بدیلت
رو به روی دردهایت، آه بانو! نقطهچین است
●
درد تو، درد فدک نیست، شکوه از نان و نمک نیست
ای شهید تهمت و کین! درد تو، قرآن و دین است
●
چیست سهمت از جهان؟ غم! بیت الاحزانی فراهم
ای عزاتر از محرم، سهمت از دنیا همین است
●
باز توفان مصیبت، بر تو میتازد ز هر سو
از برای چیدن تو، باز ظلمت در کمین است
●
خشم در، دیوار، آتش، میخ، داغ تازیانه
روز عاشوراست گویی، ذوالجناح درد زین است
●
بال هایت سوخت بانو، درمیان خشم آتش
بین دیوار و دری تو، لحظههای واپسین است
●
زخمهای سینه سرخت، میکند رسوا ستم را
بر زبان زخمهایت، خطبههای آتشین است
●
سوختی، پرپرشدی تو، خاک و خاکستر شدی تو
سوختن تقدیر شمع و مذهب پروانه این است
●
رفتی و مثل معما، ماندهای در ذهن دنیا
رد پای داغ سرخت، پشت ابهام زمین است
●
کوثری، خیر کثیری، وارث بوی بهشتی
نام سبز و روشن تو، فاطمه، بانوی دین است
مرا به خانه ی زهرای مهربان ببرید
به خاکبوسی آن قبر بی نشان ببرید
●
اگر نشانی شهر مدینه را بلدید
کبوتر دل ما را به آشیان ببرید
●
کجاست آن در آتش گرفته؟ تا که مرا
برای جامه دریدن به سوی آن ببرید
●
مرا اگر شوم از دست بر نگردانید
به روی دست بگیرید و بی امان ببرید
●
کجاست آن جگر شرحه شرحه؟ تا که مرا
به سوی سنگ مزارش کشان کشان ببرید
●
مرا که مهر بقیع است در دلم ، چه شود
اگر به جانب آن چار کهکشان ببرید
●
نه اشتیاق به گل دارم و نه میل بهار
مرا به غربت آن هیجده خزان ببرید
●
کسی صدای مرا در زمین نمی شنود
فرشته ها! سخنم را به آسمان ببرید
من همسن و سال پسر تو هستم ،
تو همسن و سال پدر من هستی.
پسر تو درس می خواند و کار نمی کند،
من کار می کنم و درس نمی خوانم.
پدر من نه کار دارد ، نه خانه،
تو هم کاری داری هم خانه ، هم کارخانه ؛
●
من در کارخانه ی تو کار می کنم.
و در اینجا همه چیز عادلانه تقسیم شده است:
سود آن برای تو ، دود آن برای من.
من کار می کنم ، تو احتکار می کنی.
من بار می کنم ،تو انبار می کنی.
من رنج می برم،تو گنج میبری.
●
من در کارخانه ی تو کار میکنم.
و در اینجا هیچ فرقی بین من و تو نیست:
وقتی که من کار می کنم، تو خسته می شوی،
وقتی که من خسته می شوم ، تو برای استراحت به شمال می روی،
وقتی که من بیمار می شوم ،تو برای معالجه به خارج می روی.
●
من در کارخانه ی تو کار می کنم.
و در اینجا همه کارها به نوبت است:
یک روز من کار می کنم، تو کار نمی کنی،
روز دیگر تو کار نمی کنی ، من کار می کنم.
●
من در کارخانه ی تو کار می کنم
کارخانه ی تو بزرگ است.
اما کارخانه ی تو هر قدر هم بزرگ باشد،
از کارخانه ی خدا که بزرگتر نیست.
کارخانه ی خدا از کارخانه ی تو و از همه ی کارخانه ها بزرگتر است.
و در کارخانه ی خدا همه ی کارها به نوبت است،
در کارخانه ی خدا همه چیز عادلانه تقسیم می شود.
در کارخانه ی خدا ، همه کار می کنند.
در کارخانه ی خدا ، حتی خدا هم کار می کند.
مرد دیر وقت، خسته از کار به خانه برگشت.دم در پسر ۵ساله اش را دید که در انتظار او بود:
- سلام بابا! یک سوال از شما بپرسم؟
- بله حتما چه سوالی؟
- بابا ! شما برای هر ساعت کار چقدر پول می گیرید؟
مرد با ناراحتی پاسخ داد این به تو ارتباطی ندارد.چرا چنین سوالی می کنی؟
فقط می خواهم بدانم.
- اگر باید بدانی بسیار خوب می گویم:۲۰ دلار!
پسر کوچک در حالی که سرش پائین بود آه کشید. بعد به مرد نگاه کرد و گفت:
می شود به من ۱۰ دلار قرض بدهید؟
مرد عصبانی شد و گفت اگر دلیلت برای پرسیدن این سوال فقط این بود که پولی برای خریدن یک اسباب بازی مزخرف از من بگیری کاملا در اشتباهی. سریع به اطاقت برگرد و برو فکر کن که چرا اینقدر خودخواه هستی.من هر روز سخت کار می کنم و برای چنین رفتارهای کودکانه وقت ندارم.پسر کوچک آرام به اطاقش رفت و در را بست.
مرد نشست و باز هم عصبانی تر شد: چطور به خود اجازه می دهد فقط برای گرفتن پول از من چنین سوالاتی کند؟
بعد از حدود یک ساعت مرد آرام تر شد و فکر کرد که با پسر کوچکش خیلی تند و خشن رفتار کرده شاید واقعا چیزی بوده که او برای خریدنش به ۱۰ دلار نیاز داشته است.به خصوص اینکه خیلی کم پیش می آمد که پسرک از پدرش درخواست پول کند.
مرد به سمت اتاق پسر رفت و در را باز کرد.
- خوابی پسرم؟
- نه پدر، بیدارم.
- من فکر کردم که شاید با تو خشن رفتار کرده ام. امروز کارم سخت و طولانی بود و همه ناراحتی هایم را سر تو خالی کردم. بیا این ۱۰ دلاری که خواسته بودی.پسر کوچولو خندید، و فریاد زد:
متشکرم بابا ! بعد دستش را زیر بالش برد و از آن زیر چند اسکناس مچاله شده در آورد.
مرد وقتی دید پسر کوچولو خودش هم پول داشته، دوباره عصبانی شد و با ناراحتی گفت:با اینکه خودت پول داشتی چرا دوباره درخواست پول کردی؟
پسر کوچولو پاسخ داد: برای اینکه پولم کافی نبود، ولی من حالا ۲۰ دلار دارم .
آیا می توانم یک ساعت از کار شما بخرم تا فردا زودتر به خانه بیایید؟ من شام خوردن با شما را خیلی دوست دارم...!!!
آمدی جانم به قربان ولی حالا چرا ؟
بی وفا بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا؟
●
نوشدارویی و بعد از مرگ سهراب آمدی
سنگدل این زودتر می خواستی حالا چرا؟
●
عمر مار ار مهلت امروز و فردای تو نیست
من که یک امروز مهمان توام فردا چرا؟
●
نازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایم
دیگر اکنون با جوانان نازکن با ما چرا؟
●
وه که با این عمر های کوته بی اعتبار
این همه غافل شدن از چون منی شیدا چرا؟
●
آسمان چون جمع مشتاقان ، پریشان می کند
درشگفتم من نمی پاشد ز هم دنیا چرا؟
●
شهریارا بی حبیب خود نمی کردی سفر
راه عشق است این یکی بی مونس و تنها چرا؟